خبر مرگ خود را اعلام می کنم
کاملا ناگهانی
با تاخیر

 


تو راست میگفتی، داشتیم به هم مبتلا می شدیم و باید چراغ ها را خاموش می کردیم و دست به کاری بزرگ می زدیم. حالا ما حالِ هم را بدتر میکنیم و به وخامتِ زخم هامان می افزاییم. باید هرچه سریع تر یکدیگر را در آغوش بکشیم و وجودِ در هم گیر کرده مان را ترک کنیم. اکنون ما به هم مبتلا شده ایم و باید درمان را شروع کنیم. آن زمان که گفتی پیشگیری… حالا دیگر پیشگیری وارد فاز پیچیده تری شده است و ما ناچار باید به جنگ رویم. ما هنوز هوشیاریم و امیدهایی ورایِ توهماتِ ناخالصِمان موج می زند. می خواهم تو را به روشِ خود ترک کنم و حالِمان را بهبود بخشم. بیش از این به هم زخم زدنِ ما دیگر شکاف های عمیقی است که بر سطحِ پوستِ حساسِمان حفر می کنیم. بیا و دست به کاری بزرگ بزن و مرا با سنگ دلیِ تمام بدرود بگو. می خواهم دورادور از روی نوشته هایم که همگی از سلول هایِ وجودی ام تغذیه می شوند، از من مراقبت کنی و نیز من در جست و جویِ تو، تاریکیِ اتاق را وزن کنم. ما مبتلایِ وجودهایِ درد دیده ی خود شدیم. با آگاهیِ کامل حالِ هم را که اوضاعِ خفیفی داشت وخامت بخشیدیم و این بیش از اینها… دیگر لذت بخش نخواهد بود که عذاب خواهد شد در گلویِ بادکرده ی خیالمان. که آفتی خواهد شد بر احساساتِ سرکوب شده ی ما. جنسِ سنگیه ما، بگذار که سنگ بماند و شاد از رها کردنِ شب هایِ هم آغوشی، رها از بیماری ای شویم که هنوز در نطفه ی تاریکِ حادثه، چشم به دنیایمان باز نکرده و سخت در معرضِ وقوع است .    در تو گم شدم و در میانِ گم گشتگی ها، خودی از خود را یافتم که انگار سالها درونِ زخم هایِ تو خون می نوشیده. اکنون باید بالا بیاورم و از خودهایم جدا شوم و مریضِ درونِ تو نشوم که برایم درمانی نیست. ما هم را مسموم می کنیم. زهر در درونِ پیوستگی هایِ ما جان میگیرد و به لایه هایِ زیرینِ درد ترشح می کند و اینجاست که ما در غلظلتِ این غفلت خفه خواهیم شد.  احساساتِ یکبارمصرف را نباید بیش از همان شبِ نخست به کار می گرفتیم و حالا حواسمان باید جمع  احوالمان شود نه پخشِ خیالاتِ سمی درون.    راست میگفتی، بعضی چیزها اگر بیش از یکبار تجربه شوند و تجربه ها هر قدر هم که لذیذ باشند، چیزها گُه می شوند. هشدار می دهم که ما داریم گه می شویم و برایِ جلوگیری از این سانحه  باید پا به بیرون از درونِ فرو پاشیده ی هم گذاریم وگرنه زیر آواری که ناگهان بی صدا می ریزد بر سرِ فرو رفته مان در هم، نابود خواهیم شد.  راست میگفتی که دیگر نباید نزدیک تر شویم… که شبِ دیگری سراغت نیایم… راست میگفتی که شعله ی خطرِ فنا شدنِ ما، در نزدیکیِ ما به یکدیگر گُر میگیرد و هوشیاری را در ما می سوزاند.  نمی شود به چیزهایی که از تو آموختم بی اعتنا بود. نمیتوانم ناسپاس باشم. نمیتوانم سپاس گذار باشم. اکنون با تمامِ وجود میخواهم و نمیخواهم. همان داستانِ همیشگی که آن را از بر داری. میخواهم چراغ ها را به کمکِ دست هایِ تو خاموش و محلِ حادثه را ترک کنم. حادثه ای که شیرینی اش در دلم بی قراری می کند. دارم به بودن در تو مبتلا می شوم . زیرِ همه چیز زدن در این لحظه میدانی که برایمان مجاز است. ما از شروع قوانین بازی را نادیده گرفتیم. حواسمان به درون پرت شد و فرو رفتیم در موجودیتِ بیمار شده ی هم تا دلیلی برایِ درمان شویم، حالا میبینی که چگونه خود داریم درد می شویم و در درونِ هم ورم می کنیم؟      تنها به یک خیال با تو می نویسم و هم کلمه می شوم و آن اینکه «راست گفته»هایِ خودت را به یادت آورم. میخواهم بدانی ما هیچ از دست ندادیم و ذهنِ آشفته ی من خوشحال است از آنچه با تو تنها در یک شب به دست آورد. تنها در یک شب و بس.     اشتباهِ ما همین بود

