بلاخره من به این کلمات
که در نطفه اندیشه ام خمیده اند
مسئــــــولم



اینها،‏
به بچه هاشان نه آنقدر که بیاموزند
تاب خوردن یک لذت است ، ‏
الاکلنگ یک مفهوم


 



یک نوشته از جایی می آید که زمان در آن بی آنکه بیاستند،می نشیند و استراحت می کند


که آدم ها بی شکل می شوند بی آنکه بازتابی آینه را چرک کند


و احساسی که ذهنیتِ واژه را می دَرَد، جایی چرک تر از این جاست غده اش
که ترشح می کند، بی توازن
آنجا منزلِ هیچ هاست و اینجا اتاقِشان
از آن خانه به این اتاق دری نیست، ‏
غریزی است پیدا کردنِ راه
یک نوشته را غریزه ی شعوری، بو می کشد
بی آنکه مزه ی ناخوشِ تردیدی قریحه اش را تلخ کند و
زبان آنجا، بی حسِ چِشایی، لبِ اندیشه را می مِکد 



تا آخرین


عددِ طبیعی


از آغازِ شاعری تمـــــــــــــام شده


میدانِ مین است سطحِ آرامِ این رعشه ها بر جانم.
هیچ معلوم نیست گامِ مشکوکی را تا یقین چند فاصله است، که این خود تخمینی واهی است.
در هر انفجار، از هر گام تنها صدایی باز می ماند و ذراتِ شکافته همچنان، مشکوک، می پراکنند.
هیچ معلوم نیست اگر لرزشِ اجتناب ناپذیرِ پا بسوزاندت،
اگر بگذری از این میدان بی هیچ حادثه،
 به اتفاق رسیده باشی.
هیچ معلوم نیست باز هم در کمینت نباشند.
نباشند مین هایِ بی نفصیر زیر پایم. 
                      این کینه نیست. نبرد نیست. تداخل سرزمین هاست
هیچ فکر کرده ای چقدر می توانی ترسناک باشی وقتی به لمسِ پایِ تو اهالی آرامِ سرزمینی به انفجار می رسند؟

دردِ من از شکمِ ذهنی زاده می شود
که خود از بیگانگیِ خود
آبستن شده است

 چشم در خواب هایِ آشفته اَم فرو ببر و قضاوت کن
که آیا ساعت نباید همین حالا به فریاد بیوفتد؟

باید! اما چه سود قضاوتِ من. که می دانم
تو به این  خواب مشتاق تر از آن بیداری هستی

پس بمیرانش - ساعت را که نیستش از بودش
کابوس هایِ کمتری می شمارد

این من نیز منکِر می شود مرا
من کو؟
مرا خبر نیست
اگر مرا بینی
سلام برسان
شمس تبریزی

بد آفتی است. هر طور هم که باشی به خودت شک می کنی. هر طور هم که باشی هوس انگیزی، شک تو را می کند. به بایگانی ذهنیاتت سر می زنی و چشمت را روی نشانی ها ی زمان و مکان می بندی. با هر زاویه ای هم تلاش کنی، آخرش نگاهت زیر جاذبه ی روزهایی که از آن ها تنها اعدادِ بی مفهومی مانده اند گیر می کند. ورقی بیرون می کشی، شروع به خواندن  که می کنی در هر واژه انگار سرودِ مراسمِ تدفین اَت است که زمزمه می شود. گاهی احتمالا برایِ نشنیدن اَش، با صدای بلند می خوانی… اینها چیست؟ اینها را دیگر کدام نابغه ی ابلهی نوشته؟ چه کسی؟ مهم نیست. چطور می توانستم گاهی چندها پاراگراف بنویسم. عجب لحنِ ساده ای دارد. عجب ترکیب های اضافیِ مناسبی. چه توصیفِ هوشمندانه ای. ببین! باید اینجور بنویسی باید مفهوم بنویسی. لعنتی! یادت نیست؟ یادت نیست آن زمان که همین ها، همین مفاهیمِ مفهوم را می نوشتی چقدر تردید می کردی که چرا اینقدر پیچش دادم. چرا نمی فهمم چه کوفتی نوشته ام. حالا برای من چهره خم می کنی که به به و چه چه، چه روانِ روانی داشتم


