اْ

من به لزاقِ متروکِ دستانت که 
حل نمی‌شود بر لزاجِ لایِ پایم، 
چه ؟

Legions

خیلی وقت نیست
از تَرَک‌هایِ متروکِ به جق،
تا تصاحبِ بن‌بست‌هایِ
خیابان

و من یک‌هو دیدم کوچه صدایِ پایِ بچه می‌داد. بطریِ خالی نمی‌دوید اما به دنبالِ او کسی در آرزویِ توپِ مایل به چهل‌تکه‌تاریکی؛ جوانی‌ را یاد نبود. و هیچ‌چیز در جهان دیگر نمی‌غلتید. تا اینکه درخت‌ها هجومِ بی‌گمانِ چمن را وِل‌وِل‌ـه‌ی سبز‌تر‌نبوده‌گیِ هر‌چه‌تَر‌ است کردند. و من نگاه سگیده و پوز به خند مالیده، گفتم: ــچ‌./ تو نمی‌فهمی.

مگر میانِ رختِ بی‌تنی و
مرگِ بی‌رگ/
همین خیابان نبود که فاصله شد؟
پس چرا هنوز گاه‌به‌ناگاه شاید کمی یک‌هو بی
.
.
.
چی؟

چقدر نگفتم «تَرْک» مقلو‌له‌ی -دیواری-‌ست که به تن تَرَک‌هایی هم دارد. اما تو باز در امتدادِ همین خطوطِ کم‌عمق، سگ‌جه و حَفْر شدی. فکر می‌کنند «فرار» خویِ شرم‌آوری‌ست که بی‌تفاوت ‌ِ چه و از‌چه و به‌چه بوده‌گی‌ـَش خود ‌به ‌ناخودگایه‌گی‌شان می‌گویند: من؟ نه.

Idiot, slow down
من بی‌توجه‌ام،
اما تفاوت‌ام

چقدر را بِهِل. چقدرِ دیگر نگویم- من: گونه‌ای نامتعارف، معترف به اعترافِ «فرار از رئال» در ترینِ اشتباهاتم، هستم. که بی‌شک باید مشکوک به روندِ طبیعیِ باورم بود که نابود. دیشب بعد از سقوط، به جِد با دیوار موضوعاتی را مطرح کردم که کودکِ تن‌پاریده‌یِ ویرانِ کوچه از پارک به چمن و از چمن به کوچه و نهایتاً، پُر از چِرْک، به تَر‌بوده‌گیِ تختِ‌بی‌خوابِ من فرار شد و به انضمامِ تنها و تنها و تنها یک نقطه و بی، بی‌قرار مانده‌است و خواهد.

هِدفون را به تقاطعِ رنج و احتمالِ عابرین
پاره کن.
سکوت و صدا هر سه از گوش داخل می‌شوند.

نه؟ نگفته بودم باید به کثافتِ رئال در صورتِ بروزِ روی‌آ‌رویی با مفقود‌الاَثریِ فرار که فاقدِ هر‌گونه فقدانِ قرار است؛ باید به کثافتِ رئال احترام گذاشت ؟ حالا نمی‌فهمی چرا دخترکِ هیچ‌کَس‌استخوان‌ـش نفهمیده، کنار‌به‌زارِ جوی- مزه‌ی آبشار را مهوع بود؟ حالا نمی‌شنوی که در فضایِ علف‌هایِ شهر- گفته نباید می‌شد: که سبز‌تر چرا نیست؟

زود، زود، زودتر
نَ.

از قرارِ نا‌معلوم،آدم در چند هزاره‌ی پَس، از پیشِ سگ‌گذری که اتفاقاً اشتباهاً پوزه‌اش را در حوالیِ محلِ مصادره‌ی توله‌گی‌ش، فقط جا گذاشته بود، اثری نخواهد داشت و حتی نخواهد گفت که لاشه‌ی من چه‌طور از مرزِ جنون به لرزِ خون نقلِ مکان و در افتضاحِ لِژیون‌هایِ محله- تدفین ضجه شد.

