All the time

Seeing is believing but I don't want to know
می‌دانی حرام‌ـَم؛
جوانی‌ـَم فهمیده
[ اون بیرون نمی‌شه به نـرسیدنی‌ها رسید ]
Walk on through the wasteland I just can't let go

یک نور بالایِ تپه‌؛ و این یعنی چه؟ من از این سگ‌آنه‌سگیِ سگ‌نـشناس عبور شوم و هنوز چیزهایی هست که هست؟ به محضِ همین‌سانی هم که باشد بگذار اغراق کنم که من اصراری به شهوت‌رانیِ رودخانه ندارم، من ندارم. خون‌حافظ‌ـَت آب. من تصوری از موجودی که تپه را سر به ته بخزد ندارم. و همین‌‌طور که هر گذرنده‌ای از جایی آمده و از آن بی‌خبرم، بگذار هیچ‌چیز شدنی نباشد وقتی که من: بیگانه‌ای در خانه.
Hold on
Please
Hold on
To me
بگو ببینم. هنوز کنارِ آن داروخانه وحشِ بی‌نسخه می‌فروشند/وقتی که می‌لرزیدیم؟
Tempt fate
Release
Escape

«دی»‌ها را که بی‌ «گـَـر» کنیم، شاید «این»‌ها روان‌آنه‌تر مجاریِ جُمجُم‌آنیِ شب‌مره‌گی را طی کنند. اما ساده نشو. دانسته بودیم که همه‌اش. گاهی جایی هم هست که این فرضیه‌ی گـُه و گـُه‌تر روندِ تدریجیِ فَهم‌سپوخته‌گی‌ت را مُعَطَلِ چند کثافتِ مُسری کند. از آن بابت که مسریت تنها در بسترِ زمان نشر می‌شود. همان پایسته‌گیِ چه؟ حالی‌ به حالِ. این دچار‌ه‌گیِ ما نیست، ثانیه‌ها گـُه‌به‌گـُهِ هم می‌مالند. و چقدر چیزی در گودیِ روزن‌ـَم تَر شد وقتی «به‌جایی رسیده‌گیِ» تازه‌ای را شناسانی کردم که:
[ با هر هیچی [کنار] بیای چون با هیچ هری نمی‌آی ]
Behind those grey and lonely eyes
Unforgotten by time
Reality is dawning
Our spirit is awakening
And somewhere in the hurricane
Hope is waiting
Crying in the distance
And calling out your name

Clouded escape(field(s)?)

حالا که لیمو گران شده،
ترشی‌ـَت کو ؟

Beyond the horizon of the place we lived when we were young

بگذار بنویسم
این نانویسی‌ها
در جَوِشِ انگشت‌هام یاخته شدند

از یک جایی به بعد دیگر فقط لحن عوض می‌شود، حرف‌ها همان‌اند و یحتمل هست جایی که از این هم به بعد...   .

____________________________________________________
89/12 - 90/1
امشب می‌توانم در تاریکیِ سرخِ اتاق تا هر زمان که بطلبد بیدار بمانم و تا هر ساعت بخوابم. می‌دانم فردا روشن که شود فکر می‌کنم چقدر پوچ بوده‌ است؛ می‌دانی که دیگر تنهایم.

حتما فکر می‌کنی دستی که همیشه روی کاغذ روان بوده باید در این روزها هزاران صفحه سیاه کند. این روزها که بهاری بی‌معنی و سالی دی‌گرانه آمده و من بیشتر از همیشه از خود خالی شده‌ام. راستش همین حالا هم که از سر بیکاری دست به گریبانِ قلم برده‌ام ناراضی هستم. در این روزها نباید ثبت شوم. با لحنِ گم شده‌ای که پیدا کردم هیچ دست خطی به نگاهم خوش نمی‌آید. تمامِ شوقِ زندگی شده‌ است رسیدنِ ساعتِ هشت که بروم و بخوابم. دنیا در نظرم بدل به یک بیمارستانِ روزبه در ابعادِ بزرگ شده... و این همه فعل؟

زندگیِ من دیگر هیچ نقطه عطفی ندارد. هیچ جایِ تعجب هم نیست. سالی تمام زندگی‌ات را. کردی

این با یک پیر مرد هفتاد ساله که در دستانِ خود از حاصلِ عمر هیچ ندارد چه فرق می‌کند؟ مدام این سو و آن سو را نگاه می‌کنم و یادِ خود را به چیزهایی می‌اندازم که زمانی تجربه کرده‌ام- هرگز فکر نمی‌کردم بتوانم این‌قدر یاد و خاطره داشته باشم!

