Leaving Eden

دارم چکیده می‌شوم. خشک می‌شوم. چه خواهم شد؟ چه می‌شوم. مایعِ وجودی‌ـ‌ام به کدام آب‌راه سرازیر می‌شود. فاضلابِ بودن‌ـ‌ام اشباع خواهد شد. خیس و گــُه‌گرفته. چکیده می‌شوم. خشک و چروکیده. آیا این مربوط به مرگِ تدریجی‌يِ رویاهاست؟ رویاهایی که در کالبد ریز‌ریز شده‌ی سلول‌های سطح رویین باورم حبس شده‌اند. مرگِ روزانه‌ی سلول‌ها با تمامِ رویاهایم چه‌کار می‌کند. کم‌کم، چه بلایی به دامِ تله‌ی بی‌حس و بُرنده‌ی بودن‌ـ‌ام خواهد افتاد. بار دیگر چشم‌ها را باز می‌کنم. می‌بندم. بار دیگر نور از دهانِ خشکِ پنجره بالا می‌آید و صبح با همه‌ی نا‌شدنی‌ها، در‌نهایت، می‌شود. تاریک شده است. بار دیگر از بی‌داری‌یِ شبانه می‌پرم. به خواب می‌روم. چشم‌ها را باز می‌کنم. هر‌چه در خواب بالا‌‌آورده بودم، نشخوار می‌کنم و به‌آرامی غورت می‌دهم. می‌فهمم که آب شده‌ام و دارم چکیده می‌شوم. کجا هستم. کجا می‌ریزم. نمی‌فهمم. تراکمِ خیال‌های رکب‌خورده در باریکه‌ی عبورِ باورِ سیال‌ـ‌ام، فهم را دچار گرفته‌گی می‌کند. راهِ گذرِ عناصرِ غوطه‌ور در سیال را، سد می‌کند. همه روی‌هم تل‌انبار می‌شوند. با تمام خسته‌گی‌ها روی‌هم می‌افتند و سنگینی‌یِ تن‌هاشان توانِ حرکت را می‌بازد. جایی، ناگهان، سوراخ می‌شود. بی هیچ اخطاری، هست و نیستِ درونِ باریکه در گذرِ نامرئی‌یِ زمان، گرفتارِ چکیدن می‌شود. قطره‌قطره تباه می‌شوم. و هم‌چنان باورِ زخم‌خورده، چرکین‌شدن و نم‌پس‌دادنِ خود را انکار می‌کند. سرم درد را از گوش‌ها به بیرون فشار می‌دهد. آن‌قدر بازوهای ادراک ضعیف شده‌اند که زور ندارند اُبهت این درد را حمل کنند و مدام پس می‌زنند. این‌جا یک بازی‌چه‌ی متحرک داریم که به‌زودی، تنگ می‌آید. که از بررسی‌ی‌ِ اوضاع، وحشتِ رویآرویی با حقیقت به لرز‌ـ‌اش انداخته. من هستم. من، مهندس ناظر تمام این خراب‌کاری‌ها. رخنه‌ای که در آشوب شعوری‌ام ایجاد شده را، می‌بینم. دارم چکیده می‌شوم. کاری نمی‌کنم. خشک و تبخیر می‌شوم. سطح‌به‌سطح. دچار تبخیر می‌شوم. و در صفحه‌ی بعد همه‌چیز را چند‌باره نشخوار می‌کنم. مثل کاغذ و از آن خشک‌تر و تکیده‌تر و از خودم شُل‌تر خواهم شد. در کدام آب‌راه خواهم شد. خواهم شد. چه‌قدر زمان می برد. خواهم شد. خواهم شد. در مایع خشک مغز. خواهم شد. حل خواهم شد. جایی می‌چکم و بی‌صدا. خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم شد خواهم

Doctor, doctor what is wrong with me?

حال غریبی ندارم
اصلاَ دیگر حالی ندارم
تمام.

