یک روز به فرقِ سرم ضربه ی سردِ حمام را واژه می کنم
فشـــارِ افتــــــاده به خـــــون ، خـــونِ ریخته بر کــف هام را






یک روز مرده بودن در تابستانی تمام را واژه می کنم
رویــــــایِ ســـــــردخــــانه یِ بـــی نــــــورِ یــــــخ هام را






یک روز سگ لرزه هایِ مردادِ حرام را واژه می کنم
یک ســـال عشق بازیِ رگ به تیــغِ مـــرگِ بی دوام را






یک روز وحشــتِ آخـرین شـعاعِ کلونازپام را واژه می کنم
در داروخانه هایِ شهر،دستِ از پا درازترِ یک نسخه ی بی نام را






یک روز معنیِ «گُه»هایِ مدام را واژه می کنم
حسِ خود فروشیِ بی مظنه ، مخاطبِ بی کلام را






یک روز بر این روزها، بی زبانیِ خُدام را واژه می کنم
آوارگــــــــــــیِ سیــــــــــــگارِ لبِ یک شـــــــــــاهِ آرام را






یک روز شیمیایِ خورنده ی مشام را واژه می کنم
من بــــــــــو را می کنم - تا انتــــــــهایِ تن هام را






یک روز که واژه ها می رند، من «جزام» را واژه می کنم
من تمـــــــــــامِ علم را… و نـــبودنِ پاســـــــــــــخِ «کدام» را






یک روز برنامه ی ته ریشِ ده سانتی فردام را واژه می کنم
جنـــــونِ خاریـــــدنِ خایـــه یِ خواستنِ هــرچه نمی خوام را


از برف هایِ عرق کرده بر
پنجره ی بستـــه ی تیمارستان -‏
به این اتاق و تابستانِ منجمدی
که از دهانه ی زخمِ بازش
- مضنون به جنونِ من -
فقط واژه می رود

در تاریکیِ اتاقی که
جنازه هایی که
بر کف افتاده اند و
تعفن که
سوراخ هایِ دماغ را بسته
و ما که
بو نمی کنیم بی خوابی هم را
پنجره را که
پرده را کرده که
نوزادِ حرام زاده که
تاریکی باشد که
داد نمی زنم اینبار
It hurts to hide
It hurts to touch
It hurts to wake up
که آرواره می شویم
مغز را که






بیا،‏
در تاریکی یکدیگر را


من انکارم بویِ تاکید دارد
- تردیدهایِ نگفته ام -
مزه ی متعفن لیوانی از واژه گلاسه ی خنک
بر گلویت که سرب مذاب چرکانده
این خودساخته ها
خودآغوشی خزنده ایست که جفتش را پس از اولین نوازش غورت داده

هرگزها لحظه ای اند و لحظه ها همیشه
من هرگزی که لحظه ای برای همیشه نوشت «معمولا»‏
معمولا
خوردن
کشیدن
کردن
بودن
معمولا
آمیختن
شدن
آویختن
همیشه  ، نیستن
همین یک قلم را نشد رنگ کنیم جای … بفروشیم
ما هنوز در فاز امیدخواهی پستان هایِ یکدیگر را چنگ می اندازیم
مادرِ امیدواری اگر بود
زاده نمی شد شیونی میانِ گه و ادرار و خون
شیونی ناشیانه از نطفه ی شیونی که لحظه ای به گه خودن می افتد و
بعد بهشت… زیر پایش

این نوشته ها همین اند
نتیجه ی لحظه ای خودخوابیِ من
که زبان می شوم بر تو
می لیسانم لبانت را به زخم که زخم جر داده دهانه ی جیغت را
حرف هایِ من برای تو
حقِ مولفِ بی حق
رنجِ مشترکِ بی گنج
درد من برای تو - که بی اعتقاد تر از من نیست به اینها
آری ! ما همه یک چیز شده ایم
یک چیز می خواهیم
یک چیز می خوانیم
‏«یک چیزِ» من برایِ تو
با اینکه تنها خدا به اندازه ی من می داند :‏
ما به یک چیز فکر نمی کنیم
حالا تمامِ اینها به نامِ تو
همزبانی هایِ بی دل
به امضایِ یک آدمِ متفرقه