خسته‌ام دفتر. بیشتر از همیشه حالِ زندگی کردن را ندارم. هیچ چیز با هیچ چیز جور در نمی‌آید. اصلا چرا می‌نویسم، چرا نمی‌نویسم. پذیرفته‌ام که زندگی‌ام به این حال افتاده. کاری از من بر نمی‌آید... و این همه زندگی؟

این روزها آنقدر کثیف‌اند که دوست ندارم ذهنم را با کلماتی که زاده‌ی این بی‌قراری‌ست درگیر کنم. وقتی کسی را می‌کُشی تو را می‌گیرند و می‌کُشند- حالا که من تمامِ خود را و طبیعتم را به نابودی کِشاندم کسی نیست مرا. اما این اشتباه است. کسی هست. زندگی‌ام با تمامِ قوا جلوی من ایستاده و سهمِ روزهایِ خوشی را که می‌توانست داشته باشد و من آن‌ها را ربودم می‌خواهد. سهمِ لحظانی که از بود به نابود کِشاندمش و او مدارا کرد. حالا دارد روشن می‌شود که در این مدت چه کرده‌ام- دارد رو نشان می‌دهد و تویِ صورتم مشت می‌کوبد. من آنقدر درگیرِ حفاظت از ذهنیاتم بودم که به برده‌ی ذهن تبدیل شدم. آنقدر سرگرمِ کنترل و تفسیرِ روانم که ناگهان از یاد بردم معنایِ احساس چیست. حالا من چیستم؟ موجودی در تفسیرِ ذهنیاتِ بی‌وجود و خالی از هر گونه...  

نه موضوع این نیست که خسته‌ام و می‌خواهم بمیرم. دیگر حال و حوصله اندیشیدن به مرگ را هم ندارم. مرگ هیچ غلطی نمی‌کند. اصلا به درد نمی‌خورد. دلم یک تغییرِ ناگهانی می‌خواهد، یک دگرگونیِ اساسی- چه حرف‌ها و من! خیلی بد است که خود را لایقِ چیز نمی‌دانم. آنقدر خود را پست می‌دانم که کم‌ترین چیزها را هم از خود منع می‌کنم. 

می‌گوید: باش! چرا نیستی.
لایِ پتو می‌پیچم و خیس. 

خوب این‌ها را گفتی، حالا باید چه؟ آیا باید تاوانِ هر چیز را تا انتها پس داد؟ اینجور کثیف؟ می‌دانی چیست بی‌وجود شده‌ای. و حالا هم تولدِ گـُه تازه‌ای را اعلام می‌کنم که: مردن انگیزه‌ی قوی‌تری از زندگی کردن می‌خواهد. من حتی مرگ را هم از دست دادم، یادته ؟

کاش می‌تونستم برم در خونه کسی رو بزنم. درو باز کنه و بهش بگم نمی‌دونم چه بلایی داره سرم می‌آد و در حالی که می‌دونم اون منو دعوت کنه برم تو.

در راه‌رو که می‌روی به هیچ دری چیزی آویزان نیست. جز یک اتاق که: لطفا مزاحم نشوید. و این یعنی دختر که در اتاقِ چهار تخته تنهاست می‌خواهد بیشتر از این هم تنها باشد. 