چاره‌ای هم مگر جز راه‌رفتن هست؟ حالی ندارم. من چیزی ندارم. تنها خودم مانده‌ام و خیال هیچ‌چیز. نمی‌دانم چه خواهد شد. نمی‌خواهم که بدانم. سنگ. من سنگ شده‌ام. مریض‌‌ـ‌ام؟ خب، باشم. احمق‌ها این مرض نیست. این تکه‌ای از شخصیت است که در من رشد کرده. حتی اگر خالی باشد. نمی‌فهمید دیگر. حالِ غریبی ندارم. اصلا چرا باید حالِ مخصوصی داشته‌باشم وقتی همه‌چیز با من به طور شگفت‌انگیزی، فجیع همراه شده‌است. اصلا شما چه می‌فهمید که همه‌اش حالِ‌تان یا خوب است یا بد. «چی؟ با این حال‌‌ـ‌ام…؟» کدام حال. کدام حال است که از آن حرف می‌زنی و من آن را حتی بو نکرده‌ام. تو از حقیقتی حرف می‌زنی که پشتِ دیوارِ خیال‌خراشِ آفت‌های وجودی، چهره پنهان کرده. و حالِ من اگر پشیزی هم باشد، آن فقط تمسخرِ ماجراست. من را با اعتقادهای پخش‌و‌پلایم بپذیر. این‌جور اوضاع به توازن در‌نمی‌آید. اما خب، حالِ تو راحت‌تر خواهد شد.‏
هیچ نگو. دیگر هیچ نگو. کسی زبان‌‌ـ‌‌ات را نمی‌فهمد. دیگر هیچ نگو. چیزی هم نیست. چیزی هم نیست. باز، در انتظار چکاندنِ حضور، در اتاق متخصص اعصاب‌ و روان، دیگر هیچ نخواهم گفت. ندارم که بگویم. چند روزِ پیش بر سَرم داد زدم که ای دکتر، پس کی خوب می‌شوم. امروز دیگر سرِ هیچ‌کس داد نخواهم زد. دادی ندارم که بزنم. خوبی‌ای وجود ندارد که شدن‌ـ‌اش در من بی‌افتد.دیگر هیچ نیست. تباهی باید رنگ تیره‌ای داشته باشد و شبیه دوده‌های معلق باشد که مسیری در فضا ندارند. در این محفظه‌ی پیچ‌در‌پیچِ وجودم که گیر افتاده‌ام، تباهی از یک سوراخی دارد در من وارد می‌شود. اگر سوراخ را پیدا کنم، آیا درزگیری خواهم کرد؟
تنها سئوالم-حرفم همین است.

