The Thing That Never Was

چیزی اَذهانِ خصوصی‌ـَم را به گودِ ناگذرِ بی‌چاله‌گی سپوخته / پیش و پس دَم می‌زند.
دَم از سَرنرفته‌هایِ نامیزانِ دار. نه. نامیزانیِ دار که سَرخلیده‌ها رَسن رَسن دریده‌اند تارهایِ محکوم بر من‌اش را.
جای به جایِ این خون‌تاره‌گی، نمودِ بی‌ضابطه‌ایست از. وارون‌ـه‌گیِ درد به. کردن و شدن.
گاهی خواب هم ببینیم، آمده‌اند دنیا را شبیه خودش کنند،
[بعد از ما]
 ها؟
ریسمان بسته‌ی دست‌هایِ نامنکرِ من نه، دست بسته‌ی کشسانِ ناگریزش باشد.
گاهی هم عصب‌خسته‌ها یاد روند مسیرِ رنج چند دره داشت، بجهیم فرایِ بی‌تپه‌گی و بعد بگوییم بلاخره ما هم آدمیم.
و انگارنه‌انگار شاید این اولین و آخرین باری باشد که این واژه مرا به کار می‌برد.  

گذشته توجیهِ آینده نیست،‏
توبیخِ آن است
این گفته‌ی خطیری‌ست که تاریخ ترجیحاً نفهمد]

Eternity Part ▬

آن روزها
یک خونِ بی‌رگ داشتند؛
همه‌شان دِراگ زده بودند
[و مگر دراگ تعبیر جوانی؟]
·
این‌شد
ماندند
·
ماندن تعذیبِ نمانی بود

تماشا
جز این، چه‌ را ؟

Head High

نمی‌دانستم عروض‌ِ بودن‌ـَت، طولِ نابوده‌گی‌هایِ مرا نهایت‌شیب‌ـه‌گیِ غم می‌کنند. طوری حرف می‌زنم که انگار، بله که انگار. نمی‌دانستی من پیش از افتادن‌ـَت بعضی نقاطِ دامنه را صرفِ نظر شده بودم، حالا پس‌آمده‌گی‌ت مفهومِ حَدوناحدِ اَسَف‌ناکی را در ضابطه‌ام گنجانده - اینطور که هر نقطه‌ای اَعم از دامن‌ و کِشال و شُرت‌ِ حادثه را - یک به یک - دریده شدم، صرفِ عمل می‌کنم.    

تمامِ تو بحرانِ سوراخ سوراخِ نامُطلق‌آتِ بی‌سرواَنجامم باشد.
 گرچه من ناراحتم. اینجا مسئله جایِ دیگری‌ست.
بگو این عریضه بویی‌ست، اظهارِ گردن‌کجی و شانه‌پرانی می‌کنم. 
یک سَر ریاضت‌هایِ ناکاربردی.
تمامِ تو، گرچه ناتمام بمانم، کافی‌ست

تو را فَلَج‌ام، بی‌وبا
بی‌آ..

کبود نشئه‌ها

تَقه‌هایِ یک قرن نیمه‌نوشته‌گی بر حلقومِ چند حلقه چاهِ عمیق - همان ناهمانیِ سینه‌ام که هیچ‌رُبایِ فی‌الواقعِ رنج شد. پاره‌آوارهایِ تَراگذرِ فهم را نمی‌شنوی که این‌جا، شبانه‌شب، سوراخِ تنفسِ «انجام» را مسدودند؟ ته‌رگه‌اش را بخواهی، من می‌دانم آویزِشِ روان‌واره‌گیِ واژه به کشسانِ بی‌تلاشی، جز تعلیق چیزی نیست. به تکه‌تکه‌هایِ ناهمگون توجه نشو. پراکنده‌گی نیست که از ویران‌پنداریِ محض حرف می‌زنم. اگر همین چند نقطه و ویرگول و خط را هم ناپدید کنم؛ پدید پَس‌تویِ سیاهه‌ام را گم می‌کند، بعد صدایِ جیغ‌اش برمن‌نهیده و نه - می‌دانی که من عصیان نمی‌کنم.

بی‌خود خاک را زیر و رو نکن
هنوز آنقدر درد داشت که بفهمد جمجمه‌ی فوقانیِ دلش را کجا چال نکند
مسئله این بود که فقط/
کجا نکند.