اما
اگر بدانی حرف هایِ من
که حساس ترین نقاطت را می خارانند،
لحظه ی خارش مردی اند که
دست ندارد،‏

چه ؟

I’m stuck between myself and me
Pretty sure at this time
The more I see the less I feel
But I don’t want it to stop
Riverside / Stuck Between

ماه همان قدر طولانی است که روز
با این حال
همیشه وقت برای رویا ساختن ، خوابیدن و عشق بازی کردن
کم می آید



برای بیهوده روشن بودن اما، هرگز


در من چیزی ترک برداشته، ‏
اثر اصابت تدریجی یک تردید .‏
عنکبوتی راه می رود - به اندازه کافی خوشحال
ترک را پای شکسته ی جفتی می پندارد
که در دور دست
زیـــباست
‏/هـــ/ که به آخر می رسد
یک چشمش می افتد،‏
به آخر نمی رسد

 


من همه نگاه شده ام
هنگام که نگاه نمی کنی
سیگار نمی کشی
تردیدهای ناسروده ات را برای من نمی خوانی
نمی شنوی
هنگام که زجه ی قتل های زنجیره ایِ آهنگی می شوم
که با من نشنیده ای

من همه نگاه شده ام
به جاری جنون بر پوستِ خط خطی ام
به هنگام که می شوی مخاطبِ بی کلمه
ساعت ها گوشم نمی دهی
به کلیدهایِ ماشینِ تحریر
که به فشارِ نیستـــن ات کوبیده می شوند بر خالیِ میانِمان

که کاغذ معنای عشق در نگاهِ هزارم را می فهمد
هنگام  که
من همه نگاه شده ام
عابری می گذرد ، عاشق است یا دیوانه
بوق ماشین ها می خوانند مرا
ناگهان انحرافِ مسیر آدم ها به سویم
که همه نگاه شده اند
بر من
که همه نگاه بوده ام
نه عاشق و دیوانه

من جُرمِ هرگز نخندیدنت را گردن گرفته ام
هرگز ندیدنت،‏


بیشتر نمی خندم
من همه نگاه می شوم
در جایگاهِ نبودنـــت

تو که تمامِ درد را شاهد بودی بگو
من چقدر کشیدم و اینها گفتند
نقاشی های ناشیانه
اَلف را از من بگیر ،‏
باز
دَم می شوم
در این راه که آمدیم
نخستین مسافرخانه سرایِ هیـــچ ــتر بود،‏
دیگر انتخاب نمی کنیم
هیچـــگاه، هیچـــگاه است
ما را میانِ هیــچ و هیــچ ــتر
چه فرق

حیفِ بـــو که بگویم آدم ها دارند - وقتی که تو بـــو می دهی
حیف توتونی را که سیگار دود می کند
بویی را که رسوخ می کند
که جریان می داند بیشتر از باد
و دَماغ پُر از آن بیشتر از مُخاط

حیفِ شعری که بگویم، بی بو باشد
حیفِ آن مرد که بو می داد، در باران آمد
باران را حیف بویِ نَمَــش از تنِ خاک آمد
شعر از تو اثر دارد و من بویت را
حیفِ شعر،‏
حیف تو را که همان بارانی
بویِ تنِ شعر زمختم، خاک
پخش می کندت
من خاکم اینها نمی دانند کِرم ها می لولند بر گِلِ ذهن آلودم
من تو را بو دارم - نه که عاشق باشم
این از عشق تیز تر است
بوی تو آه کشیده است در من قد،‏

حیفِ شیره ی شاه دانه کشیدن
تریاک را نسیه خریدن
بوی تو که تمامِ لَذاتِ شیمیایی را کاذب می کند
اصلا چیستی؟
ریشه ات کجاست، با هم بیا مزرعه می زنیم
بویت را عطر می کنم
گیاهت را می جوشانم
خود را به تو بیمار می کنم اعتیاد پیدا
حیفِ بیمار که بگویم معتاد است ! ‏

حیف! بودنت را باید در الکل می ذاشتم
تمام شد تمامِ بودنت بس بوییدمت
شدی پخش - ساقی شدم
خُمدانم نیست لایقِ هر رسوایی
که به بویِ مویِ تو باشد آویزان

