تصور کن، دفتر به رویت باز است و هر دو
صفحه ی همسایه، سفید و بی خط، و تو داری نوشته هایی را می خوانی که هنوز زاده نشده اند. چقدر باید
بیمار باشی که این خالی را با سیاهیِ درد نفهمِ خودنویس پر کنی و حالا دیگر صفحه سفید نیست، تکه ای از آن به دستانِ من آلوده است و باید نوشته هایی را بخوانم که در زایش آنها نقض رخ داده و همگی معلول اند. این کاری است که خود مرتکب آن شدم. هنوز قوه ی آنالیزِ روانی ام سالم است. به هر حال، هنوز من به آن مشکوکم. یک عبارت می گویم و دیگر خالی….  : ‏
این ناشی از
فقدانِ خودنویسی است

 




صدای خِرخِر کِتری لایِ کَله ای پُر از بخار چرخ می خورد… بخارها در سرش به دور قاب های شکسته می تنیدند. همه جا پر از مه بود. آنقدر که نمی شد چشم هایش را هدایت کند، برود و کتری را خاموش کند. همه چیز تویِ کله اش قاطی شده بود. خشکیِ لبش گوشه ی داغِ لیوانِ چای را بوس کرد. خشک شد. از آغازِ نگاهش تا سرانجامِ خاطراتِ پیچ در پیچِ درون مغزی اش خشک شد. آنقدر خشک که وقتی فهمید شیشه ی داغ لیوان لبش را سوزانده، دیگر خیلی دیر شده بود. مثلِ همان موقع ها… همان شبها که می فهمید برایِ تکان خوردن خیلی خیلی دیر است. مَرد بین بازوانَش تنگ شده بود. تنگِ تنگِ تنگ. مثل دیشب، پریشب… مثل تمام شبهایی که داشتند در خاطرش بخار می شدند، داغیِ مَرد را روی سینه اش چسبانده بود، اینبار شاید گیجِ خواب بود که خیال می کرد هوا خنک است و پوستِ مَرد - تنِ مَرد - هوای اتاق… چقدر خنک است. کنار گوشش زمزمه کرد. از همان حرف های عاشقانه. از همان حرف های عاشقانه… عاشقانه


میانِ دودی که از چای بلند می شد، می خواست گوشش را از جای بِکَنَد. نفس نفسِ حرف هایی که گفته بود و رفته بود توی سوراخِ گوشِ مَرد، حالا بعد از دو ماه و چند روزی، داشت لایِ راه های پیچیده ی مغزش غلغل می کرد. چایی باز بالا رفت. رفت و خورد به گوشه ی لب دل تنگ و تاول زده اش. حلقش داشت از فشار چیزی می ترکید. قطره ها از روی دهانِ خسته اش ریختند تا رویِ پوست نرم و خشکیده ی گردنش. سُر خوردند توی سینه اش… داغ شد، داغ، داغ، داغ.  این داغی می توانست خیلی معنی ها داشته باشد. می توانست خیلی تصاویر را به یاد بیاورد. روی مرد یک تکه سنگ افتاده بود. حالا مرد داشت سینه اش را گرم می کرد. کسی چه می داند. گلویش دیگر خسته بود. دیگر نمی شد یک آبِ دهن گنده ی دیگر بدهد پایین. چای ریخت رویِ همه جایش و همه جایش انگار بی حس بود. نه آخ گفت و نه فهمید