چهار ساعت از بیداری ام می گذرد
و من عمیقاً دارم فکر می کنم امروز را چه کار کنم
تا در نهایت با من کاری نکند




بدترین چیز این است که
خسته از انجامِ کارهایی باشم که هیچ وقت نکرده ام
من از کار هایی که هیچ وقت نکرده ام،‏
خسته ام




بدتر از همه این است که از چیزهایی که دوستِشان نداری،‏
خسته شی
که چرا دوستِشان ندارم




بدتر از تمامِ این ها جسمِ مریض است
که از دوست نداشتنی هایم، خسته است
و قربانیِ تمامِ این خسته گی ها….‏
ذهنی است که دوست داشتن در آن امری تعریف نشده باشد


دارم بر زمان سوار می شوم و باید کم کم یاد بگیرم چه طور دست هایِ خود را بغل کنم. باید مواظب باشم. کمتر می شود چیزی نوشت. این نوسان هایِ حالِ مریض اَمان نمی دهند و آن راکد بودن هایِ روزهایِ زهرآگین، روندِ تبدیلِ موادِ مضر را به مایعاتِ خوش طعم، در جایی میانِ فکر و جمجمه، کُند می کنند. با همه ی این ها… باید کنترل به دست گرفت و دست به تعمیرِ شبکه هایِ برفکی شده ی ذهن برد. باید بر زمان نشست و هر زمان بهانه ای برای سرگرمی پیدا کرد.   من در کنترل است و خواهد خوابید بر سکویِ مواج و ناهموارِ برهوتِ پستِ لحظه. خوشحال خواهد بود از جرعه جرعه زخم هایِ تشنگی که بر تنِ اسیر کوبیده می شوتد. دارم ساخته تر می شوم و مرحله ی تقشه کشیِ باورها را به نوبتِ اجرا می رسانم. همه اش از دردهایِ کور و همه اش از کوری هایِ دردناک زاییده خواهد شد و من در نطفه ای آمیخته با تاریکی چشم خواهد گشود، بارِ دیگر به دنیایِ بازدم هایِ تنگِ زندگی