حیف بویت را که بر صفحه ی متن به دو بُعد می نشیند
بُعدِ چهارم است بوی تو
گستره یِ ابعاد است
زمان را بُعدها به عقب می راند
جهان از شارشِ تو حرکت می فهمد
ماده ی فَراری
نفتالینِ معطر
لایِ لوله ی بساطِ بی بساطِ منی
سیاره ات کجاست که جَوَش باید از مشتقاتِ متان فتامین باشد قطعا

حیــ…ف، حیفِ بو، نه !‏
حیفِ بیهوده دَماغ که بگویم آدم ها دارند
که هوا کافی نیست
گرچه بویت سمی است هم اگر، لازم باشد
پخش که باشد بویت،‏
از تو فقط می توانم به تو بگریزم
- مثلِ مرگ می مانی-
حیف که مرگ است در عبودیتِ زندگی زنجیر

روزهایِ خاموش کردنِ سیگار رویِ رگِ دست
کشــــــــــــــــــیدنِ ناخن به سقفِ دیوانگــــــی ات






روزهایِ گشتنِ من در پیِ پارک هایِ بی عبور
دوختنِ خوابم به پیراهنِ درآمده از مردانگی ات






روزهایِ تیـــــــز و جنــونِ خون بازیِ من
دلتنگی تیمارستانِ درونم به دردِ خانگی ات






روزهایِ مراجعه به متخصصِ مغز
به درمــانِ اختلالِ چندگانگـــــی ات






روزهایِ کوبیــــدنِ آینه تویِ تلفـــن
مالیدنِ تن روی از خود بیگانگی ات






روزهایِ نترسیدن از آینده ی محتمل اَم
بیخیالیِ من از چــرا و چگونگـــی ات






زلزله ای که افتاد، دلبستنِ من به هیچِ مطلقِ زیر آوار
روزهایِ توهــــــــــــمِ خالــــــــصِ جاودانــــگی ات


مَرد مُــــرده است
ریش اش این را نمی داند
موهایش گرمِ رشد اند
خورخه لوییس بورخس

 


به موسیقی ای که نمی فهمی اش
شاعری را
که هرزگیِ نگاهِ برهنه ی کنار جوب را فهمید
زیر درختی که لای برگهایش سایه می تابید
شاعری را به «نیست» زنجیر شده
به سرگیجه ی سیگار یک مرد ، گوش بده
 
دردی که نیست مرا می کند
سایه ای که نزدیک می شود
جسمِ کِدِری که دور

به نقاشی که مویِ نیستنِ زنی را قلمو ساخت
شاعری را که فینِ اول را به سطر آخر باخت
به ادامه ی حرفم که در صفحه ی بعد هم نیست
گوش بده
به آهنگِ تیتراژِ فیلمِ ندیده
که در صحنه ی برهنگیِ تنی قطع شد
شاعری که پیش از پایان تمام شد
آژیر هشدارِ جانِ کسی
آمبولانسی که توی ترافیک ماند
من همین جا مردم ــــ در همین اتاقِ خلوت ــــ پشتِ چراغ های سبز
در ذهنِ پیکر تراشی که گور را حامله ی من کرد
زیر همان درخت که شاعر به هرزه ای دل داد
موسیقی ای را که نفهمیدی اش
پولی که «کتابِ نیست» را خرید
من همین جا مردم ــــ زیرِ همین امضا
در نقشِ یک آدم تزئینی
به حذفِ سکانسِ برهنگی
در شبستانِ نمایشگاهِ بین المللیِ فعلگی  

به هیـــــــــچگاهِ بودنم ،‏
تنها اگر که راغبِ نبودنی
توقف کن

در این همه بیهـــــــــــودگی
خستگی لای تعفن عقب ماندگیِ حمام جان گرفت
که نشئگیِ من دریده شد
به هرزگی
روی خس خسِ نفسِ طرح واره ی تو
جنونِ من به نیســـــــــــتنِ همواره ی تو
بود که شناسایی شد
در این همه بیهودگی




برگِ برنده ی من
نبودنت ، نه بودنت
بلیطِ یک رویه ی من
گورِ عمیقِ مانده گی
به راسِ ساعتِ فـــرار
از این همه بیهودگی
به این همه بیهــــــــــــــــــودگی