آفتاب که افتاد تویِ اتاق، سرما را حس کرد. چه زود زمستان شده بود. دیشب فهمیده بود هوا دارد به خنکی می رود. تنِ مرد رنگش را گم کرده بود. گرمایش انگار ریخته بود توی آبی که  حالا از نگاهِ زن می ریخت. به زبانِ ساده، بدون هیچ پیچ و پیچ بازی ای- می دانست - که مَرد مُرده. شک داشت خودش زنده باشد. سه شب و چند ساعت تویِ گوشش می پرسید… لبانِ مرد دیگر مثل قبل نبود. همه چیز بود و نبود. بود و نبود . جوابی بیرون نزد. کاش یکی می گفت زنده ای… مرده ای…   رویِ سردیِ پارکت، ار روی مچِ سرخ شده اش قطره های چای که با خون هم آغوشیِ گرمی می کردند، سُر میخورند و حقیقت از وجودش چکه می کرد. همه ی زندگی با همه ی خنده های مرد- همه با هم - سُر خوردند روی سردی پارکت و تکه های شکسته ی لیوانِ چای - آنها تکه تکه مُرده بودند. زیر لب… زن هنوز می پرسید.  انگار داشت می فهمید. اینبار داشت می فهمید. چه بود و نبود و بود و نبود و بود و نبود و… ‏


  چک چک چک، مَرد آن  شب  مُرده بود. فهمیده بود. باور نداشت. چای ریخت رویِ تنش. نگاهش چسبید به دیوار و کنده نشد. همان دیواری که رویش با هم عکس گرفته بودند. چایی ریخت روی تنش. سوخت. باور نکرد. شیشه رفت توی دستش. همه جا. همه ی داغی ها بخار شدند. فهمید نفسش دارد می رود. دارند او را ترک می کنند تمامِ نفس ها. باور نکرد. مُرد. نگاهِ جسدش از روی دیوار کنده نشد. خودش نفهمید چه شد. مرد - کنار سردی اش شامِ تعفن می خورد.  رفت. باور نکرده و ،  ‏

یک لحظه خیالش را بکن،‏
نتوانی با تمام یافته های روانی ات
یک تُفِ آبدار بیاندازی به حماقت ِ متراکم شده ی محیطِ اطراف
جداً این دیگر چه نوع مرضی است

ساعت ها به خطوط موازی کاغذ خیره ماند تا حرفی از نگاه قلم چکه کند. معمولا هیچ اتفاقِ مخصوصی نمی افتد. در آخر یا صفحه به خالی ماندن ادامه میدهد یا با حروفِ اضافی سیاه می شود. فکر، تمام این مصیبت ها از سویِ فکر روی زندگی اش فرود آمده اند.  فکر زیاد آفتی شده است که ذراتِ بنیادینِ حضورش را تغذیه می کند. اکنون سالها میگذرد که نگاهش خطوط موازی کاغذ را رها نکرده است و هنوز خبر از حادثه ای نیست. فکر می کند چطور می توان به ماهیت آدم ها شک نبرد. آدم ها مشکوک هستند و او قربانیِ چیزِ نامحدودی، شبیه به، سادگی است. حالا وسط خیرگیِ فکر ناآرام به سراغ آدم ها رفته است… این دیگر تهوع آور ترین شکل ممکنِ رویدادِ یک حادثه ی بی صدا است. خوابش می آید. از فردا می ترسد. از تپشِ ناخوشِ قلبش که خواب را تلخ می کند می ترسد. با این حال ادامه ندادن به نوشته ای خواب آلود کاری است که باید به آن تن دهد. خواب همیشه قوی تر است