 از بودنِ وارفته ی سلول هایِ سردرگمِ خیالم تا شدنِ باورهایِ محکمِ اندیشه ام، راه پیمایی می کنم. تن می دهم به پایِ نوسازیِ زخم هایم و تن نمی دهم به ویرانگری هایِ سرکشانه ی یک ذهنِ مریض. سلول ها به پا خیزید، نوبتِ سر کشیدنِ کبسول هایِ ورم کرده ی امیدخواهی است. فریاد کنید تا روزنه های باریکِ نور یکباره جِر بخورند و بپاشند روشنی را به چهره ی کریهِ زمان. فرایندِ رشدِ سلولیِ شما دیگر تسریع نخواهد شد و زوال به پشتِ خمیده تان، روی نخواهد کرد. کنترل  در دست هایِ زخمی گیر افتاده است و ترشحِ خود رویِ باورهایِ ترش کرده متوقف شده است. سلول ها، مرگِ روزانه ی شما را تبریک می گویم که در پیِ آن زاده شدنِ شبانه تان که هم آغوشی با ناله یِ سورناکِ بودن می کند، به جانم غمِ وجود می خوراند که چه شیرین است مزه ی دوایِ دائم المصرفِ ضدِ بردگی. سلول هایِ آزرده از خود، شما را به سِمَتِ رهبری می نشانم و بر بازوهاتان مُهرِ استواری می چسبانم که در مرگِ هر روزه تان بهانه می شود.    درود و بدرود بر نئشگیِ گذرانِ تان که می فهممش تا انتهایِ بودنم، می خواهمش در ابتدایِ رعشه افکنی هایِ فکر و می تازمش بر انحنایِ حدِ تحمل

تنها،‏
در خفایِ درون،‏
سر برون خواهم برد
هرچه سریع تر
نه برایِ خَلق، نه برای تو، نه برای هیچ خودِ دیگری




آشکار نخواهم شد


می شنوی صدای خونی که از من می چکد، جیغ می کشد؟ صدای ذوب شدنِ قرصی را که ساعتِ پیش وارد سیاهیِ حلقم کردم، می شنوی؟ صدای نالیدنِ قرصی را که ساعتِ دیگر وارد سیاهیِ حلق خواهم کرد، می شنوی؟                          این روزها دارند با من چه کار می کنند؟ این روز ها و نبرد های خستگی آورشان با من چه خواهند کرد؟ سلاح من چیست جز ذهنی که کنترل خود را به خودِ از هم پاشیده ای سپرده که نمی فهمد با خودیتِ خود چه کند. می شنوی صدای ریزش قرصی را که از مجاری نگاهم به زیر بادِ گیر افتاده در گلویم، سر می خورد؟ آیا در غلظتِ خون من که می افتد روی تیغ غرق نمی شوی؟ نمی شنوی؟ بر سرم داد نمی زنی؟  می شنوی صدایِ دهانِ خشک شده ام را که قرص مالی شده است. تو صدای بیماری را در من می شنوی که چگونه گرفتارِ خزیدن است در تاریکیِ محفظه ی وجودی ام… دست و پاها قطع شده اند. زخم های چرکین دست و پاهایم را بریدند و تحویل کرم ها دادند… مهره های کمر خم شدند و یک روز صبح، دیگر از صدای تق تق اشان خبری نبود. و دیگر در جریان بدن من فشاری یافت نشد و جایگاهم به زمینِ سرد چسب خورد… می شنوی قرص ها را که در نرم تنیِ من می لولند و می بینی فلاکت من را که روی رویاهایِ خوشِ مسموم و محکوم به قرص، می خزد؟    در خود پیچ و خم هایم را مرور می کنم و هر بار از نو، جایم را گم می کنم. گره می خورم به تمنای استخوانی که ببلعمش و او به کرمی راست قامت بدلم کند… تا دیگر پیج و تاب نخورم به دورِ این تنِ لغزنده.  می شنوی صدای من را که قرص ها خورده است و کنترل از دست داده است و صدای دیوار ها که برهنگیِ اشک هایم را دیدند و سوختند از آهِ من….. میشنوی

و تو هنوز نگاهم می کنی و چشمک میزنی
درست اینجا
جلوی آینده ام
و من از خیال آینده ای که می کوبی در صورتم
تباه می شوم
می ترسم
شک می برم
از امیدی که نیست
به امیدی که می تواند باشد
درست اینجا ، جلوی آینده ام

 