اصلا می دانی من دارم چیزی را از تو پنهان می کنم. تازگی ها بیشترِ نوشتن هایم از روی عادت است و از روی عادت است که دنبالِ واژه می گردم که از خود لحنی می زایم تا با آن احساسِ نزدیکی کنم. آیا این پایانِ انرژی مفید یک دستگاهِ جمله سازی است؟ مرگ بر تمامِ اصول و ضوابطِ کار!    فهمیده ام که هیچ چیز جز یک هیچِ فرامعنا، زندگیِ من نیست. هیچ چیز نمی تواند زندگی آدم باشد. زندگی آدم هیچ نیست. نوشتن هم دیگر زندگی من نیست. نوشتن کارِ من  است. چیزی شبیه به غمِ نان. آدم ها حاضرند سی ها سال به ساعتِ صبح فحش بدهند که یاد می آوَرَد هر روز، روزی مثل دیروز آمده است. آدم ها حاضرند سی ها سال بیزار از روزمرگی، روزمُردگی کنند تا مثلِ من و تو شب را با روز در نیامیزند.. تا صبح را به ساعتِ ظهر بر نرمیِ سختِ  تخت فرو نروند و سرگرمِ مرگِ علنی نشوند. آری آدم ها کار می کنند. زندگیِ شان می شود کار. تا یک دم را به مانندِ ذهنِ مشکوکِ ما نفس نکشند.  و من دیگر نمی نویسم که زندگی کنم. می نویسم برایِ نجات. برایِ کار.  برایِ اینکه من ساعتِ زنگدارِ صبحگاهی ندارم


تو هم دیگر بس کن. اینقدر شک به هپروطِ باورم نران.  تازگی ها مریض شده ام. بله واژه ی بی معنی و خنده آوری است. حتی بیشتر از اینها هم.  وسواس گرفته ام. هنوز دو روز نگذشته که چیزی ننوشته ام بی اختیار می گویم مدت هاست ساکتم، دیگر کارم تمام است. سرِ تمامِ کاغذ های خالی داد می زنم. مدت هایِ من یعنی دو روز، گاهی نیمی از نیمِ روز. تمامِ کارِ من یعنی همین. همین که روز بگذرد و چیزی نوشته باشم. بدتر از آن اینکه وقتی چیزی عادت می شود دیگر انگار هر چه هم بشود، نمی شود


تو حق داری که سرزنشم می کنی. که لحنِ گذشته را به رخم می کشی. اما خوب من که می دانم گذشته هم با من مثل امروز بودی - کدام را باور کنم؟ 



دلتنگیِ تو برای روزهایِ مرده ام یا تردیدی که به من می گوید این روزها هم مرده اند؟




خطوط سرانگشتان
مفهومِ پیچیدگی را
بهتر از
نهان انگاری های مغز
لمس می کنند
خمیده بر تخت
بی گاه، گردن افتاده بر سینه
نگاهم را بی رحمانه باز نگه می دارم
سراسر، شب را نگهبانی می دهم
که شاید
واژه ای بیاید و آن را شکار کنم
آخر اگر من خواب و ناخودآگاه بیدار
هیچ تضمینی نیست
که واژه را باکره تحویلم دهد
شاعر تصمیم نمی گیرد که در کدامین خط تمامش کند
وقتی گاهی حتی نمی تواند نخست واژه ی تردید را هم آغاز کند
نه، شاعر تصمیم به شعر نمی گیرد
شعر خودش هم نمی داند حرام زاده ی کیست
چی؟
با من دعوا نکن
میروی نگاهت را روی بایگانی می چرخانی
داد نزن
دست بر نوشته هایم اینجور نکش
اگر مرا با لحنم وصف میکنی
مانیفستِ کنونی اَم به این ترتیب است
من با اعتقاداتِ پخش و پلا یَ م تعریف می شوم
بی اعتقاد تر از لحظه ای که لذت از خماری می بری
از اینجا به بعد ناپایداری در این لحن
یعنی که من حرفِ خودم را می فهمم

