A symphony muted and greying; in stone

تاریکی‌ترِ مَرد کنارِ هیزم‌شکن‌ـانِ شَرَرخیسیده،  مرگ‌شکنی می‌کرد
که
من نامن‌یده‌گیِ تبر را
به بی‌تبریِ من‌ـَش ، عاد کردم
حاصل‌اش
شق شقه‌ی سنگ‌خیالیِ دِل‌ـَش
در واپس‌خزه‌ی جَسدم که فِسُرده‌هنوزیِ
هوش‌شکنی‌ش را، باور چرا
 معترف نبود
سنگ‌به‌سنگ زده و سنگ‌به‌سگ مانده
مَرد سگی‌ـَش قاعدَتَن تن‌آنه‌تر خواهد بود و
تن‌آنه‌گی چنان که نوازکِش‌تر،
کبودپذیره و فروـَنده‎بَر.
حالا چه‌خون‌یم تبر را و من
که هر یک، یک‌به‌یک، معکوسِ اکیدِ  رنج  ؟
سنگ شدیم‌ نه -  ماندیم
غم‌آغمِ درک‌هامان ورم‌زاده‌ی درد نشد
پس
من:
سنگ‌ماله‌گیِ تبرَش،
پیش‌تیزه‌ی گریزِ مترقیِ مرگ
که لَختی‌م  دوست‌داره نه – زاره‌ی مرگ‌شکن بود

این باید تــَـهِ یک
تو در رویِ مریض باشد
؛
من چیزی را خسته کرده‌ام؟

Hey You

امروز را فکر نمی‌کنم
heyyououtthereinthecold
 بعد از هزار و چند شبی که من تو را لایِ نخوابیده‌هایِ بالشت چِپاندم؛ امروز به بهانه‌ی چهره‌ی دوهزارویکِ ثــید هم که شده اشک می‎ریزم gettinglonelygettingold فردا هم به رئالِ معترض، چشم‌هایِ وَرَمیده فرو می‌کنم. اصلن به زبانی حرف می‌زنم که به جنونِ خودنا‌نماییِ ما، بر رنج‌صفحه‌هایِ پــِرایـوِت اوتیسم شد. canyoufeelme تو فقط لیف را بده، دست‌های من مُهره‌دردهایِ کمرت را دردتر می‌کنند تا که آخ‌ــِشِ کف به فروکِشِ کاشی گُر نگیرد withitchyfeetandfadingsmiles طبیعت امروز نفهمد؛ من چقدر تنگ شده‌ــَـم. آنقدر که به احتمالِ نگنجیدنِ پاسخِ «چطوری؟» در تراکـُـنِشِ حالم، امروز را فکر نمی‌کنم. همین قدر تصور شو که جیره‌ی الکلِ کنارِ تخت، بعد از آن دزدکانه‌ی منفور، هنوز لب‌هایِ مرا نبوسیده. نذاشته‌ــَـم سایـِشِ جز زبانت بر من بیمارِگی کند. wouldyoutouchme  تــــــــنــــــــــــ  ــ  ـ ـــــــــــــ ـ ــــــگ.  بیا حمام را خراب‌تر، خراب را  تر، امروز تنگیده تر را 



But it was only fantasy

Baby sometimes

گاهی هم می‌شد دست‌هاش مسیرِ نگاه را عَلَق‌گونِ کاغذِ مشق شوند و جاری. می‌شد یک‌هو ببینم ایکس‌هایِ هنوز نیافته‌ی نامعادله، گزیده‌گیِ سرانگشتانِ افسرده‌ام را رگ‌به‌رگ شده‌اند و چشمانِ کنار دستی کبود؛ که خودکارِ هماره سیاهِ من چه‌طور خونی، و سرخوش که بلاخره تو «با رنگی نوشتی». ‏
نمی‌دانی، من ضمایر را خسته کردم. که دست‌هام دست‌هات را بر بیست و چهار هر چه بخش‌تر، ناپذیره‌‌تر می‌شوم. شئوناتِ سر به ته‌ایده‌گی‌م را یک‌سره لب‌؛ نشان به نشانِ سوزِ جهنده بر مغزِ استخوان‌مویه‌ها، من تا فردا هر چه انگشت روییده‌گی‌ست به غرامتِ   هر چه نامکیده‌گی‌ت خون می‌کشم. حتی که دندان‌هام رسوبِ زِبْرِ ترش‌لیمو‌ها را بی‌اصطکاک شده باشند؛ هم‌چنان واکوفته‌هایِ دهانم را بر تنِ من‌ــَـت زخم 
 ببین، صبح از من و یک تخت حرفِ نخفته‌ــَـت - یک چیز بماند -
 پوست-پوست خون‌گــُـشت. ‏