نویسه‌ بیشتر به لحنِ مسکوتِ بر ارتعاشِ زاینده
متکی به پایان است
نه این‌که.
واژه چه می‌گویی؟

خب. ساده‌است؛ تصور نکن. که کردنِ در رگ‌به‌رگِ مَهبِلِ اتاق، نهایتاً منجربه پاره‌گیِ هرچه‌ترِ رئال(معروف به کثافت) نمی‌شود. شلوارت را بالا کِش، بندِ پستانان‌ـَت را بَند و واه‌واه رو سَرِ اشمئزازِ جوان‌هایِ خیابان؛ فقط تَه شو. من چه‌کنم که این تنِ صد پوست انداخته و یک چروک ندیده‌ـَت، تابِ روانِ پیرِ‌سگِ مرا ندارد. آخرش که چه / دو راه کمتر نداریم: یا بمان یا بیا یا.

man enfold

سگ به کُسِ من آویزان شده. دماغش تب دارد
تن‌ـَت زخم نیست مگر یا بویِ استخوان قی کرده بر دندان
عفونت لایِ رانِ من- بی‌تو حرف نه، لب دارد
صدایِ گریه‌ی تنبان به جیغِ مَرد می‌خارد تنم از اشک
اتانول به سراغِ جَق خود رفته و بیمارم
تخت و فنر و زوزه- این سه به گمانم من از پشت دیشب به خدا دادم
سوراخ به سوراخ‌ـَم، «آخ» از «وایِ» خون افتاد
خشکم، کرختت را زودتر به لبم بگذار
باز ساقِ پشیمانی تا فاقِ کُسِ ویرانی-
شهرت، دردت، آن کبود و ماتحتت-
باز هم که نمی‌دانی
دیوار به چه می‌بارد
حمام چرا اینجاست
پس کو خیالِ تو ، سرد آب و سرد داغم
سگ پوزه به کف مالید اینبار به خواب رفته‎است
پارس از منِ دیوانه
خانه پسِ در نوبت/ من در پریودِ یک‌هفته صدبار به گا رفتم
انگشت به ژرفِ هر حفره‌ی در دست‌رس می‌بر منِ بیگانه- زود
که سگ خسته‌است









that's ok. she don't want the world

چمباتمه‌ی باورم می‌زند تو را -
اما بیا.

ofDog

خودت را بِ‌خاران -
کسی تو را ندارد

Ljudet Innan

خراش به خراشِ گردنِ من طعمِ نایِ حمام دارد
از آب‌هایِ سردَت بگو باز
زیرشیروانی اتاق دیوانه زنجیر را دیوانه کرده‌است
هنوز نیامده‌ام – اما – دچارِ نیامدن‌ـَم
تو را به تیمار برده‌اند یا ؟
من آدرس هرچه‌خانه را گم کرده‌ام
هنوز پستانِ پرستاران به پنجه‌هایِ مرد پاره‌ است ؟
پانزده شب حمام را به سیگار سوختم؛
از کُرک‌هایِ پیرتن‌ـَم بپرس این به بی‌داری چه ربطی نـدارد؟
دندان‌هایِ جویده‌ـَت پارادکسِ لب‌هایِ مرا فهمیدند؛
زیر هم رفته، این‌جا نه.
من به تخت‎بسته‌گی‌ها کـُس هم داده‌ام؛ مچِ دستم دکتر چرا خونی نباشد؟
من در سربالایی‌هایِ یک‌طرفه سرازیری شدم-
اتاق‌ـَت هنوز می‌خزد، که من کِرم می‌زنم ؟
شیشه‌هایِ ماشین را باید از مَرَض ساخته باشند
وگرنه شهر پی‌گیرِ تصویرِ تو نیست
بویِ جیغ‌هات که هنوز که هنوز استفراغِ خیابان را بانی‌ست
قلم به خالی لب‌ هم می‌دهد - اما
بعضی چیزها عوض نمی‌شوند – قرص نمی‌شوند –
هنوز نرفته‌ام
رفت‌گرها پارس می‌کنند: نیا. سگ‌هایِ محله را زبان بریده‌اند
چشم‌هایِ خمار کوچه را سکته کرده‌اند
چه چیز از «شبیه‌تو» ترسناک‌تر ؟
هیچ‌کس نمی‌داند دیگر بر تختِ‌یکنفره کسانی نیستند
تنِ من سم ترشح می‌کند
من که ندیدم، اما کسی هم.
(قاتل‌ها قاتل نبودند)
زیرِ رگ‌به‌رگِ گردنِ من به‌زا این نوشته را
هر وقت کاملاً نشدی می‌رویم.