Aftermath

بلایی که بر سر ما آمد تشریح‌ناپذیر است و کالبد شکافی‌ـ‌اش جان کندنِ بیهوده. آن‌چه باید باور می‌شد یا فهمیده یا حس، شد. آن‌چه باید می‌شد، شد. این خود دلیلی است بر ناتوان شدن ناگهانی‌یِ کلمات در تعریف ماجرا. بلایی که بر سر ما آمد فقط ترس و فقط خستگی‌های بی‌وقته و فقط یک فاجعه از جنس غلیظ خواب بود. ما خواب‌روهایی پُر از هجومِ مهاجمانِ بی‌خواب شدیم و دست به تحریف واژه‌ی وجودی‌ـ‌مان بردیم. خطایی در کار نبود. همه چیز طبق برنامه‌ای نانوشته، پیش به سوی تجزیه شدن، تدریجاً دچار مرگ شد. همه چیز تجربه‌ای از مرگ تدریجی کسب کرد و ما در این میان تاوانِ یافته‌های پُر‌حجم ذهن شدیم. اصلاً معلوم نیست در تمام سال‌های عمر، یافته‌ها کجا می‌رفتند و چرا گوشی، صدایی از ذهن نشنید. هربار که فریادی ضعیف شنیده می‌شد، در ضعفِ بیش‌از‌حدِ خود خفه‌گی را غرق می‌کرد. دیوارِ حقیقت که تا کرانه‌ی‌ نامحدودِ بودن‌ـ‌مان قد‌کشیده بود با آهی سوزناک به لرزه افتاد و آجرهای ماهیتی‌ـ‌اش از هم وا‌رفتند و حقیقت بدل شد به جرزی که ماده دیگر توان حمل‌ـ‌اش را ندارد. این شد که ما دست به تکثیر ضدِ‌ماده در تمام نقاط واقعیت زدیم و چهره‌ی کثافت‌گرفته‌ی وقایع حقیقی را به دور از حقیقت مفلوک‌ـ‌شان با آن‌چه تنها ذهن توضیح‌ـ‌ا‌ش را می‌فهمد، مالِش دادیم. نیروی دافعه‌ای سنگین میان حقیقتِ خُرد‌شده و واقعیاتِ مسخ شده به وسیله‌ی ذهن، لحظه‌لحظه بودن درد‌ناک ما را خسته‌تر می‌کرد. تا این‌که موفقیت به درها کوبید و پوچی با اُبهتی که خارج از محدوده‌ی درک بشری است وارد میدان آش‌و‌لاش نبرد شد. حالا نوبت نابودی است که هرچه زور حواله‌ی اثبات باور‌ها کردیم در آنِ‌واحد که دم و بازدم تنها کار ممکن است، دچار گـُه‌زد‌ه‌گی کند؛ توانایی‌های خود را به رخ بکشد و به خیال‌ـ‌اش بازی‌یِ گـُه‌گرفته‌ی ما را تمامی دهد. اما «تمامی» در بلایی که بر سر ما آمد و در این فاجعه یک امر ناممکن و حتی خنده‌آور است. ما خود آن‌قدر توانایی‌یِ ذخیره داشته‌ایم تا به اتمام فرصتِ شدن دهیم. ذهن در این‌جا به لَه‌لَه می‌افتد و از گستره‌ی واژگانِ زندگی تنها خسته‌گی‌ را کلمه به حساب می‌آورد. دیگر آگاهی‌ها و ناآگاهی‌ها حالی‌ـ‌شان شده فاجعه عمقی دارد که انتهایش جایی است که همواره در گذر پستِ زمان در آن ایستاده‌ایم، سانحه‌ای رخ نمی‌دهد و ما همیشه در نقطه‌ای بی‌مختصات، هر چه‌قدر هم که زمان زور بزند میخ‌کوبِ بودن شد‌ه‌ایم. سنگین شده‌ایم. بلایی که بر سر ما آمد ممکن‌ترین اتفاقی است که موجودات احمق آن را یک امر طرد‌شده می‌دانند. ما دست به قاطی‌شدن زدیم و شانه‌ها‌‌یمان را بالا گرفتیم تا فاجعه روی کول‌ـ‌مان، آهسته و بی‌صدا، جا خوش کند. با این حال ایستاده‌ایم و داریم اوضاع را با نگاهِ زخم‌آلود خود می شوییم و آب‌کِشی می‌کنیم تکه‌های به‌جا‌مانده از وجود تجزیه‌شده‌ـ‌‌مان را. هر کدام از تکه‌ها به‌تنهایی دست به ساختن باوری نو بردند و تمامِ این کارهای خسته و تکراری در نهایت به دلیل خاصی سرپایمان نگه داشت؛ دلیلی که دیگر توانِ جذب‌کردنِ نیروی حرکت ما را ندارد. دلیلی که سراپا «ما» بود و هست. دیگر اختیارِ ذهن افتاد و زخم برداشت. بوی عفونت اتاق را بلعید. دیگر همه چیز شد ما و ما تغییر ماهیت دادیم به هیچ. یک هیچِ خسته با تکه‌هایی سردرگمِ این همه یافته‌های پخش‌و‌پلا. دیگر مفاهیمِ به‌دست‌آورده‌شده درونی را آرام نمی‌کنند. زندگی‌ـ‌مان شد خسته‌گی‌و‌خسته‌گی و ما تلاشی برای فهماندن طعم سوزناک این غم به گونه‌های وامانده‌ی طبیعت نکردیم و نخواهیم‌کرد. فهمیدیم آن‌چه در پسِ دیوارِ سستِ حقیقت روی می دهد و آگاهی را مثل آفتی ناآگاه می‌سازد، تنها صورتی بی‌شکل از واقعیاتِ بی‌شکل‌تری است که هیچ قدرت ذهنی‌ای در عالم آفریننده‌ی آن نیست. و ما سر فرو‌آوردیم در برابر وسعتِ خسته‌گی‌ای که به آن با چنگ‌و‌دندان رسیدیم، سر فرو‌آوردیم و در خود گم شدیم تا دنیایی را دچار مالِش و اصطکاک کردیم و فکری را گرفتارِ درد. وسعتِ گمشده‌گی‌یِ تدریجی‌یِ ما در پیچ‌و‌خم‌های لجز مغز درک شد و جای خود را در اعماق ما که خودِ فاجعه هستیم محکم کرد تا همیشه بماند، بماند در تمام سال‌های باقی‌مانده و وحشت تصورـ‌شان. خسته‌گی را به دوش کشیم و در خواب هم خوابِ بیداری کورـ‌مان کند. بلایی که بر سر ما آمد اصلا بلا نبود. آخرـ‌ا‌ش می رسیم به هیچ‌بودنِ سانحه، که عظمت ما را دو‌چندان می‌کند. ما تلاشی برای فهماندن این کلمات به شعوری نخواهیم کرد. ما کِرم‌های کِرم‌خورده‌ای هستیم که در تاریکی‌یِ پیله خم‌شده و آفت‌زده‌ایم. دیگر نا‌امید نیستیم چرا که امیدی نیست. آن‌ها که پیله را از ظاهر کپک‌زده‌ـ‌‌اش قضاوت می‌کنند و به دور‌ـ‌مان می‌اندازند، در‌واقع پشت دیوار بی‌وجود حقیقت نکبت اندوخته می‌کنند. ما کِرم‌هایی هستیم که با تاریکی‌ـ‌مان به‌دور‌انداخته شدیم و مزه‌ی این دور‌افتاد‌ه‌گی را با کِرم‌هایی که خورنده‌ی وجود‌ـ‌مان هستند بخش می‌کنیم. آن روز که پرتوی نوری از دیوار ضخیم پیله عبور کند و در نگاه‌ـ‌مان فرو رود، آن روز انتهای تمامِ جنگیدن‌ها است. ما دست به ساختن مرگ می‌زنیم؛ تا آن روز هرگز ما را نبیند. این چیزی است که برای حفظ تاریکی‌یِ خود، بارِ تلاش‌ـ‌اش را بر خسته‌گی‌هایمان خواهیم‌کشید و بلای حقیقی را زیر سنگینی‌یِ وسعت گمشده‌گی‌ـ‌مان لِه خواهیم‌کرد.

