یک: تاوان
از برایِ رخدادِ
دو: برگشت ناپذیر
تا رسیدن به اعماقِ
سه: هیچ
و پس از آن تنها
چهار: شنیدن، سکوت و پایانِ
یک گفت و گوی آغاز هرگز نیافته
هرچه!‏
تو اصلا بگو هفتاد ساعت
من هنوز خوابش را ندیده ام ،‏
تو بیدارم می کنی؟
اَمان از منِ تنهایی که
می کشم ناخن
به مرزِ دیوانگیِ تو
به خودت مضنون نباش
ای همه شب هایِ من
کوری ام از روزی گَری هایِ وجود،‏
زخمِ نور می خورد
دخترم را گاهی آگاهی می میراند در آغوشِ مُرده ی دختر
دخترم را گاهی نیازِ آرامش به لرزه می افکند
در این زمان های کُند، بلند با او حرف می زنم
چرا باید این ناآرامی را در تشویشِ نگاهش تماشاگر باشم؟
تنها تماشاگر….
دخترم را تحمل نیست
خسته گی است
او روزها را درد کشیده است و درد را به روزهایِ تیره سوگند خورانده
که ای بردگانِ حقیقیِ اندیشه! اگر آرامشم را باز پس ندهید
از ارتعاشِ لرزشِ این استخوانها -عصیانِ من تولد خواهد یافت
عصیانی نابخشودنی

تو مرا بسته نیز می خوانی
بی آنکه در انتظارِ صفحه ی پایان باشی
ما از پیش هایِ دور پایان را یافته ایم
و حالا که دوری ات می کِشم
بی قرارِ نشسته خاکِ روی جلدم نیستم
در سُرفه پیدا می شوم
تو مرا بی خاک می خوانی

آلبرت می گفت:  خمیدگیِ فضا، زمان را به دورِ مرکزِ بی نشانِ هستی می گرداند
سوار بر زمان بودم و اکنون کشیده بر ژرفایِ این خمیدگی
با باوری مهار نشدنی
زمان را به کامِ خود می کِشانم
این ایستایی است که آلبرت به گمانِ دردِ نسبی
از آن غافل مانده بود
از تو می پرسم که
‏«ذلت» را با کدام /ز/ می نویسند
شاید به احساسم پی ببری

 


الف: می ایستد و گوش می سپارد: چه به خطایش می افکند؟ صدایِ پریدنِ چه را می شنود؟ چه بود آنکه فرو افکندش؟


ب: همچون کسی که زمانی زنجیری بود، صدای زنجیر ها را می شنود…‏





 نیـچه.‏


دیگر پوستی نمانده که بیاندازمش. حس می کنم این لایه ی آخر است و پس از آن ناگهان تاریکیِ چرک آلودی به بیرون سر ریز می کند. احساسِ احمقانه ایست. لایه آخر هیچ گاه برهنه ام نمی کند. با این حال شاید دیگر حوصله ای پوست انداری ندارم.  تو که تمامِ درد را شاهد بودی بگو من چقدر کشیدم و اینها گفتند نقاشی های ناشیانه … وقتی علتِ درد را از حضورت دور می کنند، گیچ می شوی. هنوز درد داری و کسانی هستند که ادعا می کنند  غده ی سرطانی را از نطفه ی خاطرت خارج کرده اند.  احمق ترینِ باورها در دایره ی چشمِ شما چرخ می خورند. تنهایی من ساطع شده است، ای جنبندگانِ محتاط فرار کنید

تو می دانی زندگی ای که میانِ
گردابی معلق می چرخد و
محکوم به ویرانگری است
باید در پی نجاتِ کدام تکه اش باشد؟
در حالی که
خود درون این گرداب به چه سوزشی
ویران می شود؟

 