Go Slowly

از بارهایِ کنارِ خیابانِ هفتم صدایِ ترس می‌آید.
هنوز نیامده‌ام.
من دیگر شعرهایِ پوست‌پوست شده‌ را به زخم‌هایِ تن‌ـَم نمی‌چسبانم.
آژیرِ بیمارستان‌هایِ تندرو بی‌رنگ شده‌است.
کسی برایِ ماندن از خودش نمی‌رود.
رویِ تپه‌ی رو‌به‌رو چند خانه ساخته‌اند.
این شرم‌آور است.
از بابِ ساختن می‌گویم.
میانِ تـِـرَک‌ها و کوچه‌ها رابطه‌ای هست؟
من کنارِ پنجره دنبالِ جنوب می‌گردم.
یادِ «بادِ فراموشی» ناگاه به خود‌آگاه می‌رسد.
سنگین‌ترین حسِ در بی‌وزنیِ من، نفس نمی‌کشد:
رو به شهری که در آن/ می‌پرسم
یعنی تو حالا  ـــــ

Absurd

گـَز، گـَز، گـَز
کِشان لَشانِ کِشاله‌آنِ رانِ تنهایِ مرا
کِشانه‌ی لب‌هات را به انجمادِ مایعم، قانعم
من از فرارِ سگ‌ها فهمیدم؛
کسوفِ درد تاریکی نیست.
یحتمل نطفه‌ی درون‌پاشیِ تن- زِ زایِ نور به پرتوگایی می‌رسد

کـُـشت‌گاهِ چالکِ امتدادِ سینه‌ـَت،
خایِ من-
دندان به نفس می‌ساید
کـُـشت‌مندِ بی‌بسترانه سودن است

رگ‌به‌رگ تا هر گا که می‌مانی برو-
من در ویرانی هم‌بی‌عقیده‌ام با تو



[The Freak Show]

اِستیو، به عنفوانِ من بگو
مرا رگ بزند و
تو را پَس بگیرد.
من از تمامِ پیش از پایان به شروعِ پیش از اِتمام رسیدم

از آن‌جایی که ما همه چیز را از تَه به سَر می‌رسانیم، کاهش عمر به کیفیت‌ـَش توجیه و کیفیتِ عمر به درازناش ترجیح داده شد.  نتیجه این‌که من فقط یاد می‌گیرم- (به) کار نمی‌گیرم. خواب‌هایِ زیرِشیروانی معترف‌اند که چگونه‌یِ «بود» چه‌خون‌ـه‌ی «ماند» را فاعلِ تمامِ رفتن‌ها کرد. از آن سو که «رفت»، «نماند» نیست. که سببِ رفتن ماندن است. ساده است: بودنِ من با ماندنم منافاتِ فاحشی دارد؛ «بود»ِ من با «ماند»ِ من می‌رود. حتی که صدایِ پاریدنِ سگ را از بی‌زوزه‌گی کسی نشنود- به من بگو آیا برابراَند سگانی که فرار می‌کنند با سگانی که می‌روند؟

اِستیو، دیشب از تیمارستان صدایِ جیغ نیامد
تو هم شنیدی؟
که من زیر دندان‌هایِ بغل‌دستی سکته کردم؟