روابطِ میان‌واژه‌ایِ کبود نشئه‌ها همچنان که از اِسمش پیدا نیست؛ خونی از سگ‌لرزهایِ پیشِ‌پا‌افتاده به رگ دارد که نه تَهیُجِ گایشِ زهاربه‌زهار - تَشنُجِ مالِشِ بی‌ماله‌گی تالیف می‌کند/ این رابطه پانسمانی‌ست.
اِفلیجِ درد چهره‌ی ملیحی دارد. آنقدر که تمایل هرچه جز زُکام‌اش را به استنشاقِ بیهوده‌گی درد می‌کند. بله، من تمایلاتم درد می‌کند. و تب‌ْخونِ انگشت‌هام عارضه‌ی هم‌این‌ـه‌گیِ لقاحِ تارَکِ پستان‌هاش است با.

درد بیا !
این‌ها نه - من خودم را
به آستانه‌گی‌ت کبود کرده‌ام

روزی هم بود که جوی هر کجا می‌خزید، شب می‌شد. نگفتم جویِ چه. اما دخترک یقین داشت سیاه نبود. بعد کافِ تصغیرَش را برداشت، از شب رد شد. چیزی که اتاق را جا ماند، پَره‌پاریده‌هایِ نطفه‌اش به یاریِ چند جنسیتِ نامعلوم - که لابد باید بزرگ‌شان می‌کردم. به فرضِ محذوف بودنِ «من» هم، مُچِ باریک و رنجورِ دست‌اش لایِ ران‌هام گیر نکرد. دختر به مخدوشِ چگونگی، ماند و ـَک به ابدیتِ فروـیده‌گی، نزول.
·
آوندِ غم‌بادیِ حوصله‌ام گردنِ خودآکنده‌گی را رگ به رگ- خَمِشِ بی‌گاهِ ویرانی، کرد.

Haze I.
بعد افتادم به تمنایِ شلوارش. جین ْ تر بود. بویِ واژه می‌داد. خندیدم:
  ببین نرمه‌ی گوشِ من جایِ تَری‌ست، من از حوالی‌ش می‌گِریَم.


Pallid II.




Livid III.
اصلا تو لگن‌چه‌ی استخوانیِ عمودِ بر سکوتِ مرا دیدی چطور قرچ قروچ می‌کند؟

IV.
می‌دید انگشت‌هام چه‌طور تمام می‌شوند؛ دندان‌هام را نمی‌کشید.
مشغولِ کِشیدنِ عوالمِ دیگری بود. خوب که زخم شوم، نوبت به پستان‌هایِ تخت- وَ -کبودِ زانوانش می‌رسید.
انتظار می‌کشید.



V.



Toughness VI.
  چاک چاکِ من آنِ چیست پس؟


Haze IX.
من با خودت تنها شدم. حس می‌کنی لقوه‌هایِ ته‌کشالِ رانِ چپم کمرت را خیس کرده؟ همین‌جور این‌جا بلرزیم، جوی راهش را میانِ کلبه کج می‌کند - بعد ببین از خون‌لخت‌هایِ شب چطور نمی‌پرسیم آخرش چه.

·

گوزن‌هایِ نَر کیرشان را شاخکِ مضاعفِ خون‌خواهی، جنگل را دریدند. جز بریده‌ صدایِ آه‌واوه چیزی گریه‌ی خاربُته‌ها را نلرزاند. من جیغ می‌زدم. بیشتر شبیه کویر بود که انعکاسِ آسمان را در مقعدِ شتران تجربه و پسا‌پیشِ ساربان فرو. زمین انتهایِ کُراتِ دیگر را به منظورِ فورانِ ویرانی قرض گرفته بود و دنبالِ اِسپرم‌ریزانِ قعرِ من که دخترک کجاست. حواله‌اش دادم به رَدِ سُمِ گوزن‌هایی که در فرقِ‌شان کیرِ سگ روییده بود.
 زیرِ لب‌ژکه‌هایِ تنم هنوز افسرده‌ام که چه خواندندش؟ آنچه از هم‌پاره‌گیِ نسوجم را به گِره‌ـیده‌گیِ جغرافیایِ نیم‌تنه‌اش بخیه زد- کناره‌ی سینه‌اش نوشته بود: ـَک.        
خون‌گراف رسید.