جانِ من چیزی نگو. فرا رسید آن کابوس که دیگر خیالی نمی شنود حرف های تورا. به دورترینِ آدم ها می نویسم: من از نزدیکترینِ دست ها فراری گشته ام، از پست ترین صدایی که باور ندارد در من. از خانه ای که گورستانِ خاطرم شد. به دورترینِ آدم های ناشناس ، به آنها که  خودخواهانه زندگی ام را قربانیِ تصوراتِ وهم آلودِ خود می کنند، در حالی که دم از احساس می زنند با من.  لعنت به آن احساسی که به من دارید! لعنت به این زجری که می برم از شما. لعنت به روانِ پاکتان. لعنت…. کورکورانه می نویسم به آدم های کور شده  از روشنی یک خوابِ غلیظ. چون موجودی حماقت خورده می نویسم… تو هم اگر این تنهایی را، شبها به مانند تیغی سرد در امتدادِ بدنت می کشیدی، این “نه” ها را صد باره می شنیدی… چون من زبان نفهم می شدی



لعنت به روانِ پاکتان که


دیوانه ای را در حسرتِ مرگی شبانه مُردانیدید 


وقتی از کنار این آدم ها رد می شوم
فکر می کنم
آیا جاذبه ی عبورِ اندوهی بزرگ را
در شعاعِ چند سانتی متری خود
حس می کنند؟

دختر از خوابِ بیست و پنج ساعته که بر می خیزید، هوا تاریک بود. قرص ها تن اش را ترک کرده  و خواب های آشفته در امتدادِ بدنش بی پایان مانده بودند. در تختِ یکنفره چون کرمی که برای یافتنِ زندگی به زیر خاک می رود، در تاریکیِ پتو خزیده بود.  دیگر اندیشه ای نداشت تا جای خالی آغوشی را که تشویش را می فهمید، پُر کند و می ترسید اگر بیش از این ها چرخ دنده های فکرش را به کار گیرد ناگهان بفهمد دیگر هیچ هم ندارد. خنده دار می نمود. زمانی که او از خوابِ پریشِ خود بیرون پریده بود صدای خُرپُفِ سربازانی که اسیرش کرده بودند به گوش می رسید… حقیقتی که اَدای مرگ را در می آورد در خوابِ شیرینِ این شغال ها خوابیده بود. دیوارهای تیمارستان آنقدر تنگ نبودند که خفه اش کنند.  با این حال او ساکن اینجا بود و انتظار مرگ  در اینجا با انتظار رسیدنِ وقتِ ناهار که روی یکبار می آمد و انگار صدسالی یکبار بود، برابری می کرد. با این تفاوت که این انتظار بعد از آمدنِ مرگ هم ادامه داشت. به پنجره ای که برهنگی اش را حصاری سرد می پوشاند روزها خیرگی می کرد و در حالی که شیونِ برآمده از حلقِ یک بیمارِ مغزی را می شنید به خود اطمینان می داد: که ای مرگ! من از جنس این ها نیستم، می توانی بی تردید تنهایی ات را به دورم چون کفنی گرم بپیچانی!…… آخر ما هر دو از تراکمِ خطوط بی مرز این زندان به آسمان های سیاه راهِ خروجی می یابیم… آن زمان “هیچ” در تسخیر اندیشه مان دردواژه های ناب می زاید



در این تیمارستان که پمادهای ساخته ی دستِ بشری روانمان را پریش از حادثه ی صعب العلاج بودن می کند- روزی همه شان را گیر افتاده در چسبندگیِ گُه موجودشان که همان حقیقتِ درمانِ شخصیتِ ماست، در می یابیم… که از تشنج های بی وقفه ی یک کابوس در خوابِ سحرگاهی شان می نالند. و دیگر دیووانه ای نیست که از روی رحم به حالشان شتاب کند.


خواب های بیست و پنج ساعته برای ما، قرص هایِ مهربان برای ما، سیگارهای بی خاکستر برای ما… بخواب دخترِ آرامِ من


در تمامِ صفحاتِ زندگی ام از هیچ نوشته ام
حالا آمده و می گوید
این هیچ را برایم ترجمه کن
وای…! به حالِ من
هیچ همانا نقطه ایست که در ورای آن نیم خطی را امتدادی است تعریف نشده