پنجره کم‌آبیش بسته می‌شود اما هنوز کوانتوم‌هایِ جاکشِ نور نمی‌دانند این خانه انرژی را قبل از آن‌که پیش‌آرد پَس می‌دهد. «میک ماس» صدایِ خونی دارد؛ با این‌که این روزها کافی هم به حدِ اکتفا کافی نیست، اما فانی همچنان باقی‌ست. من به کَندَنِ بیش از هیچِ حفره‌ها فکر می‌کردم. اما سئوالِ ساده‌ای دارم، پس من کجا نخوابم ؟ به کدام چاه بیوفتم دیگر، وقتی از بیرون رفته و به درون مراجعت نکرده باشم؟ باید بررسی کنیم چرا «ناک‌ترین» فقدانِ من- که صبر باشد- صبر می‌کند ؟ بیا چشمانت را ببندیم، ببینیم که چطور در ماورایِ وحش نمی‌شود این‌جا چشم بسته و کور نبود.

اِستیو، راستی چرا جایِ من نیستم؟
جایِ من مگر نیست؟
اِاِاِ ،
دوربینم را نیاوردم،
بیا عکس بگیریم

این سیاهـه‌ی غم‌انگیزی‌ست از آدمی که در بایگانیِ انتهایِ راه‌رو سمتِ چپ، به راست ‌شده‌گیِ کیرِ سگ تن می‌بازد و سگ می‌زاید.  من از آرامشی که شب‌هایِ تیمارستان نشخوار می‌کرد، می‌ترسیدم. با این‌ حال، میله‌ها می‌دانند که هیچ‌کس به اندازه‌ی من لیسه به پستانِ رفتنِ شب نمی‌مالید که بیآید. من تغذیه‌ام نور بود. خوب می‌مکیدم تا به تاریکِ بی‌داری پنجه و شب‌ها من مست بودم. در اتاقِ تاریک هیچ‌کس زنده نمی‌مانْد که عمرِ من ماند. با این سگ‌جانی، من کوتاهیِ سرتابه‌تهِ اعدادِ رویِ قبرم را به فاصله‌ی من تا ما ترجیح می‌دهم. اگر خیابان‌ها وکالت دهند، پنجره را به رویِ خانه ببندم و درون بپاشم. وَ اگر نه، ناچار «آرکایو» را به عقدِ کوچه درآورم. هرجور که حساب کنی، یک حال بیشتر ندارد: پشت به خیابان یا رو به دیوار.

اِستیو، بگو برانکار بیآورند
باقی‌ا‌ش را خودمان می‌رویم.



Heroin

دارند از ما حرف می‌زنند 
بیا رو به دیوار کنیم و 
تَرَک بزنیم

I came home


پس چرا از حالا ننویسم که سگ‌ریسه‌ها بند‌بندِ هرچه بوده‌ایم را سیاه شدند. چیزی از پوستِ من گذشت. دیگر استخوان است؛ که جایی برایِ زخم نمانده است.

 «ایم» نه.
من فقط «ـَم»
 و
تو فقط «ــی».
 انگار دیشب فهمیدم که چقدر زیبا
 تنهایی(م).

 تیغ هزاروچند ساعتی‌ست که صدایِ خون‌ می‌دهد، من هنوز کنارِ پنجره‌یِ رو به جنوب فکر می‌کنم شاید «دوباره» آنجا باشی(م)، و بعد بدیهی‌ست که «دوباره» اینجور مواردِ استفاده را در ضَجِ آرکایو از دست داد. همان سئوالِ معروف که کوچه‌ها را لال می‌کرد. دقیق یادم نیست. من چیزهایِ دقیق را دوست نداشتم. هیچ‌، وقت نشد به آبی که می‌ریخت بگویم: «دوباره» «من» «لَف» «اِگین». می‌دانستم در علامتِ آخرش می‌ماند. که نقطه یا سئوال، اینبار حتی به خالی هم شک داشت. چیزی باید ادامه می‌کرد. درست در امتدادِ دیوار بود که پیشانی‌ـَم را ترک برداشت و بُرد به رفتی(م) که؛ هنوز نگاهم دَنگ است. روی تمامِ تاکسی‌ها نوشته‌اند «خیابان». نه پنجره‌ای هست، نه زنی که لَخت لَخت خودش را به آسفالتِ تخت چسبانده باشد؛ مرا نَبَر.