Heartattack In A Layby;‌ کنده‌گی

۰۰۱
بخش‌های مختلف ذهن‌ـ‌ام و مغزـ‌‌ا‌‌م، هر دو باهم، کنده شده‌اند و در اتاقی که از سر و روی‌ـ‌اش فقط اتاق‌بودن تشعشع می‌شود، روی زمین سنگی و احتمالاً سرد، داخل جعبه‌های قهوه‌ای رنگی افتاده‌اند. شاید هم خاکستری. جعبه‌هایی مکعب شکل که دقت مختصات‌های وجودی‌‌ـ‌شان رد‌خور ندارد و در نوع خود بی‌مانند است. اما مختصاتی که مربوط به بعد چهارم می‌باشد، اکنون برای این تکه‌های غرقِ در خون‌آبه و کند‌ه‌گی موجودیت ویژه‌ای ندارد. در زیر و در ردیف بعد نوبت به جدول‌ها می‌رسد. جدول‌های بی‌خطی که دست به تحریف الگوریتم‌های تعریف نشده‌ی فکر مقتول می‌زنند و واکنش پَرِش از کادری به کادر دیگر، بدون معطلی درون این جدول‌ها، بدون مکث، انجام می‌گیرد که از کنترل دست‌های انسانیِ بی سَر خارج است. اگر دلی داشتم، دل‌ـ‌ام می‌خواست دل به کارتن‌ها ببرم و بخش‌های ذهنی را به جای‌ـ‌ا‌ش نصب کنم. ذهن که باشد، اصلاً بگذار اتاق که دارد در چهارچوب خود خفه می‌شود، خفه بشود.