می خواهم گریزی غم بار بزنم به آنچه اکنون را دچارِ تهوع کرده است. می خواهم دستی را بگیرم و بگویم، بیا، و فراری ام بده از این حالِ بی شرح… می خواهم بروم و جایی بنشینم، اگر گریه ام آمد جلویش سد نگذارم و بر سر خود آوار نشوم. آگر خشمم آمد در گلو خفه اش نکنم و در نهایت… در خودی که هستم آشکار شوم. می خواهم فرار کنم به هیچستانی که در آن هیچ کس مشغولِ قضاوتِ روانِ پریشانم نیست. اصلا در آن حوصله ای برای این کارهای نکبت زده نیست.
می خواهم گریزی بزنم به دوری هایی که از این خانه و این اتاق وجودی مبهم دارند. می خواهم به دوری های ممکن نزدیک شوم و فاصله ام از این جا به اندازه  ای که دیگر نورٍ اتفاقاتِ کثافت گرفته ی درون محل به چشمم نرسد، طولانی شود.
می خواهم اما خواستن را چه کنم؟ خواستن را جز در فریاد های ساکت و اشک هایِ گریان کجا ثبت کنم؟ چگونه دست به عملی ببرم که در کله ام، انجامش، به رویا، تغییر شکل داده است. باید مرثیه ای برای رویاها طرح کنم و تا ابدی که معلوم نیست کجاست، به انتظار عمل، روی تخت سنگینیِ غم هایم ول دهم و زخم های گندیده را نمک بپاشانم……………………………………………………….. 

چیزها، نسبت به ما
با تمامِ قوای ناچیزِ خود
گیرا شده اند.‏
و گیرایی شده است آفتِ
واقعیت زده ی ما

 


… دلش که نه، بیشتر گلویِ خیالش گرفته بود …


هیچ نوع تغذیه ای راه را برای بیرون جهیدنِ بغضِ خسته از انتظارِ مفرد، باز نمی کرد. مُدام آب می نوشید و هرچه بیشتر می نوشید در کامِ زهرآگین خود غرق تر می شد. گلو را به تیغی کشید و خون بر چهره ی اندیشه ی مبهوت و یا چهره ی مبهوتِ اندیشه، پاشاند. به داخل حفره ای که تاریکی را بلعیده بود دست برد تا ماهیچه های پردازشِ خیال را منبسط کند. تمام ماهیچه ها خشک شده بودند و تَرَک، پوستِ زنده بودن را از تنِ سلول ها کنده بود. تمام این ها در ابعاد ریز و میکروسکوپی ای گرفتارِ اتفاقی بودند که امکانِ درک کردنش با چشم غیر مسلح ناممکن بود و او چشم های مسلحش راچندین و چندین و چندین و چند سالِ پیش در سانحه ای جان خراش که حاصلِ تداخلِ حقایقِ باورشکن و موجودیتِ واضحِ واقعیت بود، از دست داده و نگاهش خالی از حضور فقط چرخ می خورد. دیگر سلاحی ندارد. تیغِ تیز سردتر و سردتر شد و تاریکی ها از درونِ حفره ی سیاهِ حلقِ جِر خورده به تمامِ نقاطِ جمجمه هجوم آوردند و گیج گاهش گرفتار سرگیجه ای زوال ناپذیر شد.
همه چیز در او، از روزِ سانحه تا به امروز که خود سانحه دیگری است، تاوانِ نگاه انداختنِ مستقیم به اشعه فراباورِ حقیقت است. حقیقتی که در برخورد با واقعه ی موجودیتِ او، به علت مرگ ناگهانیِ باورها، گردِ مسمومی را فرو به گلوی خیال کرد و حالا با چشمانی غیر مسلح هیچ مسمومیتی قابلِ شناسایی نیست.   این چنین شد که او در سالن انتظارِ خودهای خود، جایش را به غیر خود فروخت تا شاید سلاحی سرد با بزرگ نمایی ای متناسبِ اندازه ی فاجعه بخرد و به خود برگردد و با ثروتِ به دست آمده… دوباره جایش را صاحب شود

 