تو با من از بلند شدن حرف می زنی؟ چراغ را روشن می کنی تا از خوابِ بیست و پنج ساعته نجاتم دهی؟ تو از کمک حرف می زنی؟ از آن سوی مرزهایِ زندگی؟ اصلا می دانی آنجا کجاست؟ که دعوتم می کنی به سوی حیاتش؟ تو از رنجِ فهمیدنِ ساعت ها به گوشه ی زِبرِ تخت چه می دانی؟ تو از فقدانِ احساسِ گشنگی و تشنگی چه می فهمی که به خوردنِ خوراک میخواهی سرگرمم کنی؟ نداشتنِ زندگی در ساعتِ روزانه مرا سیر کرده است. نبودنِ یک خیال برای باور چگونگیِ بودنم به من فراموشی خورانده است.  تو از حرکت می گویی، در حالی که من اینجا تنها لغزشِ آبِ روی گونه را به نامِ نوعی تحرک شناخته ام. منتظر باش! روزی می آیی دست روی سرم می کشی  و باز از بیداری حرف می زنی. منتظر باش که پوستم زیر حرارتِ دست هایت به سادگی بخار شود و تو ناگهان از وحشتِ رودررویی با استخوانهایم فرار کنی. غذایِ من خون است! خونی که از ضعف هایِ خاطرم می چکد. نگاه کن انگشتانم را، همه را زخم خورده است. همه را خون دلمه شده در آغوش کشیده است. تو با من چطور جرات می کنی از سلامتِ انسانی حرف بزنی؟ به یاد داری که رهایم کردی در آن تیمارستانِ وحشت که اهالی اش از دردِ اندیشه به خود می پیچیدند؟ تو، تو که تنها برای پیچشِ روده هایت قرص میخوری از تمنایِ من برای دوبرابر شدنِ جیره ی شبانه ام چه می فهمی؟   


نه! بلند نمی شوم. به سوی کدام زندگی؟ آن که سالها ساختمش و حالا از برای مزه ی تلخش که به کامم خوش می نشست، سم پاشی اش کردی؟ بس است دیگر! چشمانت را باز کن. ببین کجای این خانه اثری از من باقی مانده؟ همیشه در آسایش تو، موجودی بیگانه از خود دارد در این اتاق جان می کند. اگر می توانی بلندم کن. مرا به بلندای جایی ببر که بتوانم وحشیانه به حرف هایت بخندم - حرف هایِ تو که ناگهان خوابِ تاریکم را با بیداریِ بی مفهومی گلاویز می کند.  من در نیمه ی راهِ خزیدنم- پیش از تمامیِ جاده- تمام شدم. کدام اندامم را تشویق به پیشروی می کنی؟ ای که صاحبِ زندگی هستی، روزهای داشته ات را به رخِ تاریکیِ اتاقم نکش. تو از گره خوردنِ ثانیه شمار به دور گلویم چه می فهمی. از گرفتگی رگ های ورم کرده ام که کندی حرکتِ خون در آنها زمان را به صفر نسبی میل می دهد. هرگاه از فریادِ درون حمامی حرف زدی، که ناله سر می دهد…خود را گم کرده است… هرگاه از سوزش زخمِ بستر تعریفی داشتی، هرگاه که اصلا صدایم را شنیدی- پس از تاریکیِ روانم را دیدی… نه! هرگز میانِ ما چنین رابطه ای اتفاق نمی افتد. نگاه کن چطور با حقارت در برابرت دست درازی می کنم. برای ربودنِ جیره ی شبانه ام توبیخ می شوم… قرصم را بده! از تو غذا نمی خواهم. نخواه که در نگاهت سر بلند کنم. در چشمانِ من هیچ می بینی. اگر ناله کنم خانه می سوزد! می شنوی؟ این لحنِ بیمارِ من است که قواعد واژه را در خواب های آشفته جا گذاشته



کلماتِ درونِ کاغذ پشیمان شدند از اثباتِ من


چگونه است که تو از ساختِ من عصیان نمی کنی؟


به سکوتِ عارفانه ام گوش نکن
که در باده ی رنج مست می پلکم
کثافت پوشانده نگاهم را
جز حماقتِ عارف هیچ نمی فهمم …
خسته شو! از حرف های فلسفی ام
تشنه ام به شرابِ خمیازه ای که زاید مستی
از خوابِ حرام زاده ای که در نطفه ی بیداری ام
پنهان شده است
ای
حرام زاده