۰۱۰
در سطر بعد «هیچ» است. هیچ با تمام قوه وجودی‌ـ‌‌اش در سطر بعد بدون هیچ مختصات کور کننده‌ای وجود دارد و انگار که مرحله‌ی‌ بازبینی‌یِ تکه‌ها را به انجام می‌رساند. این فرآیند نابودی را به خطر می‌اندازد. به‌زودی مقتول بلند می‌شود. احتمالاً باید آن‌قدر خسته باشد که وقتی با اوضاع اَسَف‌ناک رو‌در‌رو می‌شود، دیگر واکنش خاصی نشان ندهد. تمام این‌ها فرآیند نابودی را از درون به خطر نزدیک می‌کنند. همه‌ی اجزای اتاق وارد هم‌کاری شده‌اند تا تنظیمات دریافت و ارسال اطلاعات را دچار واژگونی و سانحه کنند. بعد هم خب، دهان‌ها خواهند گفت که حادثه خبر نمی‌کند و همه چیز به خوشی می‌رسد. اما تمام نمی‌شود. به تدریج تنفس، نبض، درجه حرارت و تمام علایم حیاتی از حیات به بیرون می‌پرند، در خلاءِ احاطه‌گر به توده‌هایی بی شکل بدل می‌شوند و از همه مهم‌تر هورمون‌ها که تمام مدت جفتک پرانی می‌کردند، صدای دادـ‌شان در این خلاء فقط به هیچ می‌رسد. اصلاً معلوم نیست احمق‌ها چرا داد می‌زنند.

۰۲۷
باید اعتراف کرد کوچک‌ترین تکانی چه خودآگاه که در این حال بعید است و چه ناخودآگاه که بعیدتر و ممکن‌تر، تمام یاوه سرایی‌های فهیمم را در الگوریتم‌های تعریف نشده به دام خواهد انداخت و من یا او، فرقی نمی‌کند، هرسه تا ابد دچار کنده‌گی‌ها خواهیم شد. این نکته‌ی مهم هرچه هست و نیست را از بین خواهد برد بی‌آن‌‌که هسته‌ی وجودی‌یِ «هرچه» را نابود کند. یک تکان کوچک کافی‌ست. تا نابودی تنها جلوه بصری پیدا کند و این یعنی گیری در اتاقِ ناشناخته‌ی بیداری‌ها در خواب، نفس‌ها در مرگ، ریدن‌ها در یبوست، و در نهایت اندیشیدن‌ها در سر‌های تکه‌شده و جعبه های نالایق.