امروز از آن روزهاست که تا تمام شود فقط می نشینی و نگاهش می کنی.  و تا تمام شود، نگاه تو  به دیوار مثل ساعت می چسبد و تیک و تاک می کند. امروز را چطور تمام کند. تمام شدنی است؟ خودش تمام می شود. این یک حمله دیگر است. امروز بلایا زیاد اند و درصد حضورِ من ها کم است. حال ندارد. ذوق ندارد. هیچ ندارد. تماشاگری بی انگیزه نشسته است به تماشایِ زندگیِ امروزِ من. خسته ای؟ نه. خوابت می آید؟ نه. ادامه نده. هرچه بگویی می گویم- می گوید نه. امروز خلاصه تمام حرف هایم نه است. آن خواب که وقت نوشتن بر او غلبه کرد و پشت چشم هایش لم داد، هنوز بیدار نشده است. می دانی وقتی آدم ها ضعیف می شوند چه نوع اتفاقاتی امکانِ افتادن دارند؟ نه. تا زمانی که باور به ضعف خود نبرده ام نمی خواهم بدانم. پس هنوز باور نبرده ای؟ نه. خوب است. خوب؟ خوب چیست که به این صورت از آن با من حرف می زنی؟ خوب تا خواب یک الف کم دارد. با این تشریح… آن را می پذیرم. اما خوب تا من جایی ندارد که کم و کسری اش را بچپانم تویش. خوب تا من جایی ندارد. جمله ایست منفی. منفی و مثبت دیگر در او تعریفی ندارند. چقدر امروز حرف های جان بخش می زند. اصلا جان در کالبد جسمانی اش آرام ندارد. می خواهد از سوراخ های وجودی اش بپاشد بیرون و کمی در فضای خالی جفتک بزند.  کاغذ با خطوط موازی اش حوصله ی ما را دارد؟  چه مهم است؟ گاهی اوقات حوصله ی اول شخص در جمله ی اِنُم قرار دارد. اتفاقات می افتند و و حروف روی کاغذ جاری می شوند. چه حوصله ات باشد و چه نه. به کسی چه مربوط که حوصله تو را در خود خورانده است یا نه.  من تغذیه ای برای تمام عوامل درونی ام هستم و موظف به ایجاد تعادل و عدالت میان اعضا…. چرا بی خود خود را موظف به امرِ ویران گر می کنی؟ خفه شو. تو چرا بی خود من را از اموراتم منع می کنی؟ از امروز به هیچ جانداری و غیر جانداری اعتماد ندارد و سوءِ ضن  بخش مهمی است که زاویه های کناریِ روانش را سیاه کرده است. اتاق خیالش که در بالای  افکارش و در طبقه ی آخر وجود بنا شده است، دارد دچار لغزش و زلزله می شود. با این حال ادامه ندادن به نوشته ای متزلزل کاری است که باید به آن تن دهد. زلزله همیشه قوی تر است


این ضعف از برایِ آن نیست. از برای سر گیجه ایست که دچارم کرده است. به دنبالِ حالِ خوب دوان دوان می رود. اما هر چه بیشتر، کمتر، می شود. به یاد ندارم تا به امروز به این حد پوک شده باشم. پوکی هم واژه ی جدید و خوش لحنی است. این ساعت ها می گذرند و بلاخره به پناهگاه خانگی اش خواهد رسید. تنها واقعیت حاضر همین است. بلاخره به خانه میروم و شاید گریه کند و آرام شوم. تا به امروز این چنین دچار سرسام نبوده ام. گریه کردم گفتند چرا. داد زدند. بیشتر گریه کردم. و بیشتر لال شدم . گفتند بیخیال بگذار به حالِ خودش باشد. آری بگذارید به حال خودم که از حالٍ شما صد درجه انحراف دارد. گویند که انسان  دارنده ی اختیار است. من اما اختیار اشک هایم را داده ام به دست تشر هایِ ناچیزِ زمانه. کار بدی است. می داند. باز غمگین شده است. باز شروع شده است. و من دارد به طول درازِ این ماجرا انرژی می دهد تا هرچه انرژی دارم از وجود خارج شود. در نهایت چه می شود؟ چیزها با هم جور می شوند یا… امروز هرچه بگویی می گوید نه. لعنت بر تمام موجوداتی که قصد نفوذ در ریشه وجودی من را دارند. و لعنت به من که می گذارم موجودات نا شناخته به آسانی وارد مجاریِ  ذهنم شوتد. لعنت به تمام جهان که تاثیرش را چه تو باشی و چه نه، ول می دهد میان رویاهای خسته. تا سال بعد چه می شوند؟ فردای من چه می شوی؟