باش، شب در نهیبِ پیشانی‌ات رگ می‌زنیم



It's funny, but

روزِ بعد از آمدن‌َت من پیر شدم
قطاری که می‌رفت، روزِ بعد از آمدن‌َت نرسیده به انتهایِ مزرعه
دیر شدم
من بی‌نَفَس شب‌مَرِگیِ مرگ را از نای دریدم
روزِ بعد از آمدن‌َت، اشک فهمید و
روزها ، من زیاد خوابیدم؟

این سگ‌بچه‌َت، روزِ بعد از آمدن‌َت
تمامِ استخوان‌ها را جوید
خون‌بارِ رگ، نمایِ خالیِ تخت را
که
دیگر
 نجهید
من روز قبل از آمدت را
سیر شدم

The Day Before You Came

کاغذهایِ بلاتکلیفیِ فردا
باید پیِ چیزی می‌دویدم؟
من مسئولیت‌ِ دونیمه‌گی را
روزِ بعد از آمدنَ‌ت
کیرِ بی‌انجامی چه قطری داشت؟

روزِ بعد از آمدنَ‌ت
پاره‌شب‌پارهام  - بی‌تاریخ -
نامدعیِ حیثیت شدند
روزِ قبل از آمدن‌َت را
من‌باخته‌تَرم
اما

نه جانم
دست‌هایِ من طعمِ زُخمِ خون را زَخمِ 
نوک‌آنوکِ زبان می‌کنند 
بد نیست بدانی
چیزی تر از این نیست 
که نتوانم زبانم را 
بلیسم

 :  جنون حالتِ خفیده‌ایست از ناحالتیِ لب‌هاش
که.

on the steel breeze

این که جایی نمی‌رود؛
زندگیِ من است؟

تُندرانه‌تر.

این که خالی نمی‌شود. اصواتِ هم‌خون بر جنونم را به تنِ کاشی‌ها کِشانِ درد شدی؟
امروز که نرفته‌ بودم حمام، فهم‌ـَم آمد
دیگر هیچ فعلی بی وَندهایِ پس‌وپیش‌سگیده از سوراخ‌هایِ ریزِ دوش نمی‌چکد
طوری جریان را بر واحدِ رنج پخش کن که زمان شرم‌ گیرد
نمی‌دانم آب یا خون یا چه؛ ناماده‌ای از نامایعاتِ تَر بود
نافیزیک ‌دانی که؟
همان نهایتنِ مشهور که در فروــیده‌گیِ ما هنوز دچار اختلال است
مشکوک به.
این روزها در راستایِ رفعِ نقاطِ بحرانیِ ناتابع‌ـَم، از چَپایِ هیچ ناریاضیاتی به خفایِ قضایایِ نامُـثبَتم سبقط نمی‌گیرم
من شاید بد شده باشم.
این جمله ساده بود؟ نه از زنجیری‌هایِ بندهایِ پیش و پس‌ـَش
پس خوب بِ‌خون.
که دیگر نمی‌شنوی بگوید این روزها، هایی در میانِ اندامِ مرگ‌جق‌ـه‌کنِ من نیست. جقه‌کنیِ اندامِ من حالتی‌ست وادارنده‌ی مفروضاتِ ناواقع که جق به جق بزنند خود را و هم‌آهمِ واهَمید‌ه‌گیِ آلتِ تنازلی‌شان را به تناسلِ آلتم[قلم]، تهوع شوند.
می‌گویم این روز نمی واین شب.
Shine on you crazy diamond!
 مثلن کنارِ روز، مرگ خموده باشد و فضایِ هوشم را نفس‌نفسانِ خودگای‌ـه‌گی‌ش، تر کند. و جایی که می‌فهمد تریده‌گی شیره‌ی من را از حدی گذریده‌ است که. خودش را به شیوه‌ی افعالم بمالد و از آن تماس‌هایِ به منظورِ التماس که ای الماسِ دیوانه به منفورِ خون‌گُشت‌هات هم که باشد، مرا بخرا.......ش.