۰۵۲
مقتول در خواب خواهد غلتید و کوبِشِ قلب به دیواره‌ی‌ پوسیده‌ی‌ سینه را حس خواهد کرد. آن‌گاه که ماهیچه‌های پلک، سرکِشانه و بی‌اجازه، نور را به حدقه‌‌ی خواب‌آلود نگاه فرو می‌کنند و تمام دنیا در چشم دچار سوزش می‌شود، نابودی در گوشه‌ی‌ تنگی از ناخودآگاه ضجه می‌کُشد و به رشته‌های تو‌در‌توی بودن می‌کوبد و بی‌چاره آن‌قدر زور ندارد که دچار اتفاق شود. تنها، در تعجب، در واهمه، به خود می‌لرزد و صدای تق‌تق آرواره‌های مقدس‌ـ‌اش فضای متراکم سر را پر می‌کند. با خود تمام خودی‌‌ـ‌اش را از دست می‌دهد. اوه، نابودی‌یِ بی‌صفت چه ریز شده‌است. با خودِ بی‌خود‌ـ‌اش که حرف می‌زند جملات کش‌دار و مفهوم‌ناپذیرند. سنسورِ اخطاریِ فکر به مقتولِ برخاسته‌از‌تخت تقه‌ای کوچک هم نمی‌زند و اصلاً خفه شده‌است. نابودی در گوش خود نجوا می‌کند: عجبا که چه مغز سردی. این‌جا فریزر حمل اجساد به‌هوش است. نابودی از سردی‌‌یِ ناخودآگاهِ گیر‌افتاده در لایه‌های رویین، وحشت را برداشته و غورت داده. واقعاً سرد است. پیش از این هم‌چو مغری را نابود نکرده‌ بود، هنوز هم نکرده‌است و پس از این هم نخواهد.


The Holes In Me

یخ کرده‌ام و مایع وجودی‌ـ‌‌ام از سوراخ‌های شعوری‌ـ‌‌ام ترشح به فضایی خشک‌تر از خشکی کرده‌است و می‌کند؛ و ادامه خواهد داد کردن را.
جان من در تکاپوی تن‌ـ‌ام له‌له می‌زند. غلط می‌کند. اشتباه است. تَرَک بَرَم داشته‌است. این دیگر تن نیست که. این همه‌اش فاجعه است. و همه‌اش درد. همه‌اش خوش لحنِ بد‌عادت است. بروم روی تخت. یخ کرده‌ام. مچاله شدن‌ـ‌ام، زیر فشار بودن‌ـ‌ام داغ نیست. دیگر ماجرا لو رفته‌است. اتاق فریزر حمل اجساد به‌هوش است و تن یک کوزه و ذهن سوراخ‌هایند و مایع وجودی من، همین لجز پرناله است. اصلاً شکل اشیاء به فرا‌شکل‌ها بدل شده. اصلاً تمام من‌ها جمع شده‌اند و دسته‌جمعی فهمیده‌اند تمام من‌های مدت‌ها را.
می‌شنوی دارم نت‌های سکوت را، آرامش خفه را، درد را، شعور به‌عمق‌رفته را، می‌شنوی دارم این کوفت‌ها را جیغ می‌کشم بر سرِ ساکتِ «جانم» که از تک‌تک واژه‌ها به دور‌دورها پناه را دنبال خود کِشانده تا لایه‌های سطحی و عمقیِ‌یِ وجودی‌ـ‌‌ام، همه با‌هم بچکند و به من برگردم.

می‌شنوی؟


Again

حمامی دیگر،‏
و جست‌و‌جوی «حال» در کاشی‌های
نم‌زده‌ی اطراف
حمامی خشک

تنها یک نتیجه‌ی ممکن وجود دارد
کاشی‌ها‌

از این حال‌هایی دارم که همه‌ـ‌‌اش
دنبال حال‌ـ‌شان می‌گردند
زیر آوار حمامی خشک
حمامی کرخت
زیر آواری
کرخت
کرخت
کرخت شدنِ من در حال