خوب برای امروز که نیمی اش هم نگذشته است، آه و ناله بس است. شروع کن به نوشتن چیزی درست. و بگو آری. یک هو عوض شو. عوضی شو. عوضی. عوضیِ مطلق. دنیا عوضی تر از توست. با خودم چپ افتاده ام. عوضی تر از این می خواهی؟ ساعت خودش شش  و  نیم   می شود چه تو کاری بکنی چه نه. همیشه وقتی به ماجرا نزدیک می شود، بیشتر از پیش از خاطر آن دور می شود. می دانم دلش از حضور آدم ها به خشم آمده. و از میزانِ زیادِ خشونت های خود خورنده ی خود به تنگ آمده.  حالا یک باد می وزد و شیره ی وجودی من به تاراج می رود. پخش در هوای ساکن اطراف می شود و در نهایت شاید چیزی از من باقی نماند. از چیزی که هنوز شکلی به خود نگرفته است. این بسیار وحشتناک است. پیش از ساختن ماجرا شخصیت های اصلی بخار می شوند و به هوا می روند. آیا ماجرا اینجا تمام می شود؟ فکر نمی کنم. نکبتی هرگز تمام نمی شود. و تو باز دست به شخصیت سازی می زنی و او از درون تو را خواهد شکاند و تکه هایت را با ولع خواهد جوید. و تو نوشخوار خواهی شد زیر دندان هایِ یک من. منِ من آزار… با این حال ادامه ندادن به نوشته ای آلوده به من کاری است  که باید به آن تن دهد. منِ من آزار ، همیشه قوی تر است



آمده ام بگویم: دکتر! نفسم گیر کرده است. من را بالا بیاور





چه کار داری دیروز چه شد. فرصت ها به جای محدودیت ها. یک شعار خوب که بوی تعفن می دهد. هیچ محدودیتی نیست مگر در خودِ خودباخته ای که مدام به زاری در جست و جوی من می گردد. محدودیت جدیِ تفکر مرزهای بی نهایت را می طلبد. و فکر از آنِ کیست؟ اگر به خود باور داری فکر برای تو چرخ دنده های آشفته ی خود را به حرکت در می آورد . پس تو آماده باش که به بُعد هایِ نا معلوم هجوم بَری و محدودیت ها را بر کف لعزنده خیالت له کنی. از بعد های نامعلومی حرف می زنم که جز چهار کنج اتاقِ غمینِ افکارت هستند. بعد هایی که تا چشمِ درون سری ات را باز نکنی آنها را نخواهی دید. و اگر بازکنی باز هم نخواهی فهمید، مگر پیش از آن ملاقاتی با عوامل خورنده ی باورهایت داشته باشی و اختلاف را از میان ببری. یک چیزی فهمیده ام که شاید دوایی باشد بر زخمِ چرکینِ اندیشه ام، که معالجه اش را هیچ متخصصی  جز من  توانا نیست: آدم های معمولی ممکن است بتوانند خود را غیر معمولِ آنچه هستند نشان دهند. و در عمل به بیش از چهل درصد چیزی که شبیه به آن شده اند برسند. اما آدم های غیر معمول نمی توانند خود را در کالبد عمومیت و اعتدالِ بشری قرار دهند. دیگر سعی به این ندارد که معمول باشد. معمول بودن چون اسیدی است که پوست نازک بدنِ روانش را می خورد


بار چندمم است که می گویم بس است دیگر. اشکالی ندارد. هزار بار دیگر هم خواهم گفت تا دختر چشم از خطوط موازی دفتر بر دارد. و چشمِ به درونِ هویتِ شقه شده ی خود ببرد و مدتی در خود به خود زل بزند. با یک چشم دنیا را ببین و قوای چشم دیگر را به درون فرست. فرصت ها به جای محدودیت ها. شعار امروز حالم را به هم میزند. چاره ای نیست. حقیقت اصولا موضوع حال بهم زنی است. باید دانست که نیازِ به تهوع چه نیاز حیاتی و چه دوایِ مناسبی است. با این حال


… وقتی جمله روی من گیر می کند 

دو قطعه قرص سبز رنگ
یک قطعه قرص صورتی رنگ
نیم ساعت حمام آب سرد
چند دقیقه حوله پیچ روی تخت
و حالا بی هیچ فکری
ناگهان
آرامشِ شیمیایی

 