اما رفت.

بویِ کِشویِ خالی از قرص آنقدر مشمئز است که حتی برایِ لگد مال کردن هم جلو نمی‌روم. هرچه تَه‌فحش مانده را هم فقط ذهن می‌کنم. همه چیزـَت، همه چیزـَت در اتاقِ من اضافی‌ست. هنوز نفهمیده‌ام با این که من خانه ندارم، چطور دیده‌اند رفت‌ونیآمد‌هایِ مشکوکی از حفره‌ها سر زده است. هنوز یادم نیست شب‌ها کجا می‌خوابم. یا اصلا می‌خوابم، یا. اما سگ‌جور  دلم می‌خواهد بلاخره یک روز نخوابم. یک بی‌پس‌وپیش خون بریزم و می‌دانی(م) که شُل می‌شوم هر وقت «تو‌به‌تن‌شده‌گی» بیش از حدِ ریچارد را به صدایِ نمی‌دانم چه مرگشِ دیوید می‌شنوم. این تنها چیزی‌ست که از آن روزهایِ بی‌روز و روزن برایم مانده. همه چیز در من تا ژرفِ سکته جان باخته. تخت‌هایِ بیمارستان دیگر جایِ من‌ماندهایِ من نیست. خودشان یکی از همان روزها فهمیدند بودِ من با شرایطِ سپوخیده در مقعدِ قوانینِ‌شان نا‌سازی دارد. ترسیدند آموخته‌هاشان بی‌اعتقاد شود، زود در کیرِ پرونده فیصله‌ام دادند.

مرخص شدند از من.

از وقتی که تخدیرِ مغز دیگر به از‌تن‌درآمده‌گی نمی‌انجامد، من تر تر ضجه می‌کنم. مخدر که به مغزِاستخوان می‌رسید فقدانِ کنترل به خطِ شورت‌هایِ رئال چنگ می‌انداخت و کاری به آن کارها نداشت که داشتند. این بود که ما اغلب چیز دیگری بودی‏(م). حالا همه چیز مایِ دیگری‌ست و فعلاً وقتی برایِ به بنگ رفته‌گی نیست. مزرعه را سپرده‌ام سگ ها شخم بزنند و خوب رویِ علف‌های به ظاهر سازگار با طبیعت شاش کنند. دردِ غمت را فقط صبر نمی‌فهمد که آن هم مسئله‌ای نیست، نیست مرا.  امشب باز هم سراغِ اموراتِ خودی نخواهم رفت، من آنقدر ترک شدم که دیگر لُخت هم نمی‌شوم، باور می‌کنی(م)؟ .

مَرد مُرد هنوز}{ تابستان نیست که .
به پوست بگو
خودش را بیندازد
لُختی از زخم نمی‌گذرد

شب شد و نشد که ننویسم کالبدم چه خویِ عَری دارد و نمی‌زد. این بلهوسی‌ها خوبی‌ِشان این است که کهنه‌اند. و کهنه‌گی به بزاقِ بوسه‌هایِ تَرَک‌خورده‌ی من طعم لیمو می‌دمد.
دیوار می‌گفت به من می‌آید که حمام کنم. هنوز هم  چیزهایی هست که بیآید. مسئله اینجاست که من می‌روم.

