1 shout

باز خراب که می‏شوی،‏
کنجِ همین همیــشه که تمرگیده‏ام،‏‏
از یادهایِ شهوت‏رانِ محض  /‏

خیابان را
جز تن‏هایِ مرگ ندیده
فقط
هیــچ‏هایِ نفهمیده
لجن شده اسـت

junk erection

این در حالی بود که من گذشته را به عنوانِ یک پس‌آمد که به شخصه تلفه‌اش بودم، رویِ تخت انداختم و به سردیِ سیگار؛ لُخت شدم. صدایِ مُخدرِ «آرکایو» خیلی نفهم است. ویران‌گرانِ از این قبیل تنها برایِ فروشدن در رخنه‌هایِ بیگانه‌گایِ درون به کار می‌آیند. که البته اگر اسمش «کار» باشد، ما باید هر چه تَر نعوظِ واژگانِ‌مان را فرو شویم در.
از آن خون که هیچ کَس نفهمید درهایِ خروج پذیرایِ استدلالِ بازگشتی نیستند، این نطفه را جز گودال‌هایِ به‌درون، سوراخی زخم نمی‌کند. ما خود را جمع می‌بندیم.آن چنان که هنوز نمی‌دانیم لفظِ غامض «کَس» دقیقاً کدام گونه را اطلاق می‌شود، بد نیست بدانند که «دقیق» بعد از آدم به کلی مفقود است و ما بی‌توجه که توجه‌اَند و دندانِ منطق‌ِشان گیر که هی؟ کدام «ما».
حالا محاسبه کن ببین نباید گاهی هم بیش از حدِ انتظار سکوت شویم و بی‌انفجار. وقتی که بیهوده‌گی معنا می‌کند فرو‌کردنِ چیزی را در بی‌کُسیِ کَسی که نمی‌تواند که بداند-  فرو‌شده‌گی دارایِ ژرفایی‌ست که قعر ندارد.



We Are Not Alone


Rien n’a changé et pourtant tout existe d’un autre façon. Je ne peux pas le décrire ; c’est comme la Nausée et pourtant c’est tout juste le contraire : enfin une aventure m’arrive et quand je m’interroge, je vois qu’il m’arrive que je suis moi et que je suis ici ; c’est moi qui fends la nuit ; je suis heureux comme un héros de roman.
La Nausée - Jean Paul (fuckin) Sartre
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

la malade
نیازی به خارِشِ بریده نَفَس‌ـَت نبود تا بی‌آنکه بگویی ـ‌آخ‌ـ
من چه بود و نبودت را آرواره‌وار لقوه شوم
در همین حوالی سودیم که لیسم خورد به باسن‌ـَت. گفتم: ببخشید آقا، من تاریکم.
گفت: نه- لرز این‌جا طرز ندارد. بغلِ من را می‌بینی؟ یک چیز بگویم و فقط همین را-
 ؛  بـیـآ

la nausée
ادامه ده. تا این شب من جز روندِ  بی‌مسمایِ قلم و ثانیه‌شمارِ موسیقی چیزی را به جا
 اُ - بدیهی‌ست که من به گا آورده‌ام؛
 تلاشی بر انسدادِ تخت را
سیمِ گیتار در مَهبِلِ رنج که نه ـ‌عورِ دور‌ـ
را
 لب‌رسی نیست
که
دست از برای چه
گریه ؟

اتاق مزرعِ کِشتِ بی‌داری‌هاست
 از شواهد پیداست
 که «داشت» زناکاری‌ست
 که شب را با من.

نور نور نور تو این‌جا چه نــمی‌کنی ؟

گاهی هم پنجره باز شود،
ببیند ما دیگر روز نشده‌ایم

at the end of my bed

: من این‌جا چه‌کار دقیقاً می‌کنم؟
: دقیقاً نمی‌کنم.

وَ تاول‌زدایی ـ ترـ

ببین دست‌هایِ من تاولِ بی‌مرگی زدند
وگرنه گوشت سیاه است

Progressive Escape

«من» ناشی از ناویسه‌گی شده‌ است
در حالتِ عادی، «او»  نمی‌بود.  

