دیگر شمار روزها را
از روی خشاب های خالیِ قرص
تقریب می زنم

 




ثابت کنید کوچکترین ضلع موجودِ اِن ضلعیِ شخصیت من، یزرگترین فتنه اندازِ روان است. و بزرگترین فتنه اندازِ روان، کوچکترین ضلعِ موجودِ اِن ضلعی است……  ‏


روانِ ورم کرده زِ درد را فتنه کبود کرده است. ثابت کنید ضلعِ فتنه انداز وجودِ داخلی دارد.   اگر ثابت نشد، روان خود فتنه زایی است با ظاهری خطی و مستقیم که طول خط عمود بر پاره خط اش به بینهایت میل می کند. روان به وسیله این خط دو شقه شده است. ثابت کنید وجود ضلع کوچکتر را و نجات دهید پاره خط قطع شده ی روان را.‏



ثابت کنید اگر تمام این قضیه ها ثابت شوند آنگاه هرچه می گویم مهمل است






تردید مبنای وجودِ آدمی است
آدمیت خود را به تردید نباز
که خود زِ خود باخته ات می کند

خود ویرانگری از خواب برخاست و نا به گاه به نا به جایی رفت که از انفعالات خود تراویده به دور است. حالا ما شده ایم و پسوندها و پیشوند های چسبیده به سایکو… سایکو فلان و اسکیزو فلان و سایکو …. خودی در ناخودی و خود زدگی، بی خود شد. این خود ناگهان وا ماند که ماجرای خودیت اش چیست. ماجرا که هیچ حتی نفهمید کدام آینه درست کار می کند و موج های درونی با موج های بیرونی چگونه ارتباطی دارند. چنین شد که از دایره وسیع خود، حواسش به خارج از محیط پرتاب شد. در اثر موج این پرش انرژی ها در هم قاطی شدند و ماده ای جامد و شکننده در سر شروع به گسیختن کرد. این ماده با پیشرویِ خود مسیر عبور علائم سلامت را مسدود کرد و خاطر مکدر شد. حالا سیگنال ارتباطی با محیط درون پیچ خورده است و پارازیت دارد. با بیرون هم که قطع می باشد. من هم که پرت و پلا می گویم . هیچ نامی  هم  که برایم پیدا نمی شود… به دنبالش نمی گردم که در درونم گمگشتگی اش سخت پیداست. درون من، درون همان خودی است که بی خود و بی فعل مانده است. نشسته ام در انتظار تجویز واژه ، شاید چیزی فرا معنی تر از کلمات برای درک من یافت شود. دیگر دکترها نه، که قرص ها جوابم کرده اند. مانده ام خودم و یک جواب. تذکر می دهم مانده ام خودِ بی خودم و یک جواب و این همه خودزدگی. خودزدگی هم جور نیست. دیگر واژه خود معنایی ندارد. ار دستور زبان من حذف می شود و گاهی باید پذیرفت که جانشینی وجود ندارد. جانشین نمی خواهم. جانشین ها بدتر از اصل ماجرا هستند. مدتی می آید، درک می کنند و بعد تاریخ انقضاشان به اتفاق می افتد. بیشتر از همیشه بی ربط حرف می زنم. اینها حرف های خودهای پراکنده ای هستند که در درون پارازیت ها و مجراهای دریافت واقعیت گیر افتاده اند. حالا سیگنال ارتباطی با محیط درون پیچ خورده است و پارازیت دارد. با بیرون هم که قطع می باشد. من هم که پرت و پلا می گویم . هیچ نامی  هم  که برایم پیدا نمی شود





سایکو….. ء


در تنهایی آفت ها رشد می کنند
واز درونِ حلق بزاقی ضدِآفت
ترشح می شود
برای من روی کاغذ می ریزد…
غلبه بر تنهاییِ من اینجوری است

دیروز ها تمام شدند و از آنها فقط دست خطِ ناراحتِ من به جای مانده. بیچاره تنِ کاغذ که این درد را بر خود حمل می کند و همچنان آرام نفس می کشد. باید یک جوری آموخت که بعضی چیزها در زندگی گریزناپذیرند. گریز از امر گریزناپذیر منجر به وقوع فاجعه ای می شود که جمع و جور کردنش آسان نیست. من معلق در میان خواستن و نخواستن گریزناپذیر ها، دست و پا گم کرده … آویزان به نخ نامرئیِ خود فراموشی شده ام. عروسکی خیمه شب باز که در میان هوا و صحنه نمایش انتخابی ندارد. وقتی انتخابی در کار نباشد، انتخاب یک چیز خوب یا بد در همه حال اشتباه است. نباید به خواستن و نخواستن اندیشید. چون امرِ موردِ نظر گریزی را پذیرا نیست. همه اش دارم یک حرف می زنم… خلاصه گریزی نیست و اگر گریز کنم، مرگِ خوش را که پرقدرت ترین آرمان وجودی من است، از خافظه آرزوها حذف خواهم کرد. مرگِ خوش یعنی همان هدفی که برایش جنگجو شده ام. یا شده بودم . دیگر کمتر شبیه به خود هستم. نمیدانم. گیج می زنم. هدف گاهی میان وسعت دیدِ صاحب خود گم می شود. باید بسیار مراقب بود. بسیار حواس جمع بود. نمیدانم چرا الان حس میکنم دارم پرت و پلا به کاغذ می چسبانم و قرار است هیچ  نگاهی دست خطِ بی معنای مرا به خود نگیرد و رهگذری ارزشی به کلامِ برخاسته از آهم ندهد. مهم نیست… به قول هدایت که برای سایه خودش می نوشت… اما اینبار من سایه ام را گم کرده ام. سایه ام میان این همه تاریکی قاطی شده است. عزیز من، میشا جان… نگران نباش. اشک به مقدار کافی بریز…  هدف نور است و سایه ات را از تاریکی به بیرون می کشد. نیروی مکش هدف باید زیاد باشد…. تاریکی بسیار غلیظ است 