چرا برای کلاغ ها نمی نویسی که سیاهی شان دیگر رنگی ندارد
که دنیا تغییر کرده است
شاید جرات کنند و بر شانه های مترسکی بشینند که در رکود دنیا همچنان استوار مانده
چرا نمی گویی قار قارِ صبحگاهی شان در گوشی خوابانده نمی شود
چرا هنوز فکر می کنند تحدیدی برای مزارع خیال بشری هستند
بنویس که شما دیگر هیچ هم نیستید
و هیچ شما را هستی نبخشیده است
پنجره ی اتاق من حوصله تان را ندارد
چشمی از شما نمی ترسد - نگاهی که آرزوی مرگ می کند
دیگر از این تیرگی ها، از ارتعاشِ بال های بی قرارِ سیاه
به خود نمی لرزد
دنیا تغییر کرده است
تمامِ زمانی که خیال می کردید با تیزی نوک هایتان پیکر مترسک را آزرده اید،
ما هر دو به شما می خندیدیم
برای کلاغ های سیاه می نویسم
دیشب که مترسک از تنهایی پیر شد
شما بودید که مُردید
از بی قراری های یک موجود سنگ دل
سنگ صدا کرد که ای، ننویس
ننویس
ننویس
دیگر با تو پیوندی ندارم
مرا در دلت چال نکن
من مهربان ترم
ننویس
ننویس

استفاده کن از حضورِ درگیر با شادی ات
آن لحظه که بی علت خنده می کنی
استفاده کن از لب هایِ ناآرامت، استفاده ای سو
برایِ فهمیدنِ حال، اکنون را دچار حادثه کن
من برایِ یخ زدنِ دوباره هنوز آماده نیستم
هنوز حالِ این شادیِ ناگهانی را نفهمیده ام، می خواهم خنده کنم با هر اشکی که سُر می خورد
می نوشم دردِ خود را - استفاده می کنم از تمامِ این ها
از کبودیِ یک زخم، تیری که می کشد حافظه ام، از تختِ خوابِ بی مصرف
از همه ی آنها که به درد کاری نمی خورند استفاده کن
و این خوشیِ مصنوعی را قاب کن. به دیوار بچسبان . در سبدِ میوه ها بگذار
لایِ سکوتِ پنجره دفن کن و خنده را بی انتها - بی آگاهی ادامه بده
تا نهایتِ ظرفیت، خودت را استفاده کن
چون من که در مصرفِ خود مرتکبِ اتلاف شده ام…
دیکر نیرویم رو به تمامی است
از من استفاده کن
بعد از مدتی که پوستت کلفت شد
می فهمی تمامِ دواهای این دنیا
موقتی هستند
هرچه ، ‏
از نیرویِ آغوشِ انسانی گرفته
تا نیروهایِ فوق شیمیایی

من دست از سرِ خود برداشته ام
تو با من از کدام تکه حرف می زنی؟
به کدام امید سئوالم می پرسی
که باز منحنیِ ناقصی رویِ لب هایم بشیند
و از خنده ام شاد شوی؟
نه، دیگر کاری به این چیزها ندارم
افکارِ پوچی که دنبالشان می گردی هنوز شب ها
کنارم می خوابند
و روز با صدایِ ناله ی خود، اگر که خوابیده باشم
بیدارم می کنند
تو از بی خوابی و خستگیِ چشم هایی سر خورده
چه می دانی
از کسی که پوچی را سر می کشد
در هر جرعه ی حمام
در هر تولدِ واژه
و گودیِ چشم هایِ نگرانِ تو که مرا
در خود دفن می کنند




پس از تاریکی خواهی فهمید که نور
چطور چروکیدگیِ پوستِ اندیشه ات را
بر جسته نشان می دهد
زمانی فرا می رسد که شاید بفهمی
آن دردِ موهوم که به جُرمِ همبستری اش با من
دوایش دادی - تیمار نخواهد شد