دی‌وار،  سَرَش را به آمیغِ چند ناله‌ی اَتمی می‌کَنَد و خوب که خون نــمالید، ته‌اش را -حفره‌وار- سگ می‌شود. در مواقعی که مشام یارایِ هضمِ بوهایِ طبیعی نیست، محسوسات دیگر دست‌به‌کیرِ هم نمی‌دهند تا مُدعیِ شَب‌لیس‌ـه‌گانی باشند که خیلی وقت است ترک شده‌ام. درست از روزی که به دنیا نیامدم. با این‌حال می‌شود هیچ‌چیز را لایِ خواب‌هایِ از برایِ رفعِ جنده‌گی و اندک امورِ واجب‌الستتارِ مُرده‌گی گـُـه‌پیچید و سپس نـترکید وقتی که؛ ترکید.
«به این لرز» وا‌نمودار شدم که تمامِ توابع واتابع‌اند- از وقتی که دیگر هیچ نام‌گذاری‌ای را در حوزه‌ی ریاضیات درک نشدم. خُب، به‌گاست که «من» خودِ حد بودم در. خلاصه رگ‌اش را گرفتم، کژلَشانی کِشاندم پیشِ کاعذ که لعنت غورت داده بعضی نا‌خون‌ها را بـِتُف تا. سگ‌رَمیده این‌جا هم پسِ خطوط را می‌جورید. من نبوده‌ام؛ با کِرم‌ها جق زده‌. از آن‌ بی‌جا که اَهلِ گـه‎آرایی نبودم- یک استخوانِ پیر خط‌های سفید شده و سیاه مانده نشان‌ـَش دادم. جایی که تازه فهمیدم ضمیرِ سه اسمش را در روزگردی‌هایِ سگ‌لَه‌آنی گـُمیده- گفتم «من»‌زاده تا ناحرام نماندی بنویس. 

پوستم که هنوز به حدوثِ زخم؛ بی‌چروک 
و پاره جَه‌ هایِ جوانی
امروز بازگو شدم: روزهایِ آخر است...  
خیره‌گی؛ نَباشیدن‌ است
امشب نمی‌میرم، تو کارَت را بُکُن.   

هیچ چیز برایِ «آدم» تر از نا‌فهمیده‌گیِ «تر» نـیست. من این را وقتی به اثبات نمی‌رسانم که رفته باشم. اما حالا که تکلیفِ فعلِ هیچ سگ‌گردی‌ روشن نیست و ثُبات بر مجاریِ تَفَنُنیِ من دچارِ تخدیر است، باید چندی از توله‌سگ‌هایِ سگ‌و‌نا‌سگ را فقط لَمید و اَاَ این همه سگ. به لرزِ مزاح الفاظی را استفاده شد که «اِ من این را نمی‌دانستم»«چه‎ جالب»«ببخشید».
عموماً آدم پدیده‌ی کافی‌ایست. نه از جهتِ فروپذیری - که اینی را که هست را هم نمی‌رود. و درست به همین خون ما تلویحاً ایجابِ نوعی پس‌وپیش‌پرده‌گی کرده‌ایم و از عمقِ هزار پایی به ارتفاعِ نقطه. 

 هی، کسی میانِ پوزه‌بند خونِ زخم‌خورده نوشخوار می‌کند
بزاقِ هارت کو ؟

پَره‌هایِ زبانم از افولِ بی‌گه‌آنیِ تو خبر می‌دهند. هر چند بدانند هنوز نبوده‌ایم و خب بدیهی‌ست که درصدِ چیزی در پیکره‌ی من بیش از سیطره‌ی تو در من است. داری که بدیهیات را چه می‌کردیم، شاش چطور، داری؟ باشد که از عرب‌ها بپرسیم این «فعلاً» چه خونی‌ست. و حالا که همین چند قرنِ پیش صبح شد بجوریم چرا سگ‌ها لال و گنجشک‌ها هرچه می‌پارند ادایِ سگ نمی‌شود؟
من تمامِ سگ‌سگ‌ُمِ ثانیه‌ی گذشته را خواب بودم، محاسبه شو بگو چقدر خون دارد که «نورها» نمی‌گویند مرا خاموش کن؟ حواست بود لای چمن‌هایِ سیاه‌تر چه ریخته بودند که احیاناً «بزرگ‌آرزوها»یِ من به این ناپُرسی‌ها پناهِ دره رفت؟/
خب من وقت ندارم- پس باید نـروم و هنجره‌ی گنجشک‌ را به سگ‌دندانی بِدَرَم. پنجره را همین‌طور گِل گرفته بِهِل و فعلاً بی آنکه بدانی به شب بگو ـفعلاـ بعد دراز که شدیم رویِ سرد‌کاشی‌هایِ‌کف، لُخت لُخت برایش می‌میریم که همه چیز در روز یک دروغ بود وَ
 «فرارِ این‌نخواه» .

خون‌پاره‌گی

حتی خونِ من باید طعمِ زنجیر داشته باشد 

جلومانده‌گی ← کم‌بوده‌گی

واژه‌هایی دارم که به علتِ فروپذیری، کافی‌اند 

Wind Won't Howl

از این دیــوار به قبل 
هر بـَعدی مُرده اسـت

پوزه‌گـی

و خـُب
موسیقایِ این خیابان 
ردِ پایِ من بود که.
نمی‌شنیدم