دِ هُل(ز) این می

آقایِ نویسنده،
بیا چند تـَن از این متافورهایِ بی‌کاندم‌ـَت را
بتِپان در سوراخ‌هایِ من.‏
خالی‌ها رَم کرده‌اند



Bridge Scene

واضح است
که من 
هنوز
به تو 
می‌کنم

(Instrumental)

گلویت درد می‌کند، سگ جان ؟
می‌فهمم.
عَرَت بالا که می‌آید جموش‌آنه زوز می‌شود
دُمَت، بی‌تکان‌ـَت، اِنزال‌خشکه‌هایت را رَج می‌زند
زود بِمالَم به خود- آرواره‌گانِ من آواره‌اند هنوز- پوزه‌ات را بده
بویِ آن‌ـَت آنِ من
مویه‌گانم را بِدَر- پنجه تَرکیده‌هات کار می‌کنند اگر
نعره‌هایِ دیشبم بیدارترَت نکرد-   تَر   چِرا
لَرز‌لَرزِ بی‌خویشِ استخوانت یک دَوال پوستِ پوسیده را هم پاره کرد
هنوز که دندان به زبان تیز می‌کنی؟
راستی چرا وقتِ خود‌گزیده‌گی چشمانت را می‌بندی؟

خیابان رَد می‌شود- ولی من هنوز واکنش را
در سیخِ گوش‌هایِ تو می‌جورم- خیابان رد نمی‌شود
صبر می‌کنم
صبر می‌کنم تا یک شب کنارِ تخت مُرده باشی و من.
هر روز می‌دانم تو بو برده‌ای شب نیست و تابستان.
دیوارها دیده‌اند رویِ خون‌ریده‌ـَت گریه می‌کردی
چند بار نگفتم تحمل کن ؟

پارس
پارس
پارس
پارس
همین حالا
قلم را بگذار زمین
بویِ انفجار می


چند سگ‌ هزار «پَس»
استخوان بپارد لایِ رانِ من 
کـُـسی تنگ نیست. 
به «پیش» می‌لَشَد 
فقط در خودش 

یا تمام

همه چیز از جایی شروع شد 
که هیچ‌کس به رویِ خودش نیاورد چقدر تنها شد 

Kid A

تمامِ شب برده‌گیِ نور می‌کنم
تا در تاریکیِ روز به اثبات رسم

Everything In Its Right Place

تمامِ روز برده‌گیِ نور می‌کنم
تا در تاریکیِ صبح به اثبات رسم

Home In Negative

مرا کوچ کن باز به شب‌هایِ دندان‌خای‌ـه‌گی
این خیابان به کسی بر‌نمی‌گردد - خانه‌ای نیست در آن کوچه که چراغ نداشته باشد
من .
همه‌شان نیسته‌اند
من از چریدن در سیاه صحرایِ انگشتانم خسته‌ام
نور، نمی‌بینی دیر است، دور نیست
دور در پیرترین جنینِ مُرده‌ام مثل سگ می‌لرزد -
نطفه‌ام را کور ببین من از اینجا «رفته‌ام»
گِره‌ی رگ‌بافی‌هایِ‌‌دو‌سر‌پاریده:
گردنِ تَر ْک- نایِ فریاد به فرایِ درون را ندارد
ریش‌آریشِ ریه‌اش پژواکِ فهمیده ناگوی‌ـه‌هایِ مرا خِس‌خِسانِ خون است، بی‌دود
تشریحِ تنِ تاریکی‌ترِ تَر ْک- به تَرَک انجامید
پیش از این خانه انکارِ نیمه‌گیِ شب به روز آسان بود،
دیده می‌شد آسمان بر پنجره نمی‌نهد روشنایِ تشنج‌زایِ از گا آمده را
نور همان بود که نه.
رعشه‌گی‌ش از در و دیوارِ سرخیِ اتاق خانه می‌ساخت
سوختِ آن تاریکی خون‌لَخته‌ی خود‌باخته‌گیِ انگارم بود به.
که
بعدها گفتند: تاوان.
پس در این خانه «در» به «از» وامانده-
ابهام، بی‌شک می‌گوید روزی بیست‌وپنج‌ ساعتِ سرگردان پیشِ شب جا مانده
 در این خانه
پس از این خانه تخت مُرد-
پس در این خانه می‌خوابم
از این خانه «رفت» بالا به سَرِ من تُفید
پس در این خانه «ماند» تفنن شد
شیمیایِ جنون به جغرافیایِ سیاره‌ی خبر از نیمه‌ی تاریکِ ماه ندار مغموم است
از غم اما فقط خمار‌کاشی‌هایِ حمام می‌گِریند
گور، دیدی چه به تَه‌ـَم آمد؟
نا‌سِگالیده نماندم لیکن سر‌پنجه‌ی سگ‌سانیِ رنج از سَرِ گِل به گایِ لایِ باورم رسید
درید تدریجِ حیرانی‌اش ویرانِ‌ناگهانِ مرا
تا هفتاد ساله نمرده‌ام، تَر، بیا-
نور نور نور تو اینجا چه نمی‌کنی؟
تکلیفِ جوان‌تن‌مُرده‌گیِ من را نوشتی یا نه ؟

