«من» ناشی از ناویسهگی شده است
در حالتِ عادی، «او» نمیبود.
دیوار، سَرَش را به آمیغِ چند نالهی اَتمی میکَنَد و خوب که خون نــمالید، تهاش را -حفرهوار- سگ میشود. در مواقعی که مشام یارایِ هضمِ بوهایِ طبیعی نیست، محسوسات دیگر دستبهکیرِ هم نمیدهند تا مُدعیِ شَبلیسـهگانی باشند که خیلی وقت است ترک شدهام. درست از روزی که به دنیا نیامدم. با اینحال میشود هیچچیز را لایِ خوابهایِ از برایِ رفعِ جندهگی و اندک امورِ واجبالستتارِ مُردهگی گـُـهپیچید و سپس نـترکید وقتی که؛ ترکید.
«به این لرز» وانمودار شدم که تمامِ توابع واتابعاند- از وقتی که دیگر هیچ نامگذاریای را در حوزهی ریاضیات درک نشدم. خُب، بهگاست که «من» خودِ حد بودم در. خلاصه رگاش را گرفتم، کژلَشانی کِشاندم پیشِ کاعذ که لعنت غورت داده بعضی ناخونها را بـِتُف تا. سگرَمیده اینجا هم پسِ خطوط را میجورید. من نبودهام؛ با کِرمها جق زده. از آن بیجا که اَهلِ گـهآرایی نبودم- یک استخوانِ پیر خطهای سفید شده و سیاه مانده نشانـَش دادم. جایی که تازه فهمیدم ضمیرِ سه اسمش را در روزگردیهایِ سگلَهآنی گـُمیده- گفتم «من»زاده تا ناحرام نماندی بنویس.
پوستم که هنوز به حدوثِ زخم؛ بیچروک
و پاره جَه هایِ جوانی
امروز بازگو شدم: روزهایِ آخر است...
خیرهگی؛ نَباشیدن است
امشب نمیمیرم، تو کارَت را بُکُن.
هیچ چیز برایِ «آدم» تر از نافهمیدهگیِ «تر» نـیست. من این را وقتی به اثبات نمیرسانم که رفته باشم. اما حالا که تکلیفِ فعلِ هیچ سگگردی روشن نیست و ثُبات بر مجاریِ تَفَنُنیِ من دچارِ تخدیر است، باید چندی از تولهسگهایِ سگوناسگ را فقط لَمید و اَاَ این همه سگ. به لرزِ مزاح الفاظی را استفاده شد که «اِ من این را نمیدانستم»«چه جالب»«ببخشید».
عموماً آدم پدیدهی کافیایست. نه از جهتِ فروپذیری - که اینی را که هست را هم نمیرود. و درست به همین خون ما تلویحاً ایجابِ نوعی پسوپیشپردهگی کردهایم و از عمقِ هزار پایی به ارتفاعِ نقطه.
هی، کسی میانِ پوزهبند خونِ زخمخورده نوشخوار میکند
بزاقِ هارت کو ؟
پَرههایِ زبانم از افولِ بیگهآنیِ تو خبر میدهند. هر چند بدانند هنوز نبودهایم و خب بدیهیست که درصدِ چیزی در پیکرهی من بیش از سیطرهی تو در من است. داری که بدیهیات را چه میکردیم، شاش چطور، داری؟ باشد که از عربها بپرسیم این «فعلاً» چه خونیست. و حالا که همین چند قرنِ پیش صبح شد بجوریم چرا سگها لال و گنجشکها هرچه میپارند ادایِ سگ نمیشود؟
من تمامِ سگسگُمِ ثانیهی گذشته را خواب بودم، محاسبه شو بگو چقدر خون دارد که «نورها» نمیگویند مرا خاموش کن؟ حواست بود لای چمنهایِ سیاهتر چه ریخته بودند که احیاناً «بزرگآرزوها»یِ من به این ناپُرسیها پناهِ دره رفت؟/
خب من وقت ندارم- پس باید نـروم و هنجرهی گنجشک را به سگدندانی بِدَرَم. پنجره را همینطور گِل گرفته بِهِل و فعلاً بی آنکه بدانی به شب بگو ـفعلاـ بعد دراز که شدیم رویِ سردکاشیهایِکف، لُخت لُخت برایش میمیریم که همه چیز در روز یک دروغ بود وَ
«فرارِ ایننخواه» .