EXIT; there’s a way out…
اَمان از خیال‌هایِ واهیِ مسافری که ندانسته به سفر عادت کرده است. در اقامت‌گاه پشت و به دریا و پنجره نشسته و رو به دری که علامتِ خروج دارد منتظرِ حادثه‌ایست. اَمان از روزهایی که بویِ رفتن‌شان در مشام هر جنبنده‌ای گردان‌سری می‌کند. می‌بینی؟ بوها و مسافرها شبیه به هم‌اند، هر سه به نوعی در جست‌وجویِ راهِ خروجی‌اند که آنها را از مکانی که یاریِ ماندن نمی‌دهدِشان به هیچستانی واهی راه دهد. شاید آنجا بوها نشانی از گذشته پیدا کنند و رسوایی‌هایِ مسافر نرسیده به انتهایِ سفر فراموش شوند...
____________________________________________________ 

این عین عباراتِ نیستنده‌ای بود که بعدها جهان را از خود دریغ کرده، نوشت:
[ اینجا تپه‌ستانِ بیماری‌ست از زایمان‌هایِ بی‌حاصلِ چند حرام‌زایِ‌حیاتِ‌پستان‌داری‌دریغ‌کرده‌از‌خود که مدام می‌خون‌ـَند «ما این را به آن بی‌گونه نمودیم»
منی در بی‌کاویِ هرچه تر، گوش به خراشِ هم‌همه‌ای از جهان که خاموش ماند ]

خون مَجاز از هیچ موجودی نیست. پفیوزانِ بی‌صفت. من عصیان نمی‌کنم. خون خون است. 
سینه سینه است - من عصیان نمی‌کنم
دل دل است - من عصیان نمی‌کنم 
سینه سینه است - سگ‌نشناس، من عصیان نمی‌کنم
با من از اُنس حرف نزن. آلبر صدا شو. بگو ببینم بیگانه‌ی تو چه‌طور ماشه را کشید. باور می‌کنی یاد ندارم. یاد نه. درک ندارم. نمی‌دانم. برایم بیگانه است. نه. خَر نشو. من برایِ بیگانه‌ات بیگانه شده‌ام. این یعنی کدامِ‌مان؟ چه گفته بودی؟ من رنجِ منثورم؟ چه‌ی منثورم؟ نه سگ‌ جان. من خودِ اَثرم. منثور و منظوم‌اش را. بیگانه چه شد؟ 
چشم چشم است - من عصیان نمی‌کنم 
مسطور شدی؟ 
چه‌طور نمی‌شود چیزهایی که از دست دادیم از دست بدیم؟
نمی‌شود از دست‌داده‌ها را از دست بدیم
نمی‌شود باخته‌ها را ببازیم؟
فاصله را فاصله‌گی کرد؟
بعضی چیزها را می‌شود دقیقاً چیز کرد؟
بیگانه را بیگانه؟

حالا می‌پرسی چه شد که شب‌به‌شب نانوشته‌تر ماندی؟ موجودِ برنامه‌ریزی‌شده ایست آدمی. (بله، دقیقا آدمی). پیش‌تر هم گفته بودم جایی می‌رسد که نوشته ته‌می‌کشد- این خاصِ آدمیزاد نیست، هیچ پدید و ناپدیدی تابِ تکرار را ندارد- هر چند ذاتاً تکریرجور باشد. باز هم می‌گویی باید کاری نکرد؟  و حالا پیش‌وپس‌ـَم را -که موکداً گفته بودم سگ‌ها دریده‌اند- ببوس و فرو شو که من پیشا‌پس معترفم؛ «لالی» نزدیک است. و هیچ تصوری داری که این برای «خالق» چه خون‌ی دارد؟ واژن به مصرفِ گذشته بردن برایِ تولیدِ آینده‌ای ناممکن. برایِ کله‌ی کچل و مُچِ ورمیده‌ی دیویدِ حالا ناگهان بسیار گریستن، این برایِ یک از‌مرگ‌گذشته چه من‌زوری دارد؟ این احتمالا جهشِ سگ به خوک نیست؟ بر انسدادِ گـُـه غلتیدن و گـُه‌خوردن - این نیست ؟

«من خودِ تلفه‌ام»
تو جُم نخور
دست‌هایت را بجو 
و up and down 
چرت و پرت نگو 
قلم خفه شو 
و اینجور نگاه نکن 
باید می‌گفتم که 
دنبالِ نتیجه نه
نتیجه‌ها دنبالِ من افتاده‌اند


یعنی

کم آمدی باز و
من فقط واژه دود کردم
من که سیگار را ترک ،‏
درد نکشیده ام اصلا
من که فقط «بی خوابی» را آغوش بودم
این یک سال «بهمنِ» لب نخورده را،‏
امشب میانِ «بـاید ادامه بـدهم» و «نـباید ادامه نـدهم» ــ
منفجر می شوم یعنی ؟

بایگانی؛)
(what the fuck, Richard? sweet July?

