از آن صداها که وقتی خوابیم میداد
وقتی میدهیم و بیدار نمیشویم
باید تکانـاش دهم یا تکانـاش ندهم؟ بیداری بهتر که فرایندی باشد خودآخود و بدون دسترسی. بهتر که ندانی چرا و چهطور آن خواب وحشی از تاریکییِ چشمانم سر درآورد و هرچه داد میزدم ترس گرفتهگییِ نفس بیدارم نمیکرد و وقتی بلند شدم پاکت سیگار خودش را خیس کرده بود؛ دستی به سرـاش کشیدم و فهمید که فعلاً برایـاش نفس دارم.
راستی چهطور میشد که گاهی هم صدایی که حرکت انگشتها تولید میکرد نزدیک به صدای خودم بود و من ترجیح میدادم کمتر حرف بزنم و در عین حال کسی به آن صدا توجهای نمیکرد. چهطور شد که من حالا زیاد حرف میزنم و سرانگشتانم آنقدر بیحرکت مانده که چاق شده و به صورت استخوانیـام نمیآید. اینها مقولاتیست که چنان هم مهم نیست وقتی یاد گرفته باشی چیزی را که در اصل هماره میدانستی، وقتی فهمیده باشی که مثلا رقص انگشت روی کاغذ یا کیبُرد در ارادهی تو نیست که کاملاً غیرارادیست. تو به تنهایی زادهی یک ذهنی، دهنی که هرچه هم در کثافت آدم بلولد پاک نمیشود از ترشحات بیرویهـاش که آلودهتر هم میشود و بویـاش شبها سگهای محله را به این سو میکشاند و خب چه چیز بهتر از دورِهمیيِ شبانهی سگهایی که چهگونهگییِ بودنـشان با چرایییِ چهگونه بودنـشان اشتباه شده است.
بگو چهطور میشود که عادت تو تبدیل به یک چیز خارقالگاده شود؟ که هرچه میسازی در صورت دسترسی جهانی را تکان دهد. ساده است اگر و تنها اگر همچنان اهل آن جهان نباشی آنقدر بسازی که بیان درد روزمرهـات کافی باشد به تغییر رویهی یکقرن حالآنکه درد به خودییِ خود بر همگان باشد. تفاوت وحش در همین است که درد برای همه به ارزش یکسانی هست و هیچ دردی به دیگری تَر نیست؛ آنچه از پسـاش ساخته میشود چیست؟
من یکبار شخصی را دیدم که بر پیادهرو راه میرفت، برایم جالب بود که او راه میرود اما هرگز از خود نپرسیدم چرا من سوار میروم بر چیزی که آن را ذهن خواندهاند
من بر خلاف آنچه میپندارند موجود پرسشگری نیستم. آنها نفهمیدهاند که فرق است میان سئوال و تکرار جواب
آنها کیستند؟ لوازمی که با تزیین کلبهی خدایان به ناشناخته ماندنـشان کمک میکنند، همین.
هست وقتی که نوشته میخواهد و من میخواهم و توانم نیست
وَ وحوش خداییشان دلیل بر ناتمامییِ توانـشان نیست
که ناتمام وقت است و
وقت نیست