یک من به من بدهید تا او را به قتل برسانم و محکوم به اعدام شوم. بسیار عصبانی و بسیار ترسناک شده ام. خواب دارد عناصر وجودم را دانه دانه تجزیه می کند و امانم نمیدهد به انجام امورات روزانه، شب با روشنی ها به لج افتاده و من شده است بازیچه ی حقیر داستان. یک من به من بدهید تا او را به قتل برسانم. این احساس من است. عصبانی ست. یک من به من بدهید تا او را به قتل برسانم. شاید رها گردم از این ابهامِ آلوده به ذراتِ بنیادینِ من. یک من به من بدهید تا او را نکه تکه کنم و هر تکه را به جای دیگری معنا کنم و معادله ای بسازم که ریشه اش تنها یک من باشد. یک من به من بدهید تا او را تجزیه کنم به ساده ترین صورت. یک من به من بدهید تا او را به قتل برسانم. تا او را تجزیه کنم به ساده ترین صورت و از زیر رادیکال با فرجه بینهایت بیرونش کشم و معادله ای بسازم که ریشه اش تنها یک من باشد. تکرار. و بعد آن من را به من بدهید تا به مرگ بفرستمش. بعد از تمام این کارها شاید رها شوم از من. این منِ فاسد پایتختِ آلودگی های کابوس گونه شده است و هر کابوس منی ساخته است مجازی و حالا باز می پرسم: کدامم کجاست؟ من درد می کند. درد. درد.درد. آیا کسی می فهمد؟     یک من به من بدهید تا او را تجزیه کنم و هر تکه را جای دیگری معنا کنم، از زیر رادیکال با فرجه بینهایت بیرونش کشم و معادله ای بسازم که ریشه اش تنها یک من  باشد.
 من پایتختِ آلوده به کابوسم و هوایم هوایِ خفگی است. من از اهالیِ جانم به خشم آمده ام. (من را روان و خرد تیره گردید). و از خواب های بی وقفه شکایت دارم. حاکم شهر به خواب رفته است. پایتخت در معرض زندگی ست. و زندگی بر لبه پرتگاه با چشمانی مست لی لی بازی می کند. اینجا رکود نیست. نوسان جانم را احاطه کرده و نیروی جاذبه معنای خود را به جاذبه ی آلودگی ها باخته. نوسان های بی مورد- رعشه های ناگهانی - و البته مقدس - محفظه فوقانیِ تنم را قرق کرده اند. و نیروی درون هسته ای به منقی بینهایت نزول می کند. و اینجاست که پادماده به اوج محبوبیت خود می رسد. اینجا در من. اکنون انفجار نزدیک است. من پایتختِ متزلزل، سخت و شکننده ی سیاره ی ذهن بشری هستم که در خود فرو رفته است. من گیر دارم. درد دارم من. من منبع تبدیل انرژی های پیاپی هستم. از فاز ها به فاز ها جهش می کنم . بی درنگ و در خواب. ناگهان صبح از حلق پنجره بالا می آید و زمین اتاق را نشانم می دهد. می ترسم از ادامه ی روزم. ناگهان یک من به من بدهید تا او را به قتل برسانم تا خون بالا بیاورد. مدام شب میشود . و مدام روز میشود . و مدام من می شوم . مدام اتفاق می افتد. نشده است شب بماند . روز کش بیاید . یا من لحظه ای بخار شوم . نشده است یک من به من بدهند تا او را عاشقانه به قتل