ریش‌خنده‌گی‌ت را مالیده‌گی‌ــَـم.
دست‌هام به دونوازیِ ریش‌هات
دیوید را 
فسوس‌بگیرند؟ 

Soul Asylum

یک متنِ خواب‌زده، آویز شده به لیمویی تُرد. من و لیمو هر سه چِکانِ یک بالشتکِ سنگ به شب ساییده‌ایم. یعنی که دست‌هایِ استخوان زایِ من دیِ شب را قِرچ قِرچ خاییده و پیشِ پس‌آپسِ لرزهاشان پینه کرده‌اند. بیا جاکِشنده‌ی خسته‌گی‌های نازده‌ام بجو؛ چه ماندم حالا؟
دی‌لرزهایِ خواب‌زده که به شعاعِ متمردِ خون‌تابه‌هایِ صبح، آف از تاب بر‌نمی‌برند؛ فقط سردتبِ‌گی‌شان، گرسنه گرگ‌هایِ سگ‌زده را به دلیل یخبندانِ مشددِ من‌طقه ، به ایگلویِ تنگ‌‌ـَنده‌یِ خاطرم زوزه‌تر می‌شود. بجو؛  طقه چیست؟
یک درکِ خراب‌زده، آمیغ شده به تاس‌هایِ کنارِ سینیِ قرص. عددْ چند بود؟ مکعب چندوَجه‌ی‌ ویرانی‌ام را تعمیم به کبود وجهیِ  چند نامنتظم شد؟ من نفهمیدم کجایِ مغفولیتِ کوهستان خدا نشست بالایِ تپه، سیزیف آمد، خدا پَرت، وَ من آخته شدم. با همین حال در جَوِشِ پس‌بود‌هایِ من‌یده‌ام یاد می‌روم که «چه‌گونه من است» و «من چگونه نیست» / من به اَستنده‌گیِ من‌ـَم یک آنارشیِ کچل‌ـَم. که خیالِ موی‌زده‌هایِ بی‌گانه‌گی را، به رگ‌بافه‌گی‌هایِ ماشینِ خویش‌تراشی میل می‌دهد. حواست نیست‌ها، دارم نمی‌دارم اعتراضِ شخصِ ثالثِ نتابنده از حکمِ مزبور را که همچنان دهن‌چفتیده و مست نمی‌نالد: عددْ چند؟

در اتاق بسته است
یکی از خُرناسه‌هایِ سینه‌ات
هنوز
به لولایِ پیشانی‌ام می‌لود
پارس
بجوم؟

یک وارِ دی زده. دیوار، ساختمان‌اش را داد با دو آبِ سیاه که به حدقه‌ی نگاهم اسید پوشیده‌اند، به یک‌هوییِ ابتذال، دیو از آر بِشَقَم. این فیصله هم یافت. دی‌وار، زهارپاریده‌وار واردِ تنگ شقه‌ی آلتِ تناسخی‌ام شد. حالا می‌شود ایگلو را از مخمصه‌ی نفس‌هام نجات کنم، تنگ و تنگ‌ـَنده‌تر؛ اینبار صبحانه خونِ نیم‌فسرده‌ی پستانانم را از لبِ واژه می‌مکم. من پستان ندارد. دی.

شعاعِ -آف- به گیجیِ -تاب- آبسه‌‌یخ‌هایِ چرکی زده. رو نکن که من هویت جنبش را به دَرِشِ درون‌پاشه‌ی خلاقیت‌ـَم چه کردم. فقط. نیست. صبح. صبح. دیگر