در امتدادِ نگاهِ دوخته بر کفِ هیچم
جوابی نیست
گناهی نیست
اندکی وا مانده اَم
بی جواب مانده ای از من؟ سخت است؟
من روزهاست که به بهانه ی تکه ای جواب
سئوال می پرسم - پاسخم اما در خوابم ندیده ام
ای وسوسه ی نابِ تباهی
که بر پوستم این چنین خزیده ای
از لغزشِ تو من فریاد داده ام سر




که کنترل هست در دست و
من خود از دست رفته ام



گاهی آنقدر عمیق از تو حرف می زنم
که خود باور می کنم
در جایی وجود داری

خوابم که بُردی از شب - این کابوس دیگر چیست که در تیرگیِ چشمِ هایِ بازَت می بینم.        ای من! حالِ تو چیست؟ ما را جسم و روان نیست گشت در گردشِ بدهستیِ یکصد روز ِ …               حساب کرده ام، یکصد روز است ما آسمان ندیده ایم. جز نرمیِ رو به زوالِ این بستر از رقصِ تیغه ی بادی زخم نخورده ایم.       حساب کرده ام، یکصد و چند نیمه شب است که پس از تاریکی هم تاریکی دیده ایم. و شاید اصلا که بیدار نگشته ایم، با چشمانی خسته زِ بی خوابی و زمانی که در گردشِ روز و شبِمان زنده زنده خوابِ خاکِ سردِ گور خورده است.          پیش از این سرما - از بلندیِ شب ها - حدس زنده بودم که باید زمستان باشد.  می دانی، زمستان بی تنِ گرمی که  بپوشاند خون مُردگیِ اندیشه ام را، به یخ بندانی می ماند که با وجودِ حضورش به پایِ دفن شدگی در عمقِ لایه های یخ زده - مبنایِ وجود را وا می دهد… اینجاست که از کیسه ی هر احساسی هوایِ مایع می چکد.  حتما گمان می بری ما در خود چه دور گشته ایم از وادیِ انسانیت. ای من، این از سرمایِ زمستان است که آغوشِمان دیگر گرمیِ خاطرمان را حفظ نمی کند.                    حساب کرده ام، یکصد سالِ زمستانی است که بی یار مانده ایم، که احساس باخته ایم، که هر جنبنده ای را التماسِ لانه ای بود رنجانده ایم از صاحب باورِ بی اعتقادِ اندیشه مان…             نیاز به دشت و صحرایی دارم که در آن جفتک پرانی کنم و محاسباتم را به جواب برسانم. تو که حرف نمی زنی با من. مُدام فرمان به سکوتم می دهی. این فریاد دیگر چیست که در خفگیِ هنجره ی بی قرارت به دیوارِ وجودم سخت می کوبد.                    ای من، حالِ تو چیست؟ تو از من که زخم ها بر بَرَت زده ام یادی داری؟  یا که در اندیشه ی آنان با زمستانم گرم گشته ای؟      دیشب برف می آمد. سَرسَری حساب کردم یکصد دانه ی خیس از من گذشتند و سقوط کردند. به زیر پایم اما دریایی روان بود. غم آرام چشمم را دردید.   یکصد واحدِ زمانی است که من مشغول به جمع آوریِ داده ها بوده ام ، همه در مبنایِ یک داده ،  آن همه درد که بر حالم گذشت بیش از این یکصد شمارِ خالی جا تنگ کرده است.  تو کجا بودی آن زمان که می شمردم همه را در خیالِ اندکِ یکصد ضربه - یکصد خون - یکصد پوچیِ پُر واژه… یکصد منِ آواره… ای من! در جمعیتِ یکصدتاییِ خود کجا گُمم کردی که حقیقت آنجا چراغش سوخته بود؟ چقدر تکثیر شده ای، من هنوز همان یکصد تا را شمردن بلدم. تو اما به توانِ بیشتر از من رفته ای. از بینهایتِ فرضیِ یکصدتایی ام رد شده ای… حالا حسابم کن، بگو چند پا از عمقِ یکصد پاییِ باورم فاصله  دارم؟