Blackened Corpses

جنازه‌های سیاه‌پوشِ من که داشتم جا‌به‌جای‌ـ‌تان می‌کردم به نا‌کجا، یک هو جعبه‌ی کارتونی‌یِ وا‌رفته از انتها آغازی ساخت و جِر‌خورد و نویسه‌های گم شده، جنازه های سیالِ من، ریختید بر کف. سلام
جنازه‌های سیاه‌پوشِ من روی زمین مانده‌اند و جایی برای چپاندن‌ـ‌شان ندارم. تکه‌های ریخته از من روی تن کاغذِ زبان‌نفهم همین‌جور در هم و بر هم و لای هم پیچیده‌اند، مبادا که از محیطِ وحش وحشتی نقطه‌های تردید‌‌ـ‌شان را بلرزاند. پناهی جز جسبیدن به یک‌دیگر ندارند. خب من که دیگر آن‌جا در آن باطله‌ها و زمان‌ها و مکان‌های رنگ و رو‌باخته نیستم. من که دیگر پهلو‌ی‌ـ‌شان نیستم و روی‌شان ترشحات ‌خونی‌ـ‌روانی‌ـ‌‌ام را بالا‌نمی آورم. اکنون من این‌جا، یعنی یک جای دیگر هستم. حالا جنازه‌های سیاه‌پوشِ من بازیافت شما از حدود حوصله‌ی‌ من خارج افتاده است. نمی‌دانید که این‌روز‌ها چیزهای ناچیز چه‌قدر از همه‌چیز و هیچ‌چیز خارج می‌افتند. اوضاع افتضاح‌بودن را غورت داده و در حال سرفه است. نوشته‌های جدید‌ـ‌ا‌‌م را هم دیگر واژه‌ای نمی فهمد. این‌جوری‌‌ست. اول کاغذ‌ها نفهم می شوند، بعد هم نوبت واژه‌ها‌ست. حوصله‌ی درگیری با لحنی که مرده است را ندارم. گریه کنید و به زمین پا بکوبید. زمین تکان نمی‌خورد. دوست‌‌ـ‌تان دارم ولی حالم از همه‌‌ـ‌تان، از تک تک کلمات‌ـ‌تان به‌هم می‌خورد. شما که روزهایی ناگهان روی‌ـ‌تان می‌ریختم و ولو می‌شدم، خوب باید بفهمید چه می‌گویم. هنوز به شعور کاغذی‌ـ‌تان ایمان دارم. هنوز هم. هنوز.‏
بیایید. بییاید بروید گوشه‌ای در همین کمد. تنگِ هم جای گیرید و عمری خاک بخورید. آن‌قدر طعم عجیبی دارد خاک‌خوری. این برای شما بهتر از خود خاک شدن است. هیچ موجودیتی نزدیک شما نخواهد شد. جنازه‌های سیالِ من روی زمین نمی‌مانید. هوا هم نمی‌روید. همین‌جا در کمدِ در‌بسته، شاید که روزهای داراز و بی‌محتوایی را که دیده‌اید دیگر از دست بدهید و تا مرگ دو‌باره‌ـ‌تان  هم‌آغوش تاریکی باشید. وای که حرف زیادی با شما زدن دارد لحن مرا کج و کوله می‌کند. این را قدر بدانید. تاریکی را. با تاریکی عشق‌بازی را تا سر‌حد جنون برسانید و حسابی کیف‌ـ‌اش را ببرید. این تاریکی بدجور هیچ‌کننده و این هیچی شدیداً فریبنده است.‏
خداحافظ

این زخم چسبناک بستر را آن‌چنان بتراش و خون ریزی کن که

دیگر به خواب‌ـ‌ا‌م چشمی نمی‌رود. بی‌هوده تقلا‌کردن اول صبح جان از تن در‌اندن و این بازی‌های آشفته دیگر پاسخ‌ـ‌ام نمی‌دهند. از سر که بپرد دیگر پریده است. راستی چه کوفتی از سر پریده بود یا پریده شد؟ اوووو، این چیزی گنده‌تر از این حرف‌هاست که فقط بگویم «خواب». جداً کم‌لطفی‌‌ست. لطف؟ تو حرف از لطف می‌زنی. چه دل‌نشینِ زشت روست. بله خب باید به «من» لطف کنم، آن‌هم لطف‌های نه‌چندان آسان؛ اما ساده.
باز‌هم باد‌های بی‌هوا دارند از مجاری خواب‌آلود ذهن‌ـ‌ام به بیرون پرتاب می شوند. باید به‌زودی تکانی بخورم. لعنتی مگر سوی نگاه‌ـ‌‌ات را شب لولو برده؟ کوری؟ نمی‌بینی نورِ جمعه به‌زور خود را از لای تار و پود بی‌صاحب پرده‌ی پلک‌ـ‌ات چپانده به اعماق مخچه؟
این همه سئوال‌ها بی‌مورد است. این همه تقلا جداً که بعید از هویت قاطی شده‌ی صاحب تخت است. حالا هی رو برگردان و بغلت و کُره‌ی نگاه‌ـ‌ات را بفشار. دیگر فضای دل‌خوشی‌ها فضایی غلیط با نوری کش‌دار و باوری «ناشدنی» است. همین که شرایط و مختصات محیطی را به مرحله‌ی بازبینی و یافت رساندی دیگر باید از تخت پرشی به دنیای معترض بیرون بزنی؛ آهای «ابهامِ» عظمت غورت داده، شعور بالا آورده، فرامعنی، صرف شده… با تو هستم. ساعت نزدیک ظهر است و آفتاب به شکلی مایل پیش‌روی می‌کند سر و رویِ بشریت اکنون را. مایل اما شدید. شدید. دید.