مرا حذف نکنید،‏
من هنوز خود را به خاطر دارم

تکه های شخصیتی ام دارند مرا از من جدا می کنند. تسلط بر تکه ها ندارم. من به شدت ضعیف شده ام. تکه های از هم گسیخته شخصیت در لایه های منفور وجود بساط پهن کرده اند. من بیمارم. بی مار. تا به امروز سعی بر درمان داشتم حالا تکه های پخش و پلا و شقه شده، جانم را از من کنده اند. اشک ها امانم نمیدهند و مرض تا مغز استخوانِ خاطرم را چرک کرده است. آیا لحن من عوض شده است؟  میخواهم پیدا شوم. زمانی بود که در وسعت خود گم شده بودم. خوب بود. حالا من خود را به کلی از دست داده ام و تعلق به هیچ مختصاتی ندارم. تبدیل به پاره هایی از خود شده ام که در نور ضعیفِ اراده من تار هستند. من تکه شده ام. تکه تکه. هر تکه حرفی دارد. هر تکه زبانی دارد.هر تکه نظری دارد. و هر تکه نظری می دهد ناهمگون با آنچه از من به عنوان فسیل به جای مانده. ناهمگون. ناهمگون. ناهمگون. تضاد شخصیتی… هشدار. اخطار. دارم درد می کنم. درد مرا گذرانده است. دارم روانی می شوم. روانی یعنی صاحبِ سری که در آن روان ها پخش و تکثیر شده اند و هر کدام برایِ خود، خودی ساخته است. من در کنترل روان های معیوبم دارم دچار خواب آلودگی و غفلت می شوم. کاش راحتم بگذارید. کاش رهایم کنید و از کله من به بیرون بپاشید و از قدرت شما منفجر شوم… ولم کنید. التماس می کنم. رهایم کنید. من به حدِ ظرفیتِ درونی ام به شما جای داده ام، دیگر جایی نیست.  مرا حذف نکنید…. من هنوز خود را به خاطر دارم


در من تکه شده اید که چه؟ هر چه دارم ببرید ؟ کجای کارم خطا کردم که شما بر علیه من درد به سینه ام می کوبید. شخصیت من دچار گسستگی شده است و از محل فوقانی بدنم دستورات متناقض نما به نواحی سردرگرمم ترشح می شود. حالم بد است. خیلی بد و هرچه گریه می کنم تمام نمی شود. انگار نمی خواهند مرا لحظه ای آرام بگذارند. شاید هم من آرامشان نمی گذارم. همه چیز اینجا دو طرفه است. و تردید تنها واژه ممکن و موجود دیگر کلافه است. اینها موجودات نامرئی هستند که حتی من قادر به دیدن وجود آفت زده شان نیستم. من تنها حس می کنم آنچه در درونم شروع به تکثیر کرده است. اوه. من تبدیل به یک حس گر شده ام. دارند ار درون تهی ام می کنند و دستِ آخر من و ظاهر توخالی ام خواهیم ماند. بادی خواهد وزید و من پودر خواهم شد. آه اگر این چنین شود خیالتان آسوده می شود؟ همین را از من می خواهید؟ که وا دهم زندگی ام را به وجود شما که جان از نطفه ی ذهن من گرفته است.شما هیچ می دانید زندگی تان در حافظه ام و حافظه ام در روان گسیختگی شما حبس شده است؟ هیج می دانید با کشتن من به مرگ می دهید آنچه را که زمانی ارزشی در درونم داشت؟ و حالا درون من شما هستید که فرمان های ناهمگون می دهید.  حالم خوش نیست. به شتاب زیادی شروع به ویران شدن کرده ام.  ویرانم میکنید. شما می دانید که هستید… این من هستم که در خودم و در شما حل نمی شوم. این من هستم که هیچ نمی دانم ماجرایم از چه قرار است. این من هستم که دیگر من نیستم. زمانی بود که من شبیه به خودم بودم. شما اجازه ملاقات من با خودم را از من گرفتید و سپردید مرا به دست های کریه خود که هرچه دارند از من است…