این از این هم جانی‌تر است
که گلو‌گاینده‌ی صدا را نمی‌عقم
چه زود یادت هست؟
برای ماه گریه کردی
کسی نمی‌داند
حالا به‌جایی
اگر
چه

پیش‌ به پس‌ تغییر رویه داد ـــ هر دو به باز


در ریزاریزِ سگ‌ میلی‌لیتر خونِ تــَـر،
امروز [باز]فهم شدم که لَخته‌گی
در مک‌آکِش رگ‌پاره‌گی 
منتفی‌ست

این هارزای‌ـه می‌خواهد بــپوزد؛
که من
بعضی استخوان‌ها را به خودم هم 
نمی‌فروشم

به جهستانِ جه‌دریده‌ات، مرا ببر


تیرِشِ نیم‌کره‌ی فوقانِ نگاه دردِ بی‌حدقه‌ایست که هم‌آیِ سگ‌لرزهایِ من تو را.
مرگِ بی‌باشه‌گی‌ـَت مرا                      کاش می‌کند
لب‌خشکه‌ها نفس خراش می‌کنند
که پاره‌پورهِ دندان لیسه‌هایِ لثه‌بند شده‌ـَت
چشم‌هایِ من ، نـــه. آیِ من تورا
بگزَم؟

Falling Part

منِ بی‌مرگی را «یک خون»  فروگرفته‌ست؛ در هستی به نیست خیال نشو. حتی که. بی‌راه‌سازی را بس. بیا کمی کمرکـَنده از رخت، رخت از تخت، پنجره‌ها هنوز بخشی از کوانتید‌ه‌ی نور را عبور ‌می‌دهند. چشم‌های تو ؟

بگو، من عاشقم؛ به خونِ منعقد
در واپسای چند دقیقه بازِ‌زخم.
 زَمی به سی که شد، قرن است دیگر خون خون نیست
 - مفهوم اکید لَخته‌گی -
و من بودم که نقشِ دست‌هام روی دیوار نوشته شد numb ؟

یک روز داشت شبی را کمین‌ِ رودخانه گام می‌داد. طوری که پاها هم پا و هم سنگ - وحدتی از یک درد. حالا بمانـَ. بعد دیگر گلویِ رود ،رگ‌آرگ، شُر نکرد. خالیِ‌بطری‌انداخته‌هایِ من به بسترِ مرگ‌جوری‌ش رسیده بود. از آب صدای تلق‌تلوق دربسته‌گی‌هایِ شیشه‌ای می‌آمد.  کسی هم نمی‌دانست بی‌رنگیِ درون، هواست یا خلا یا خون حتی، یا است؟

خب ماه هم دی‌گرآنه‌هایِ دی را
به شب‌تن‌ـه‌ی رود نمالید دیگر
و مگر پژواکِ خفیده‌ی نور از آب و شیشه نسبت به هم؟

می‌دانی که سنگ‌ها و شیشه‌ها موجوداتِ در اصل ناوجودی هستند. اصلاً هر چیزِ واحدی ناواحد و تراگذر است.  پسِ‌دیوار‌مانده‌گی را فقط دیوار‌ماـِ‌هایی از جنسِ اِن‌گانه‌گی می‌هَرجَند. پس فایده‌ای هم نبود که پاها[سنگ‌هاش] را به سینه[شیشه‌هام] کوفته کنند یا. فرقی هم نداشت با وجودِ بطری‌های به‌هیچ‌انداخته‌ی من، گمان‌ـَش سرریز کند یا نهایـــتن من از جداره‌ی رود بیرون بزنم. تنها یک چیز تنها‌ـِگیِ خود را به هر پدید و ناپدیدی، لیاقتِ بالِش داشت؛ جایی که او بر انحنایِ شارْآب می‌ایستاد و به ریزِش بطری‌ها گوش ‌می‌داد و فکر که حالا و من شکستگی. falling-apart  را تُف به صورت‌ـَش که در نیمه‌ی راه. falling part را تگ می‌کنم به بی‌لیبِلیِ خالی‌ها. part  به part . خون‌حافظی کن. مثلن انگشتم پاره شود و خالی بزند بیرون و لَخته‌گی‌ش. و این فقط یک خون است خوابیده‌ی همه چیز؛ جداحافظی.