killing all movement

‏کرم‌ها لایِ ران‌هایم، رنج به رنج، نشت کرده‌اند
من محصولِ خون‌لرزهایِ بی‌ملاحظه‌ـَم
کرم‌ها آبِ شرم‌گاهم لغز کرده‌اند.‏ 
کدام بیره را مزه‌گی کنم که جیره‌ی تاریکی‌ـَم خِسانِ خِرخِره را تا دوسندِ واژن
رَسَن بسته؛ می‌کـِشاند کِشان کِشانِ آمیغِ جـَه‌کــُشنده‌ام را. ‏
کرم‌ها، یاختگانِ درون‌آخته‌ـَم، بی‌مار به ماریده‌گیِ اثر خویش نیش‌پندار شده‌اند
من مشغولِ رگ‌بافیِ بی‌مشغله‌ام.‏
دیده‌ـَم از حالِ پنجره شعاعِ گسلیده‌ی تاریک‌ـنیمه‌ی ماه شد
من نور به کورِ ژرف‎‌بـیـن‌ـه‌ــَم، تباهنده‌ام؛ که من این‌جا چه می‌کنم؟
نه، «من این‌جا چه می‌کنم» پُرسه‌ای در حوزه‌ی فیزیک نــیست
کرم‌بـُرهه‌ها می‌جویند جَهِشانِ زمانیِ متافورهایِ غریزه‌ـَم 
کدام مختصاتِ نازمانی‌ را خموده‌اند؟

Sad Sad Movie

بیا اینجا بِدَرد و من فقط عر نزنم. صحنه‌ی مرگِ تو که من بالایِ سرَت، شاید کنارِ موهایِ هنوز سیاه‌، گونه‌ایست که می‌شود فقط در فیلم‌ها سان‌اش را دید. اما خب زندگیِ من هیچ کجایش فیلم نبود، دیوارهایِ آسایشگاه هنوز خونی‌اند. و دیوارهایِ خانه هر جور که نگاه کنی گودیِ فاجعه را ناخن کشیده‌اند. این‌ها عموما در همان حدِ عموم در سرم مسئله می‌سازند، گرچه من برایِ اثباتِ این جان‌کاه‌ها از میلیون‌ها قضیه‌ی بدیهی رنج کشیده و به پوست مالیده‌ام، اما دستِ آخر دیواره‌ی سینه‌ام زخم‌ها را بلعید و رَدِ نامفهومِ رنج‌ را تـُفید بیرون. حالا پس بیا جهان را از خیلی چیزها بس کنیم. فقط عَر به عَرِ زانوانت اشک شود و من پلک نزنم. چند روزِ بعد صحنه می‌آید، پا از پِدالِ تَشَدُدِ رگ نفهمیده برمی‌داری، نگاه، داری می‌میری؟ بله، دستم را بده. نگاه. بیا. اِ صورتت خیس شد، آب، فکر می‌کنم آب می‌خواهی؟ نه. لب. فقط. / ‏
نمی‌شود. بگذار من بعضی پوسته‌ها را شکافته نکنم. این چیزی نیست که آدم پس از ما آن را تاب بی‌آورد. قطعا دچارِ خوداندازیِ جمعی می‌شود، درست از همان تپه‌ای که قرارِ گرانشِ ما را نداشت، آنقدر ژرفید و پایین رفت تا بالا آمدیم. نه اینکه نپاریده باشیم، این بیشتر یعنی که طبیعت فهمیده است کارِ ما چون اجدادِمان جعلِ هویتِ واقع نبوده، که ما پرده‌اش را به آرامیِ لیسه‌ای دریدیم و نه، کارِ ما عیناً درون‌پاشیِ هویت‌اش بود طوری که از میان خالی شد و بعد تو بودی که گفتی حیثیت دیگر چه ؟
ببین من این حرف‌هایی را که می‌زنم بلد نیستم. ذهنِ من در حدِ همین چند فقره خودارضاییِ واژگانی استخوان می‌سوزاند. مثلاً چه‌می‌دانم تَهِ آن کوچه را چطور می‌شود به سر شد و تَه رسید؟ یا دختران به طورِ معمول در تیمارِستان از چه می‌رنجند؟ بماند که اهلِ کجا بوده‌ام. تنها سئوالِ نفس‌گیرِ من همین است که ساعت چند؟ سعی هم نمی‌کنم ره‌گذران را بفهمانم که همه‌تان دروغ می‌گویید. چند سده‌ای می‌شود که یک زبان بسته‌ام. یادت نیست وقتی آمدی من حرف را مثلِ گُهی که در مقعد گیر کرده باشد زور می‌زدم؟
جهتِ پیکان را فراموش کن. درون‌سویِ من با برون‌اش هیچ ناهم‌سازی‌ای ندارد. آخر بعضی ناچیزها را چطور می‌شود بی‌لکنت اَدا کرد؟ وقتی سراپرده‌ی نیستی برهوتِ هر مختصاتی را، عاشقانه برایت هست‌زُدایی می‌کند و طوری مسکن‌ات می‌دهد که جای برای ریدن و نوشیدن و نوشتن داشته باشی، دیگر چه می‌ماند؟ جز اینکه تو دور شوی؟ خُب اگر شدنی بود، بِشو. بهتر است هر چیزِ شدنی‌ای نهایتاً بشود، مگر نه اینکه کله‌مان پُر از چرک؟
می‌دانی منِ گونه‌ی نامعتقد، اعتقاد دارم که سَرِ پارگی که نمی‌دانم کدام سگ‌دره‌ایست، به تمسخر می‌انجامد. یعنی بیگانه‌ای ذهن‌زده که به هر چیز ِناچیزی و هر ناچیزِ چیزی در نهایتِ احترام مرده‌آبِ شهوتی فراسیرشده را می‌پاشاند- خلاصه در یک چیز است «تَرک». و این جا چه می‌ماند؟ اصلا گونه‌ی ما چرا ادامه می‌دهد؟ ساده است. حواست بود آن روز که دستم لای لبت گیر کرد و بزرگ‌راه می‌رفت، ما هم رفتیم؟ ناچیزهایِ‌ناچیز و چیزهایِ‌چیز تنها اموری هستند که موقتا، هنوز، می‌شود لِنگِ‌شان را گرفت، کشید، از میان درید و فرو شد در کرختیِ کرختِ‌شان. بله این کرختی دقیقا کرخت است. من کاری به شعر‌هایِ دورانِ آجری از آجرهایِ دیگرِ دیوار ندارم. گفتم که این چیزها دیگر در حیطه‌ی کارِ من نیست و کرختیِ خوش‌آیند را بلد نیستم. من پُره‌ای محاط در خالیِ جزمـَم. این کرختی کرخت است همین.‏
خب، این همه را چه طور می‌کنی؟ جانم، ذهنِ من بَدَل به یک بداهه‌یِ بدیه شده است و سخت ترین سئوالم را هم که شنیدی؟ بعد از این هر پرسشی ناوارد است؛ کردنی در کردِ ما نیست، ما می‌دانیم که پاراگراف در اصل نباید اینجا بِبُرَد. ‏
با لَسی ِهرچه تمام‌تر تن به نقیضِ خود می‌مالیم‏‌.‏
بیا یک چیزهایی را به زبانِ آدم بنویس
و تمام کن
(خشکی ماهیتی وحشی دارد)
مثلاً که کاش کمی
آدم بودم