A.B.B

من از این تپه فروتر نمی‌روم.
تپه فرا برود

Pacific Codex

گاه می‌تمرگم. همین‌طور به روان‌نویس نگاه می‌کنم. مثلِ کُسی که به یک ماله لَه می‌زند؛ حتی به سوگِ چشمانم می‌چکد و سوراخ‌ـَش سیاه. همه چیز فهمیده است که من به انسدادِ تلاشی بی‌تلاشم و خوب است که کسی نمی‌پرسد: چند وقت است که. 
به تشنجِ دیوارها رویِ سرم کم‌محلی می‌کنم. گاهی هم میز خسته می‌شود به جانِ صندلی می‌افتد. اما هم‌چنان جز از من و تَرَک‌ها گایی به زا نمی‌انجامد. سال‌ها پیش، خودم به اتاق گردِ عقیمه‌گی پاشیدم. حتی که اجاره‌نامه بگوید چند ماه از آمدنم نمی‌گذرد. باندهایِ صدا را استخدام کرده‌ام بروند تویِ مقعدِ آی‌پاد و این شواهدِ «خُب که چه را» کَر کنند. اگر بی‌بهره حساب کنی، قانونِ پایستگیِ رنج پیروِ همین ناپایداری‌ست که از دَخل به خرج و خَرج به هَرج باقی‌ست و خرج شاش را هم ارضا نمی‌کند. این‌ها مسائلی‌ست که پس از من بی‌پیش‌اند و در من نیست. با این حال به این قبیل به گا افتادگی‌ها هم فکر می‌کنم. هر چند آدم نفهمد این خاصیتِ به‌زا‌اُفتاده‌گی‌ست که از گایشِ مصروفاتِ صِرف، تا حدِ بی‌خایه‌گی، می‌توان به زایشِ خایه‌گی رسید و تکثیر شد. من برایِ اثباتِ اثبات‌پذیر خون پاره نمی‌کنم. چیزِ «پذیر» نهایتاً شدنی‌ست و «ناپذیر» کیر راستی به درون‌ـَش. نتیجه آنکه من نمی‌کنم. 
این نطفه تا نقطه‌ی تاریکِ تاریکی که محلِ رویشِ نخودِ سیاه هم هست، گزارشی از اَندرکُنش‌هایِ حفره‌ای به بیرون مخابره نخواهد کرد. مشغولِ‌به‎شرحِ‌در‌عین‌ِ‌تَرک‌ِ‌فردا، حالتِ بیگانه‌گونه‌ایست که من رگ‌به‌رگ‌ـَش را تا نعوظِ  ویرانی لیسه می‌شوم. اگر شد یا نه، نگرانِ بازیافتِ خون هم نیستم، این سیستم خود‌ارضایی دارد. از یک قطره سگ پس می‌دهد. تنهایی استخوانی‌ست که خون چکه می‌کند و سگ آنقدر می‌دود تا تنها شود. 