به عقب که بر می گردم
پشتِ تمام کارهایم چیزی نهفته دارم
پشت تمام باورهای مریض
و مریضیِ باورها
آن چیز همین حالا با تمام وجود
از منافذِ زندگی ام تغذیه می کند
و من در این منافذ چه دارم
چیزهای بزرگی که هیچ خوانده ام
پشتِ تمام کارهایم چیزی نهفته…
آن چیز رفتار مرا با ولع می جود
و من گاه و بی گاه در تسخیرِ آن
ناگهان
به درونِ خود پناه می برم
در آنجا حضوری شگفت انگیز را می یابم
که نشسته است در کنترلِ منی دیگر
که خوابیده است در روانگاهِ خزیده بر
اندیشه ی تابناک اَم که
مُردانیده است مرا، مَرگ وار
پشتِ نهفتگیِ تمامِ کارهایم
. . .

 


به روزهایی فکر می کنم که در آنها باید از صبح تا صبح روِ تختی افتاده باشم و زندگی اَم را تغذیه کنم… زندگی برود درونِ رگ هایم و اضافاتِ آن از مدفوعم خارج شود و من هنوز آنجا روی آن تخت به هیچ مشغولم. روزهایی که در آن ها باید مراقب باشم که تکه های وجودم را خوب به هم بچسبانم تا ناگهان روی تخت پخش و پلا نشوند. به زودی به روزهایی خواهم رفت که در آنها ارتباطم با دنیایِ بیرون قطع خواهد شد. می ترسی؟


همه ی ما به چشم دیگری دیووانه می آییم و خودمان را از همه بیشتر مستحقِ خلاص شدن می دانیم. واقعیت این است که ما نشانیِ وجود را گم کرده ایم و مُدام بر سر یکدیگر می کوبیم. از دیدِ این ها من دیوانه ام و از دیدِ من، اینها. و شاید حقیقت این باشد که همه مان یک جا دیوانه ایم و همه مان سالم. حقیقت چیزی نیست که به این سادگی ها دست یافتنی باشد. بسیار درد باید کشید و من خوشحالم که چیزی بالاتر از شعور خود یافته ام. خوشحالم که اینجا را هر چقدر هم سخت، برای پوست اندازی انتخاب کردم. و مثل ماری پیر در گوشه ای از این شهرِ شلوغ و بی معنا، دچارِ مفاهیمِ عمیقِ خویش شدم.  دچار به خودفهمیِ غلیظی که روزها می تواند ساعت های بیشماری، گوشه ای از مغزم را - ذهنِ آشفته ام را - پُر کند. من کسی را - دیگری را - به چشمِ دیوانه نمی نگرم. که همه مان را مستحقِ گُهی که در آن گیر افتاده ایم می دانم. چه دیوانه و چه نادیوانه. همه ی ما در هر کجای جهان در زمانِ مقررِ خود و در مکانی نکبت بار، محکوم به درد کشیدن هستیم. دردی که گاه می تواند متعالی و مفید باشد.  تنها زمانی این را در می یابیم که بدونِ ناله سوزن هایِ آمپول را در تنِ خود پذیرا باشیم و قرص را جویده و طعمِ زهرآلودش را چشیده



 هرگز ابرازِ سلامت نخواهم کرد


اظهارِ ندامت نخواهم کرد


در این بسترِ سخت، زخم خواهم خورد


من اقدام به خیانت نخواهم کرد



فِلان روز است. راه می رود. فِلان روز است. می شمارد. بیدار می شود. صبح بخیر. روزِ فِلان است. روزها را می شمارد و می گوید فِلان روز است که اینجایم. خوب دختر جان اگر این فِلان روزها را می نشستی و به اموراتت فکر می کردی شاید حسابِ کارها دستت می آمد. واقعا موجوداتِ ناقصی هستیم. دختر خود را به در و دیوار می کوبد برای اینکه ثابت کند خوب است. من بی سر و صدا ثابت شده ام. این است که آرامم.  همه ی ما روزی می فهمیم چه شده است و کجای کاریم. من در این مورد زود به کار می اُفتم و البته تاوانش را هم پس می دهم