هر روز بیشتر مطمئن می‌شوم و آرام‌تر می‌گویم:
« زود زی و جوان میر »

و زیاد مطمئن نیستم - اما یک چیزی در این سگ‌جانی گریه دارد


ماندن و ماندن

نگون‌ساریِ رنج یعنی همین که
از دیدِ میله جهان دو سو دارد

with no will to hold on

تو بر راستایِ یک  آمد و نــشدِ متناوب عمود شدی؛
حالتِ میله بر گذارِ خیابان که بود 
و هرکس در تیمارستان آرزویی داشت 
مختوم به وحدانیتِ گــُـه

A soul laid low

مشرعه‌ی باورت که در انحنای روز خشکه‌خون‌هایِ ازمن‌پاشیده را درست بر سردیِ پیشانی‌ منعکس کرد، پژواکِ مَردِ خوابیده بر گیتار -هر چه هم پــاشد- تنها با چشم «وزن جهان» را می‌کنی. می‌کنی درد. می‌کنی باور. می‌کنی سکوت که «نجاتم ده» از هر بی‌جَه‌آنی که وزن هم -ظاهراً- دارد. و من بی‌توجه‌ام به توجیهاتِ واقع‌اَت که قانع‌اَند به خواب‌هایی که می‌شد نــدید - 
" نه حتی رفتن اولین پرده‌ی پس از میله‌ها نیست
ماندن که تمامِ بهانه را تــُـفیـد " 



بیا غذا ;

   تر از لحظه‌ی 
خِرخِره‌ای که تنگ‌آمده ،
لقمه فرو می‌برد ؟
هنوز

نگره‌خوار

چیزی که نیست بر نمی‌گردد.
پس چرا من هنوز تند راه می‌روم؟

برایِ چه پارس می‌کنی؟ لایِ جَوِشِ پوست‌به‌پوستِ استخوانِ من طعمی از شیرِ‌سگ خاموش است. هیچ انگار شده‌ای؛ میان‌زخمه‌ی این - مثل‌سگ‌جویدن‌ها - در زجه‌ی انگشتانم «نگره‌ها» خون‌بسترِ بی‌داری‌اند [؟]

گربه‌ جان،
منی که از عُنفِ جنده‌گانی شیر  نخورده‌ام، این آسفالتانِ رمیده را پیِ شیرِسگ‌ـَم.
اینجور خرامان ره‌گذرم نکن

تاریکی را که نمی‌بندم به رویِ پلک‌هام، می‌شود از شب خالیِ خیابان را شنید. گاهی هم وِزاوِزِ «نورها» که «رعشه» را ترجمانِ برانگیخته‌اند. جز این چند حادثه‌ی مقدر - که به شخصه کُشنده هم- چیزی میانِ تاریک‌نیمه‌گی‌هایِ من تالیفِ درمانِ‌بی‌دردی نمی‌کند. روز هم که باشد، خب پیداست؛ من نمی‌کنم. تا به حال نیُفتاده‌ای که استخوان خون بجورد؟ و بی‌محاسبه که احتمال می‌روم خون جایِ پوست پوشیده باشم؛ بر اقصی‌نقاطِ تنم ساییده‌گی جیغ بکشد از؟ مفاصلم را یک نیمه‌شب به نوازش رام کرده و پس دریده و جویدم، بعد تازه فهمم به جا آمد که زین پس چه‌خون‌ـه خم‌وواخمِ به‌دندان‌کشیده‌گی کنم پس‌مانده‌ای شبیه اندام را. کمی ادامه دادم. وقتی می‌شود از خونِ جهنده پوست ساخت، آن هم به نفوذپذیریِ زیرِ صفر، بی‌گانه‌گی حکمِ اَبد پیدا می‌کند. چیزی که آدم‌ها به آن گفته‌اند «نه اینگونه نیست...» / تعبیر شده به «انزوایِ خلاق» که سگانِ بی‌قلاده تَر می‌دانند. 