در هم و با هم می شوی میکنی مرا در خود فرو
تیغ و رگ خونِ من میشوی بُرون چهره بی رنگ می کنی در هم و با هم آینه می شکنی بر من می شوی هزار تکه ام، هزار تکه ام که نباشم حتی یکی از آن هزارِ ریختم را مردشورش بُرده! ای وای ریختم ریخت ریختم شد پخش شدم نقشِ بر آینه
حالا مرا بزن به دیوار خودت را ببین
مستراح برو خودت را ببین
بر انعکاسِ شیشه رایانه  خودت را ببین
 در شکمِ جیوه ی بیوه ی همسایه خودت را ببین
مرا در تمام آینه ها بزن به پشت و روی دیوار
نوازشِ خاردارِ صبح که ساعت است انگار
بزن سرِ درِ اتاقِ انتظار به لای تقویم در اول بهار خودت را ببین ببین شدی خمار
بیاویزم به دیوار و دار
بزن با شیشه ی ادکلُان
تکه می شوم بیا ببین شکست شدی هزار


ببین


ببین


به دیگری


خودت را ببین


خودت را ببین


خودت را ببین به دیگری



دچار


Go on Judge, shit on him !
Since, my friend, you have revealed your deepest fear,
I sentence you to be exposed before
Your peers.
Tear down the wall !
PinkFloyd-TheTrial

کلماتِ نیامده به کاغذ را می شمارم، روزانه
این چیزی به اعدادم اضافه نمی کند
اما یاد می آوَرَدَم کشت و کشتارِ بی رحمانه ی آنها را که
آبستن بودم



که این هم هـــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــچ.
اما


ما را به رنگینه ی خوابِ خود درآمیخته اند، آویخته اند از دارِ میمِ غم
گردنانِمان خراشیده و می سوزد تا بیخِ پوسته ی جغرافیایِ انسانی که به تازگی مرزهایش دریده اند و دزدیده اند نارگیل های تک جزیره ی گرم سیری اَش را، جنونِ عاطفی، جنون…. جنو…ن نون نون …ن، که شیره ی مایع احساسی در آن صفر مطلق را هم غُل می زد
خراباتیان خس خس می کنند
می خزند
در زیرِ میزِ اتاقی که روزی صبح بیدار شد و
مسخ
یافته شد
از در بیرون شد و
مسخ
یافته شد
مارا به گور خالی  شیپورِ ناله کردند کفاره ی عمری که فِلانی که بمانی در گوشه ی کنجِ اتاقِ شکنجه ی یادها دود کرد بَرِ منقلِ بیداد داد
غبار آلود

آری ماییم همانها که هستند هم ما آمیخته به گِل زاری که روییدند از آن لاله های خونین
هاله هایِ روحانی

انگار اگر در شعر نباشی، اصلا نیستی
حیف که اگر باشی هم، شعر نمی شود
نسلِ من در هفتاد سال پیش از خود،‏
کنارِ
هدایت ها،‏
دالی ها،‏
فرویدها،‏
اینشتین ها،‏
هیتلرها و
چاپلین ها
جا مانده.‏
و هفتاد سالِ دیگر رو به مانیتورهای تحریف شده
تاریخ را بردگی می کند
شاید یک صبح، بخواند که نوابغِ ناکام
در نهایت سرعت نور را به او رسانده اند و
بی خود شود از خود
تا هفتاد سالِ دیگر