.  صرفه جویی در کلام


چرا درد؟
از درد بپرس چرا من

در اعماق  موجودیت هر موجودی  ،  راه ها و بی راهه هایی هست که به دالان های پرپیچ و خم داستان ها شباهتی جدی دارد. اما دست و پاهای موجود برای گذر از تمام این راه ها و بی راهه ها به میزان کافی وجود ندارند. در اغلب اوقات تنها انتخاب یک راه ممکن می باشد. تا زمانی که انتخابی صورت نگرفته، امکان انتخاب هر کدام تا ابدِ زمانی پذیرای سیستم انتخابیِ ذهن است. در اینجا با معضلی مواجه می شویم که نام مخصوصی دارد و آن مغزپیچگی است. مغز که دچار پیچش شد بدون کسب اجازه  و گواهی عبور از انتخاب های آشفته، در میان یکا یک گزینه های موجود به پرسه می افتد و چشم به سیاهی عمیقی دچار می شود که حالِ مورد نیازی ندارد… مسئله می ماند و یک انتخاب که اگر در انجامش درنگ جایز می بود دیگر معنای انتخابی اختیاری به اوج شکوفایی خود می رسید. اینجا درنگ جایز نیست و گزینه ها تو در توی هم وارد مجرای عصبی فکر می شوند، آنگاه است که ترسناک ترین پناهگاه هایِ درونی به دلیل آشنایی با موجودیتِ موجود، به قابل تحمل ترین واقعیت تبدیل می شوند. چراکه ملجاءای ترسناک و ناآشنا هزاران بار حال بهم زن تر از جایگاهی ناآشنا و خوف آور است… مغز بشر نقاطی پوک دارد و این نقاط پوک در شکم پر از خلاءِ خود، نقاطی وسیع تر از معنا دارند. همه چیز در صدایِ آرام و خالیِ این پوکی ها شکل حقیقی خود را نشان می دهد. در هر حال مسئله شده است انتخابی کور در بی راهه های موجودی که بصیرت درونی را لای نگاه های آشفته ی محیطِ خارجی گم کرده و به گور فرستاده.   انتخاب   .   باید انتخابی در میان باشد تا جایی به نام مغز، پیچشِ آرام تری را طی کند. باید دانست که این پیچش تمامی ندارد و چیزی که نمک به زخم چرکین باور می پاشد، گره خوردگیِ دالان هایِ هویتی گم شده است. هویت این دالان ها در تنیدگیِ ناخودآگاهشان پنهان می شود و در آنجا که سیستم های مغزی دچار ویروس زدگی شده اند، این هویت تعریف شده از مسیر الگوریتم های پیش نوشته خارج می شود. هویت که روی سطح پوست پوست شده ی فهم بشری مثل جوشی چرکین بیرون زده است ناگهان کَنده می شود و چرک و اندکی خونِ آلوده به ترس می بارد بر دیواره ی نامحدود ذهن. حالا ذهن کثیف و مغز بی صاحب شده است و موجود در عمق موجودیت خود فقط به عادت کهنه ای قدم می زند و دست تکان می دهد تا مولکول های هوا  جنبشی را از حضور او در تاریخٍ آفت زده ی دوران به ثبت برسانند. در نهایت یا باید هویتی نو به مانند جوشی تازه بر سطح پوست ورم کند و شکلی به آن بدهد و یا در گودالی که بر سطح رویینِ اندیشه حفر شده است، چال شود و پس از مدتی موجود دیگر صدایی و نشانی از خود ندارد.در این مرحله هویت تمام معنانیِ از پیش فرض شده خود را از دست می دهد و بی صاحب تر از مغرِ هویت باخته می شود. مدت ها از حضور رفته بر هپروطش می گذرد… مسئله اینجاست که موجودی فاقد نشانه های ذهن زیستی مدت هاست که دارد تاریخ را دچار سرگردانی می کند و مولکول های معلق هوا که اندیشه را مدت ها پیش از حضور موجودیتی روی خاک، به احتمال حضور موجود پیش کش کرده اند، نمیدانند آنچه به جنبش در آورده شان محفظه پوکی است که خود را میانِ خودهایِ راه گم کرده به قتل رسانده.              این بود ماجرای فاجعه ای که هر لحظه امکانٍ وقوع دارد. هشدار و هشدار . چشمِ درون سری را کمی باید گشود، خواب و بیداری در آنجا که درونِ تداخل های وجودی است یکسان و در یک جان خلاصه می شوند. هویت را نباید معلول کرد که معلولیت داخلی چشم را بسته و دریچه درد را بازتر میکند تا به انتهای دروازه های رنج 