Debridement

لازم بود اینقدر نیست رویم؟
هنوز دُمَلِ پیشانی‌ام کرم یاخته‌ی جهان نکرده‌ است
با این حال،
برویم

زود باش از طبقه‌ی پایین مرا بیدار کن. انتهایِ فقراتم را از کمر بگیری می‌بینی ته‌کِشالِ رانم زیرازیرِ لگن سایده و تُرد شده است. از صدا بیزارم. زودتر پنجره را با ریه‌ات سمی کن، آدم که بودم می‌شد از دیوانگی اتاق ساخت. البته ضوابطی هم بود، باید بسته می‌شدیم. امروز دی‌گرگونه‌ی منطق‌ام استخوان باد کرده، شنیدی؟ دکتر می‌گفت گوشت یحتمل گشنه‌اش شده؛ پوست را دوال به دوال صغ زده. چرا دستت را ریزان ریزان پُر از آب نمی‌کنی برایم؟ شاید در طبقه‌ی پایین حافظه‌ام خشک‌زده باشد. راستی من سئوالی دارم، دندان‌هایِ‌مان چه شد؟ از شبی که نخوابیدم، مسواک هم از این خانه رفت. از همان دَری که آمدی تو. مسئله‌ام دارد ذهن می‌خورد. الان می‌رسم به جویده‌ی انگشتانم، که من با کدام دَراننده‌ای لاشه‌ام را ؟