 


توی سرت پچ پچ می کنی، انگشت را نشانه اش می روی که باز آری
باز پیدایش شده
شده ای کالبد دل لرزه ای به بُعد 9/9 ریشتر - باز هم اعدادِ سرگیجه زا
89 را به 90 ،تنها، با یک صفر کشاندی و آن هشت بودی که پاک شدی و 9 که می مانم
 تا دو صفرِ صد سرِ سرگردانِ دیگر
تنهایی ام به توانِ دو 
یکشنبه را یادت هست؟ قرار بود بمیرم؟
امروز دوشنبه است
باید 365 را در 10 ضرب دهم و به تعداد روزهایش با 9ـــِ گره خورده ای زندگی کنم که چسبیده به هشت، ‏
کِشان کِشان آمد و کُشان کُشان دهه ای را همراهِ 9 یکانِ نودم می کند
راستی که من با تو،‏
تو با خودت چه فکر کردی؟
تاریخ انقضای یادی که از من در فریزرِ خاطرت به بند کشیدی،‏
90 واحد قبل از تولیدش بود
تا گند برم نداشته، زودتر

بدرود

کاغذ ها تنها بازماندگان گذشته هستند
که از فسادِ قصه ام جلوگیری می کنند
و درِ دفتر به مانند درِ یخچال سردخانه ایست
که واژگانم را در امتدادِ هیچِ خط خورده شان
نگهداری می کند
تا هرگاه بی هیچ شدم از حال و بی حال از هیچ
جسدی را همواره رو در رو باشم
که خون به خونم چکانده است
در تمام روزهایی که زخم می شدم

 


داستان می خواهی از من؟ من که داستانم دَستانی دارد تا شکستگیِ آرنج گِل آلوده به اعماقِ گِل زارِ غلیظی که چون باتلاق واژه هایش را می مکد و چون هسته ی هلویی هستِ هسته ی شیره ی وجودی اش را تُف می کند به ریختِ اول شخصِ مفردِ داستان. بی هست می کند از هسته ای که مخفیگاهِ بادام های تلخ است. /تلخِ خوشی / در لفافه ی پوستی که تظاهر به نرمی می کند و زبر می خاراند خود را


تو از من داستان می خواهی؟ من از تو نگاه، نگاه کن گِل چسبیده به دَستانِ داستانم چه طور خشکش زده. این تو نیستی که حالتِ کثافتش خطوط صورتت را در هم می کند و بر همهمه ی باورت نعره ی سکوت می کِشد؟!  می کُشم با هفت خط شورِ دل سردِ رسیدن به هشتِ عمیقِ صفحه ای را که در هوایِ فضای میانش عکسی از من است و میانِ من و تو هیچ نخواهد افتاد.   اینبار از دَستانِ داستانِ گِل آلودِ من بارانِ سُربی می بارد. تو دست به دستش نمی مالانی کف، که می کُشد خود را پیش از تو در شش خط


:


    ‏1.   من سلولی بودم، کچل و برهنه از بازدمِ حیاطـــــــــــــــــــت. قرار بر قرارش نبود از دمِ سیگارِ ‏انسانیت
    2.   در آستانه ی دستگیره ی در هرچه می کشیدمش باز نمی شدم
    3.   به دود دادم دودمانِ توتونِ بودی را به نابودی که بود معنای زندگی در غشای تخمکی که تردید ورزید
    4.   حال می بینی حالم را چون هیولایی است که آرام خزیده به خوابش بر آن خاکسترهای سرد
    5.   چشم به رحم می آید ار خُرناسم من داسم که گردن زدم رگ های زاده ی انسانی را

    6.   در خطِ ششم، ماندم بی هیچ از چیزی که دیو خردسالِ باورم باورش نبود، یک فرمول انسانی
     ‏7.   و آن در خط هفتم پس از رسیدنم جا مانده‏