گریه می کنم تا در خیالم هیچ جای خیسی نماند
خیالم خشک شود و من آرام
گریه می کنم
گریه می کنم تا بفهمم برایم مهم است چه پیش آید
گریه می کنم تا خود را نفی نکنم
این تاوان ادعایی ست که بی هوا
مدعیِ بودن من شد

 


جهش کن و به زیبایی ها نگاهی انداز و نگو که نیست که باور نمی کنم…‏


فقط حالش را در خود گم کرده ام و مدام از درون دستگاه تولید حال ، شِکوه های بی حوصلگی برون می دهم. در میان لرزش های متوالی قلبم هیچ نشانی از بودن و زیستن پیدا نیست. همه اش شده است روزی بیست و پنج ساعت خواب  و خواب شده است مبتلای ذهن پریشان حالِ من.  این روزها حالِ زندگی کردن ندارم و چه دارم؟ نمیدانم. گردپاشیِ سمومِ مهلک روی انگیزه های درونی شروع شده است و زهر به سوی منبع ذخیره پتانسیل های وجودی ام پیشروی می کند. باید بلند شوم و واقعیت وجود را باور کنم. دوای این سم تنها یک تکان ساده است که در من گرفتار سختی شده است. باید حضور پیدا کنم . حضور من در میانِ این دردراهِ بی حالِ زندگی خصلت مرئی بودن را از دست داده است. حضور من پیغام می رساند که برایم دلتنگ است


می خواهم بلند شوم اما انگار چسبیده ام به انتهای زمین. در آینه نفس می کشم و می شنوم که می گوید هنوز زنده ام. بخارِ نفسِ من بر تنِ شکننده ی آینه، آه می پاشد  و بازتابِ این آه بلند به جداره های بودن من گیر می کند. هنوز زنده ام…
می خواهم دست بالا ببرم و بگویم «من» ، اما انگار ماهیچه های پوسته ی ضخیم بودنم دچار گرفتگی شده اند. و هر بیست و چهار ساعت یکبار نیازمند به خوابی بیست و پنج ساعته  می شوند. و اما انگار گفتنِ یک «من» به روی زبان خشک شده است و خشک سالی دهانم بیمارش کرده است. آهِ من گیر دارد و خارج نمی شود، من خودم گیر کرده ای در آهم. هنوز زنده ام…
می خواهم حوصله بالا بیاورم و آنقدر اشباع از حال شوم که زندگی به دنبالم بدود، اما انگار تهی بودن، معده ی خیال و احوالاتم را در خود مچاله کرده است و خبر از تهوعی ناگهانی نیست.  مزاج مغزی ام به سوی کدر شدن راه گرفته است و رفتنش را هیچ منی جلودار نیست. آیا آنجا پشت نگاه سوزان من ، سلول ها راحت نفس می کشند؟ آیا اوضاع درونیِ محفظه فوقانیِ بدنم معتدل است؟ شک می برم و این تردید  به هر چه که هست  کاش تخلیه میشد. هنوز زنده ام…  
میخواهم یک حرف پر معنا که در خود خاصیت جنبندگی دارد روی خطوط موازی کاغذ تف کنم  و بجنبانم حروفی را که دم از مردگی من می زنند.  اما انگار در اعماق مرداب وجودم مایعی نمانده است که در ماهیت جامدِ خود حرف تازه ای تولید کند. می خواهم یک واقعیت غیر مجازی را همین جا باور کنم و در هر جای دیگر، باور  را به دنبال خود بکشانم . می خواهم باور کنم هنوز زنده ام…. و زنده ها دست کم نیاز به بودن و نیاز به زیبایی ها دارند…. زنده ها آهِشان روی آینه می چسبد و به تدریج محو می شود و چهره یک زنده درون آینه به ثبت می رسد که این خصوصیت آینه ای در نفس من هست. آیا یعنی که هنوز زنده ام؟ زنده ها از من قوی ترند و من به زنده هایی می مانم که از درون هورمون های زیستی شان بزاقِ مرگ ترشح می شود و اما انگار هنوز زنده اند…‏