پوزه‌ات را کدام سگ دره‌ای فسرده‌ای، یا
این محله بوها را صرفِ به‌جایِ حشیش کرده؟      (است)

رفته‌ام بیشتر نگاه کنم به روزهایی که رفته‌اند. من مشتری نیستم 
من مشتری نیستم

سگ‌هایِ محله دنبالِ گربه می‌گشتند. چرا؟ تویِ کوچه سگ نبود؟

نظرت چه بود برایِ شیرِسگ تحملِ جفت‌گیریِ گربه و میو میو میو؟

حتی که سگ داشته باشی، نیــستم
مشتری بخواهی‌م، می‌روم گورِ پدرِ سگ
نبود؟ باز می‌رفته‌ام 

یک نیمه‌روز هم قیدِ تمامِ متافورهایِ «با این حال»ِ پس و پیش را زدم - و پس باز ادامه دادم. حالا سرت را همین‌جور آدم‌وار که نیست کژ و لای جویده‌ی انگشتانِ من وارسی شو - هنوز و به صرفِ هنوزانِ آتی هم- تقریب زده‌ام نخواهی یافت که دره‌گانِ دندان‌هایِ من بلندایِ چه را کبوده و من مشغولِ جَوِشِ زنجیره‌ایِ نگره‌هایِ هرگز نایافته‌ام   -                   هستم.
گفته بودم «گذشته توجیه آینده نیست» و تاکید که تاریخ نفهمد زبانی را که نه‌فهمید توجیه را و آینده را یا. و حتی رابطه‌ی پُرشائبه‌ی این‌خط با بالا را. جالب نیست که هنوز با آدم حرف می‌زنیم؟ بله سگ‌بار گفتم که. ما تمامِ این‌هایِ طبیعی را دانسته‌ایم. (به دنبالِ چیزی نیستیم. چرا. چون خالقیت. وَ. چون بی‌چاره‌گی -دو اَمرِ ناپذیراند- که اولی پیکره و دومی سیطره‌ی «به‌یک‌جایی‌رسیده‌گی»ست.)

چَخ. خون‌اش را بخواهی کیرِ «خودبین‌ی» اگر مرغوب باشد و اصیل، دارایِ حد و حدودی‌ست که مقعدِ «دیگری» را نه اینکه تاب نباشد، جایِ مالیده‌گی هم نیست.
ناباقی‌اش از آنِ راست‌ناشده‌گیِ رگ‌هایی که روزی مسیرِ آلتِ تناسل را یاد بودند. 





ژرفایِ از سر سیاه

برای خودت بی‌آنکه بدانی مرا وارسی کن که این کوته‌جملاتِ هیچ‌رَس آماس کرده‌اند  تاریک‌توده‌ی تباهیِ لب‌ریز‌ه‌گی‌م را به تَه‌ایده‌گی. نمی‌دانستی؟ جایی هست که من روزی کنار به کناره‌ی آسفالتِ بی‌تو‌گی، فهمیدم دیگر شکستنی نیستم. افتادم زیر پایِ عصب‌غلمبیده‌ی عابران و صحتِ این نظریه را بررسی شدم.  بی‌آنکه تکه‌تکه و دچارِ لِهیده‌گی؛ استخوان‌خون‌یده و هنوزایستایِ‌لرز، چسبیدم  لایِ گودال‌هایِ خفیده‌ی کفش‌هاشان. باید بگویم هیچ ژرقی نیست که گودیِ ثپه را به افسانه هم شنیده باشد. اعتراف می‌کنم، من جنونِ نوشتن ندارم. «وازمانی» خیلی چیزها را آشکار، نه، ابطال می‌کند. من هارم بیشتر به ناصرفیِ بی‌حدِ بی‌بُن‌ها. من جنونِ «نوشت». جنونِ «نویس»  دارم. چندی که سر بر بند‌هایِ تاریخ‌شِکَن خم کردی و ای کاش که من یاوه‌هایِ دیگری را می‌نوشتم، بیا و ببین مُچِ رشحه‌آمیغِ من زیرا‌رویِ این‌ها -همین‌ها- که خودم -دقیقا خودم- نوشتم،  چه‌طور اکیدش کُس‌شفته‌گیِ رنج را نیم‌سپوخته و چَخ، کرخت شد.