تو را ترسیدم - مرا یافت کن - تو را جانم لرزید - مرا آرامشی بگو - آغوشم درد دارد. تو را داخل شده ام و درون افتادم، استادگی ات را خُفتم در بیداری.  بازوهایم بینهایت تنها… در من ریخته ای، تو را سَر کشیدم، سیراب… غمگین، تلخِ بودنت را با خوشی نازم- مالشِ بالهایت در من زندگی گفت. حکم شد بوسیدنِ پیکرِ بی تنت را من گرفتار شدم تو را به آزادی- زنجیر به پا - کلیدی بیاور - تو را ترسیدم - مرا باز تر کن - آغوشم زخم دارد - زخم بویِ تو را بلعیده، من خودت را آرام و تلخ می بویم….             تو را خوابناک پلک زدم. دست بگیر مرا، بیدار در خواب بُکُش. نگاهم خسته است. تو را حوصله ام به سر برد- بیرون شو، ببین. خوابِ ناخوشی ها چسبیده به تخت، طولانی است……‏     


                           خاطراتم دویدند و پیچیدند در خواب با سرعتی نزدیک به نور و کندتر از صفر و گرفتند از من خاطراتم را، خشک سالی به آوارِ مصیبت کشاند و سیل بُرد خاطراتم را که می دویدند و می رفتند از تنِ دور که نزدیکی اش با من به اندازه سانتی مترهای تنهای است…  در خواب شدند و بیداری معیوب شد. خاطراتم را زخم شدن باید می شد - شد - نمک پاشیدند بر زخم - چرک و عفونت شد - افتاد در خوابِ من - خاطراتم به هوش رساندند و از هوشم بردند.              لیز می خورم بر کفِ خشکیده ی راه که با سرعت نور و کند تر از صفر از من گذر می کند و می ستاند از من خاطراتم را.                      جمع و جور می شوم در پبلک زدنی، کوتاه با عمقی دراز - ژرف به اندازه خستگی هایِ یک من




 

در خود به خود دست زدم و فضولی کردم، که خود هستم آنچه تا خود مانده ام و بی خود فریاد کشیدم: دارم هست می شوم. پس خود افتادم به دنبال ماورایِ خود که خود در پیِ بودنِ من نقشه داشت. از خود بالا رفتم، در خود به خود دست زدم، فرای خود شدم، لیز خوردم و نردبان زیر سستیِ خود لَغ خورد و در تکه های معلق، جراحت از خود برداشتم. خود اندر خود، نا خود و با خود، نزدیک و دور از خود، اندر معلومیتِ مجهول خود… شدم.
حالا کدامَم، کجاست؟

خودغرقه گی آنقدر خود می نوشد تا از مایع غلیظ بودن به تکثیر مولکول های بی خود در سراسر وجود گرفتار شود و این همان خودغرفه گی است که بی هیچ دست و پایی در منجلابِ خودهایِ دیگر فرو می رود و نوعی از خودخفگی را دچار تعریفی تو در توی خودیتِ با آبِ خود یکی شده… می کند


خود گره گی  بندهای واژه وجودی اش را می بندد و خود دچارِ کوریِ گره های متععدی می شود که از دیواره های خودیتِ کور شده، به بیناییِ تار و ماری می رسند


خودسوزی خود نمی سوزاند، خود، خودها را خاکستر شده می یابد و خودهای دیگر در او زبانه می کشند


خود سَهم پاشی که هر آغازی را گَردِ وحشت می پاشد و خودهای معلق را به رعشه وا می دارد


خود دچارِگی از سویی به سویِ دیگرِ خود که باور نمی کند، مَرَض خود شده است یا خود میانِ مرض شده است


خودتباهی در خودِ تازه ای که رشد می کند میان انرژی های تمام شده ی خودِ دیگر


خود پیچی لای پیچِشِ خودهای تصور شده که در پیچا پیچِ خود، خودهای دیگر را دچار سرگیجه می کنند




حالا کدامم کجاست؟