نمایشی که سال‌هاست تمام شده
پیِ بازیگر می‌گردد.‏
بگو من نیستم،    رفته‌ام.‏

come back; I'm gone

از نبوده‌گی‌هایِ بِلان بگویم یا چه که سکوت می‌کنی؟ در اُتاقی که شب همه چیز را به حلقومِ خیابان فرو کرد؛ از همان پنجره که آمد که رفتی حالا بیا من رفته‌ام.
این همه چیز نبود. مگر نمی‌شد شب اشتباه کند؟ بِلان رفت، اِستیو آمد، اِستیو می‌رود و من هنوز جوانم. هنوز از جایی که نمی‌دانم صدای جیغ می‌شنوم و خُب دیوید دیگر زنده نیست. خبر مرگِ بعیدالوقوع‎اش را به شخصه در کاغذ‌پاره‌هایم خواندم. به تاریخِ آمدنِ بهار بود. حالتی از طبیعت که من هیچ‌گاه نفهمیدم چرا ؟
هنوز هم کسی پاسخگو نیست. این صدایِ بی‌افسار چطور می‌تواند خود را از منافذ دیوار رَد کند و هولناک‌ترین تجاوزاتِ تاریخ در اتاقِ من -بی‌من- به ثبت نرسد. اگر بخواهی دقیق شوی (که به استنادِ شواهدِ ناموجود کاملا بی‌مورد است) من همین حالا باید پیرهنم را جِرواجر شوم و به سینه‌ی از همه جا بی‌خبرم پنجه‌ور. پنجه‌وری حالتِ خفیده‌ایست از سگ‌ـیتی که تا آدم آدم است و من در میان، منقرض نخواهد شد. ربطی هم در این لای کون‌تکانی نمی‌کند که چطور این گونه‌ی وحش‌زا پس هنوز به حیاتِ «رفته‌گی » محجور است.
حالا هی عَر بزنید و رو به من: که چقدر سخت می‌گیری. ظاهراً صداها با من هم‌ناعقیده‌اند که تعاریف در جزء از آدم به «رفته‌گی» قابل تحریف‌اند و در کل من همان‌یده‌ام. ابهام همین است.
رفته‌گی گونه‌ایست ناپایدار و پس‌ماند شکافت‌هایِ بی‌ملاحضه را عمداً شائبه‌ است. حالا اگر نعوظِ رگانِ دو‌سَر‌پاریده‌‌ی من فرو شد در تناوبِ خون‌جوش‌هایِ ناپیوسته‌ات، بگو بِلان گورش را بیآرد این‌جا تا هفتاد ساله‌گی‌ـَم خود را از یادِ اِسکاچ‌هایِ اِن‌ساله‌اش حلق‌آویز نکرده. هرچه باشد کسی نخواهد فهمید که رازِ جوان‌تن‌مانده‌گیِ من هنگامِ مرگ چه خواهد بود. به هر گا، آدم یاد نمی‌گیرد که «زاووووو» مرگش هم زایشی‌ست و هر زا فرضیه‌ای لاینحل/ که تا به بی‌داری نفس می‌زنیم گمان می‌برند اسیدِ خورنده‌اش همه چیز را حلال است. فرایض اصولاً با حل نمی‌آید، می‌روند. حرامم، این آدم خیلی فکر می‌کند.
دیگر نور رو به رعشه می‌کِشد و میدانی که التماس نمی‌کنم؛ بیا. من هر شب بی‌زار خواهم مانده‌ام و چون می‌دانم گوش‌هایم را با خود برده‌ای رویِ این تکه کاغذ که زمانی جنون‌ـَم را معترف بود، برایت نتایجِ برآمده از پیش‌رفته‌گی را، در فازِ سگ‌ـُمِ نا‌رفته‌گی، پَس‌گو می‌شوم که: آدم به سبکِ خودش خو می‌کند، آنقدر که من دیگر تلاشی به نوشتن‌ـَش نمی‌کنم. به تمامِ سال‌هایی که مرا می‌جورند بگو اگر از کلماتِ آدم بیرون می‌زدم شک به آدم می‌بُرد مرا. وَ شک که به جایی ببرد گایی را.

پرده‌ها را نکشید
هیچنده‌ای آن‌سویِ دره -خون‌به‌تن-
مترصدِ تا به کاغذ کشیده‌گیِ شما نیست
دیگر