(می‌دانی منِ گونه‌ی نامعتقد، اعتقاد دارم که سَرِ پارگی که نمی‌دانم کدام سگ‌دره‌ایست، به تمسخر می‌انجامد. یعنی بیگانه‌ای ذهن‌زده که به هر چیز ِناچیزی و هر ناچیزِ چیزی در نهایتِ احترام مرده‌آبِ شهوتی فراسیرشده را می‌پاشاند- خلاصه در یک چیز است «تَرک». و این جا چه می‌ماند؟ اصلا گونه‌ی ما چرا ادامه می‌دهد؟ ساده است. حواست بود آن روز که دستم لای لبت گیر کرد و بزرگ‌راه می‌رفت، ما هم رفتیم؟ ناچیزهایِ‌ناچیز و چیزهایِ‌چیز تنها اموری هستند که موقتا، هنوز، می‌شود لِنگِ‌شان را گرفت، کشید، از میان درید و فرو شد در کرختیِ کرختِ‌شان. بله این کرختی دقیقا کرخت است. من کاری به شعر‌هایِ دورانِ آجری از آجرهایِ دیگرِ دیوار ندارم. گفتم که این چیزها دیگر در حیطه‌ی کارِ من نیست و کرختیِ خوش‌آیند را بلد نیستم. من پُره‌ای محاط در خالیِ جزمـَم. این کرختی کرخت است همین.‏)
-- MIR.
/Sad Sad Movie: un-ever-rated Chapter ○
به منظورِ دفعِ هیچ‌گونه گزندی که نیست، بگذار کمی سگ‌سگَ‌کی به پهلو والمیده و تن‌لیسه‌گی پیشه کنیم. درست از ته‌کشالِ‌رانِ چپ سَر بجه و تا انحنایِ حولِ شانه‌ام، پلک هم نزن. که چه. که فریادِ جهان نشنود چه حرام‌زای‌ـه‌ها روزن‌به‌روزنِ پوسته‌ام مدفون‌ است.
 «خون‌اش را بخواهی» برایم حکمِ اَزَل بریده‌اند. همه‌ی ما می‌دانستیم سقطِ پیش‌رونده به هیچ‌رویِ ناگزیرِ یک توده سکوت
See the light disappear now
Roll it over the black
I've got to disappear now
And I'm never coming back

آیا تاریکِ پنجره مشعشع‌تر از واپسایِ بامداد نیست؟ اصلاً مشعشع از، نیست؟ این را هم بمانیم، نشانه‌گانِ سئوال ریزِشِ توده‌ای را فرجه‌ی «ساز‌وباخت‌ی» می‌دهد که تاریخ نداند دیوارِ سوگ - مَ‌رامِ - تنازلِ نور را به شب‌رعشه‌ها (است. بود. شد. گشت. گردید) نه حتی گذرایِ به مسندِ این بی‌فعلی‌ها، اینجا تپه‌ستانِ بیماری‌ست از زایمان‌هایِ بی‌حاصلِ چند حرام‌زایِ‌حیاتِ‌پستان‌داریدریغ‌کرده‌از‌خود که مدام می‌خون‌ـَند «ما این را به آن بی‌گونه نمودیم»/
منی در بی‌کاویِ هرچه تر، گوش به خراشِ هم‌همه‌ای از جهان که خاموش ماند

خودبستره‌گی؛ یعنی تو
و سگ‌ها دویدند به نارسیده‌گیِ پساتن‌ـَت
گفتم - آرام ببوس - بروند.

مثلا هیچ فکر کردی چرا فکرم می‌کند باید بنشینم و یک سینه مهوعِ چند پاراگرافِ پُر حجم کنم؟ شاید اینجا چیزی مالامالِ چیزی شده است. من که یا نمی یا انکار می. گرچه گفته باشم «سَر‌نمی‌کن، سر می‌تهد» .  بیا چند استخوان زاری بده. بگویش این خود‌شکن را که فرضیه‌ی [خالی] تا چه حد قطعی‌ست. توــَم که هرچند گور، من نمی‌نویسم تا نباشی

Reality Dream IV


واغ 
واغ 
واقعن
من