وول نخور
لای حافظه خدشه برداشته،
دیگر این حافظه شدنی نیست
آن بیرون گُه‌ها در انتظار ذهن فراشکل تواند‌
من به این آسانی ها هم که نیستم که.

300

(میانه‌های صفحه زیر پیش‌نوشته‌ها)
هیچ شد بنشیند و درباره‌ـ‌‌اش به مدت سی صد ثانیه فکر کند و دالان‌های روحی‌ـ‌اش بوی لجن و دست و پای فرو‌رفته در عمق نگیرند؟ هیچ پیش آمده بایستد و ارزش نگاهی را که آینه ساطع می‌کند در حدقه‌ی بی‌خواب چشم‌‌ـ‌ا‌ش ترجمه کند؟ هیچ شد مداد دست بگیرد و تمرکز را جمع و جور کند و برای هفته که هفت روز‌ـ‌ا‌ش ترکید فرمان آرایش نظامی ترتیب دهد تا شاید «خودِ» تکه‌تکه‌شده‌ای را که موج انفجار‌ـ‌اش همه‌ی‌ اطراف را تکان داده دستگیر کند؟ هیچ شد؟
(صفحه‌ی بعد)
هیچ شد فقط نوشته‌ها را به هم بچسباند و از لای جنس لجز زندگی‌ـ‌اش یک گُه‌ا‌ی بیرون بکشد و سپس به پودرهای شست و شو و کجا بودن وسایل مورد نیاز و چگونه‌گی راه‌افتادن فکر کند؟ هیچ فهمیده است چه‌قدر پتانسیل گول‌خوردن‌ـ‌اش بالا رفته و سانتی‌متر‌های خسته‌گی را به کجا کِشانده؟ هیچ فهمیده است گام‌های معلق از آنِ پاهایی‌ست که این روز‌ها استخوانی شدن‌‌ـ‌شان هنگام تلوتلو تق‌تق صدا می کند و این عضلات متصل به لگن و دنده‌ها و ستون فقرات، این عضلات دارند وا‌می روند و هیچ لمس کرده همه‌ی این‌ها مال اوست؟ تنها سی صد ثانیه شد بنشیند و تنها سی صد ثانیه‌ی لعنتی به بلندای بودنٍ زخم خورده‌ـ‌اش آهی بکشد و بعد؟‏
هیچ اتفاق افتاده که رعشه روان‌ـ‌اش را مرتعش نکند؟ وقتی لحظه‌ای جدی اندیشه را در دست می‌فشارد و با تمام وجودِ قرو‌قاتی‌شده زور می زند‏
هیچ اتفاق افتاده جداً شوخی را تمام کند بی‌آن‌که از فرط خنده خیس شود؟
هیچ پلک بسته و خواسته بخوابد؟ ناگهان وقتی آخر هفته مثل سوزش زخمی چرکین پوست را در خود بی‌خود می کند

هیچ شده است این هیچ ها را بخش کند و این بخش‌ها را هیچ؟