پیـنک دیگر مادر را صدا نمی‌زد، ‏
من تا انتحارِ شیارِ آدم را دیدم
بی‌دارم کن

این هوایِ یخ کرده را تَخت‌زُدایی کن، طبیعت سگ‌مغز شده، مُدام می‌لرزد و ناله می‌چُسد . می‌دانی که ما دیگر عصبِ کُنِش‌هایش را نداریم. هنوز از سال‌هایِ خون‌کار در اتاقِ پشتِ مزرعه چیزهایی مانده، یک بخاریِ بی‌صفت هست که خون‌ سوز می‌کند، آخر آن روزها پُر از خون بودیم مثل حالا رگ و ریشه را مُرخمِ فراـ‌مرزیِ درد نکرده بودیم. لَش‌ات را بِتِکان برو پس از اجسادِ لیموترش‌ها، هرچه هوا هست بِتِپان جوارِ زِهارِ بخاریِ روزهامان. بعد هم شهوانه‌ی بی‌رمق‌ات را ختنه کن بِچسبان به دَر، یعنی که ما اینجا مرتکبِ هیچ شدیم. ‏
شب‌ها منتظرند زودتر از طبقه‌ی پایین رَگ شو. مرا بیدار کن

+
مثلا بیا دردِ وجدان بگیریم
که چرا
نــبوسـیدیم

The Final Truth

نظریه‌هایم هولوکاستِ منقطع‌اند
این خوابِ بسترناپذیر دیدنی نیست
آناویدنا، نمور شدی

دیشب گریز به فاشیست‌ها هم حمله کرد. خون شلوارت را دریده بود. آنقدر که تاریکی چشمانش را بست. پدر گفته بود که باید دست به جیب بریم، حشیش‌های مزرعه را گوشه‌ی لب، برویم روی پروژه فقط شاش کنیم و پول بگیریم. گفتم که من یک گـُه‌پرداز نظری هستم. با این حال آدم رانده‌ام کرد. ها؟ بیا از آدم برویم. یادت باشد هرکس حرف خودش را می‌زند. رنج‌های مُدَوَن‌ام کافی که نه، لازم هم نبود. لیسانس انسانی می‌خواستند. حالا بماند که من نمی‌دانم یک لخته خونِ ذهن‌زده چطور عرق عرق ورق‌های امتحان را تر کند.

زالوها، زالوها
نطفه‌ام را گروگان گرفته‌اند
زیرِ حشیش‌ها خون کاشته‌ام
مزرعه سگ‌سالِ پیش موریانه خواهد زد

آناویدنا، راحتت کنم؛ چیزی از من باقی نمی‌ماند. به هر حقیقت خِرِفتی بخش‌پذیر شده‌ام. باورنمی‌کنی دیشب بعد از اینکه دیگر جیغ نکشیدم، کتاب‌های قفسه‌ی بالا - یک‌هو - پودر شدند. اصلا تصوری داری که چطور می‌شود یک‌هو پوسید؟
بعد پدرانِ‌مان سرگردان شدند و سنگین. دور هم نشستند مرا خیسـیـدند. از شدت نگاهم جَق هم زدند. پُل دهانش بازمانده بود مانده بود کامو چه کیر سگی داشته بایست می‌بود. فرانتس هم فقط گریه می‌کرد – کاش نوشته‌هایم را می‌نوشتم




بیا
رنجت را بُکُن در رنج‌ام
سوراخ به سوراخ،
آخ شویم

Aphelion

ببین، من پُر از واژه‌ام. خواه می‌خور خواه می‌خوان. من پُر از بازه‌هایِ کران‌ناپذیرم. بر محورم،سال‌هایِ پیش شبی گشنه شدم، عددها را واژن به واژن دریدم و صبحی مولفه‌هایِ مختصاتـم جای به الف‌بایی دادند که دِکارت اگر ایستاده می‌شد و شیره‌ی هرچه نمودار است ‌شاشیده می‌کرد در مقعدِ تاریخ، باز هم رسم نمی‌کرد چنین که من بینهایت را از سوی مثبت ختنه کردم و تعریف. اصلاً رهایش کن من را. داریم از سیارکی حرف می‌زنیم  که در گنگ‌ترین گنگِ بود‌ها، پیرخورشیدِخپِل را رُس می‌کشد. چِگال‌اش که مدادِ آلبرت را بر پایانی‌ترین سطرِ نظریه دچار به تکیدگی، گرافیت را پوزه بست. خب، چنان هم که تشدیدها دیگر غلطِ املایی محسوب نمی‌شوند، ساده نیست مشدد گریزی از نیمه‌ی تاریکِ  نوسانِ سینه‌ام. بعضی چیزها دانستنی نیست، هرچند گفتنی. تاریخ بایت‌هایِ حافظه‌اش را شبی چهار میلیارد وعده خالی می‌کند بر فَرجِ فوقانیِ جمجمه‌ام. مثلا برفک‌گونه یاد داشته باشد شاید هنوز، انهدامِ تاکومانروز را که چه؟ تشدید شده بود. فکر کردی من فقط رقاصکِ ساعت را می‌بینم؟ خیر. بگذار ساده‌اش کنم. من رزونانسِ مرددم. که تا تصمیم نکرده‌ام میرا و نامیری ام را، فعلا جهان از موجِ فاجعه‌ام رسـتان است.‏

