که
من نامنیدهگیِ تبر را
به بیتبریِ منـَش ، عاد کردم
حاصلاش
شق شقهی سنگخیالیِ دِلـَش
در واپسخزهی جَسدم که فِسُردههنوزیِ
هوششکنیش را، باور چرا
معترف نبود
سنگبهسنگ زده و سنگبهسگ مانده
مَرد سگیـَش قاعدَتَن تنآنهتر خواهد بود و
تنآنهگی چنان که نوازکِشتر،
کبودپذیره و فروـَندهبَر.
حالا چهخونیم تبر را و من
که هر یک، یکبهیک، معکوسِ اکیدِ رنج ؟
سنگ شدیم نه - ماندیم
غمآغمِ درکهامان ورمزادهی درد نشد
پس
من:
سنگمالهگیِ تبرَش،
پیشتیزهی گریزِ مترقیِ مرگ
که لَختیم دوستداره نه – زارهی مرگشکن بود