دیگر واژه خود ویرانگری مناسب احوالم نیست. در پی واژه تازه ای می گردم که روان شقه شده  ام را وصف کند. واژه ای که درد را نشان دهد و وجودم را که در حال تجزیه شدن است درک کند. دیگر این خود نیست که فعلی را بر خود انجام می دهد. این دیگر خود ویرانگری نیست. آنها هستند که دارند ویرانم می کنند. آه، تکه های من. خانه شان در ذهن من است  و شمشیر به پیکار من بسته اند و خوب… من خسته ام ! این پوست پوست شدن شخصیت است که با هیچ واژه ای سازگاری ندارد. دیگر برای من واژه وجودی ای موجود نمی باشد.  این هر کوفتی که هست در من نمی گنجد… من دارم به سادگی ضعیف می شوم. این »انحراف از من« است

چگونه خود را باور دارم
و نمی پذیرم
خود را که دارد باوری در من

گاهی قاطی می کنم چه چیز هیچ است و چه چیز هیچ نیست. مهم کدام است و مهم کدام نیست. برای چه دارم جوش می آورم و چه شده است که ناگهان همه چیز در عین هیچ بودن چیزی شده است. بله. مثل هر موجودی گاهی قاطی میکنم و این امری گریزناپذیر است و البته کنترل پذیر… وقتی روی چیز ها تمرکز میکنی چیزها به واقع چیز می شوند و اگر رهاشان کنی شاید هیچ شوند. این فرضی است با احتمالِ صحتی معقول برای موجودات معقول تر از فرض. مسئله اینجاست که برای فهمیدن اینکه کدام چیز است و کدام هیچ باید روی تمام ماجرا سلطه داشته باشی و این به اجبار چیز و ناچیز را به سوی چیزی شدن هل می دهد. حالا می ماند یک سرِ گردان میان این چرخه ی معیوب و انرژی خوار. نباید گذاشت هرچه انرژی است پای این حرف ها برود و در آخر موجودی با دردی مضمن و ناشناخته بماند و هیچ شدنِ خود… نباید گذاشت بعضی اتفاقات به مرحله تصور هم برسند.    کنترل پذیر بودنِ این ماجرا به سببِ انسان بودنِ موجود، تنها پرتوِ مرئی ای است که به عنوان شیءای امید بخش ظاهر می شود.   می توان باور کرد که سرگردانی واژه ی مرکبی است که نیرو جاذبه ی میان اجزایش آنچنان هم به جاذبه فکر بشری غلبه نمی کند و سر گاهی از گردانی جدا شدنی است و حالا پس از جداسازی این محلولِ پرسه زا، چیزی که به عنوان ماده رسوبی باقی می ماند کدام است؟ سر یا گردشِ ناهموارش؟ این همانا مفهوم تازه ای را به چیز و نا چیز های نامشخص اضافه می کند که نامش را می گذارم :   گردان سری

ناحیه ای از دلم را برای مخاطبی نایافته، ‏
تنگ یافته ام
از این تنگی تبسمِ سوزآوری
دریچه فوقانیِ آهم را باز می کند
آهم گیر می کند

دریچه را تنگ تر از دل یافته ام

 


امروز همان فردایی است که دیروز را نگران گرفتاری اش کرده بود و حالم را از برای تصور توخالی اش به ناخوشی، گرفتار تر  


امروز همان فردایی است که دیروز نگرانش بودیم و فردا همان امروز خواهد بود که نگرانِ فردایِ خود است. و من هر روز به همین ترتیب نگرانی را به دوش کوفته ام حمل می کنم و درگیر امروزها و دیروزها و فرداها و روابط مستقیم میان اینها می شوم. سرگردانم… پرسه در کوچه های زمان نمی زنم، بلکه زمان در من  اوقات فراغت خود را سپری می کند و قدم هایش همانا ردپای تشویش و اضطراب به جای می گذارد……. هیچ کس نمی داند با این اوضاع چه کار می شود کردو با موجودی که حالش ناخوشٍ فردا است و فردا همین امروز است…. سلول های خاطرم از یکدیگر فاصله گرفتند و گرفتگیِ فاصله شان دلیلی است بر انبساط فکر من  که دیگر کله ام ظرفیت باد شدن برای این رویداد را ندارد. ذخایر انرژی در من به جوش آمدند و خود مرکزِ خودبینیِ خود شده ام و با این پتانسیل های سرخورده چه کار می شود کرد جز باور اینکه می توان باز  تخلیه شد، تنها اگر که بخواهم……………………….                   ‏


  هیچ کجای دنیا نمی دانند با موجودی که حالش بد است چه باید کرد، جز در دنیای خودِ موجود که آفت خورده است و استخوان های اندیشه اش سخت در پی ایستادن می لرزند