این قدر احمق نباش. فکر می‌کنی نمی‌فهمم هیچ کدام را نمی‌فهمی؟ گفتم که بعضی چیزها دانستنی نیست. اما من دانستم که آدمیان از نسلِ هر شامپازه‌ای هم که باشند، باز در فهمیدن مقاومتِ ویژه‌ای بروز می‌دهند.  یعنی باور کنم نمی‌دانی همین همسایه‌ی همیشه در کوچه‌ی ما، اسمش گوگل است؟ بعد من باید استخوان پاره کنم، تا تو نیمی از نیمِ بی‌صفتت هم رگ به رگ نشود که؟   نه جانم، کارهایِ سگـتـری‌ـ دارم که مبنایِ وجودیِ بشرانه‌ات را صد بیابان هم که لـَـه بزند، لیس نمی‌شوم.

یک روز شبانه‌ی هر سه‌ی ما – که من و خودم و خودش – آسمان را از خود خالی می‌کند. بعد ما «مثلِ» نه، خودِ وحشی‌ها؛ می‌جهیم  – جـَه تـر –   بر فرهنگِ واژگانِ شما و مصادر به کامِ صفت می‌دریم، چنان که سیگار را به اکسیدِ ذهن،  که دیگر نه تاریک تر، که «تاریکی» تر، و میدانی سر-انجام اش ؟

 نامِ ما در لغت‌نامه‌ی بوداده  از ادرارِ دیشبِ‌مان، که فردا مالِ توست؛ فحش خواهد شد. ‏
در انتهایِ هر شب
از رویِ پوستی رد می‌شوم
که از تنم درنیاوردی
سوزن از من نشئه می‌شود
بغض‌ام را با زبان‌ات بیرون بکش
من سرنگ‌هایِ خمار نمی‌خواهم
این استخوان‌ها می‌لرزند،‏
پوست می‌خواهند
او هنوز زن نــشده بود
و من هنوز مـرد مانده بودم

ما مـَـردِ تصمیم‌هایِ کوچک”
نـیـسـتیـم
حتی اگر که بزرگ شوند”‏


























































































فهمیدی · اِستیو
چطور درد می‌کـنیم؟


شـــــشــ ـــــــ
شــــــوقِ چـه؟



چیزی نـگو.‏



فقط
شــــــــ ـــ ـــو .‏



بعدها، بـــعـــدها



می‌گویـیـمِ‌شان
که




























·
‏«هیــــچ»‏ هم، ‏
شـــدن می‌خواهد


یاد باش، من خسته‌ام - اهل انتظار نیستم



اِنگار به اِنگارم خراش برداشته
طوری که از آینده فریاد تـَرَک می‌آید



انصاف نیست که من
اینجور پـُر از تمام‌ات شوم
و نباشی.‏


Freder


بله بله بله بــــ   ـــ له
تر تر، پیر تر هم ؟
سگ؟
تر هم ؟
اوووو... سیم ها اشتباه کردید
آه که نیست دیگر، دندانه می زند – گزیدگی بالا می آوریم
تارها خِرخِر کنید
بله بله
از این تر تر
بیش تر هم
عمق که چیست دیگر، چنگال می روید -  ما کرخت شویم؟
دریدگی – خود نطفه و خود سوراخ و خود وغ وغ وغ وغ
سگیــده تر می شویم
نه نه نه
نـــُــت ها خیال نکنید – بهتر نیست فرار؟
به چاک شوید که چاک شوید، کم کم کم تر
پالس ها   ایـــمپالس  تر تر
گیتار، حرام زاده؛  دِرام را خفه کن
ویالون خودش  واجر می شود
همه تان
بله بله بله
چشم شوید، چشم تر
این پستان ها رگ به رگ اند ، آن پشت
خفه شید ، تر تر
قلب برانگیخته اند، ما نرم شویم؟
تخم ها شکن شکن ، نه
ترک ترک و بعد، درون پاشیده شدیم
حالا راک شوید، کثـیـف ها، ترقی خواه کنید
ما باز تر ، گاز گاز تر.
  پــِـلِـی می نه
می کــُــنیـــم تر