They’re telling me it won’t be long
The door is shut
The suits are on
Too bright to be day
To hurt anyway
Still there’s no view
No green, no blue
The headlights above… / Archive

چی می‌خوای بگی؟ -‍‌‎
هیچی -‎
چی می‌خوای بشنوی؟
‏- همه‌چیز
خب، فرقی باهم ندارن
(this conversation must have been over) 100802 02:00am 
وقتی هیچ
دریای بی‌کران را در خود
غرق می‌کند،‏
زمان نفس کشیدن است
قطع شد \ پـار
نه ! هیچ کس !‏
هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره‌ای تاب نیاورد !‏
از آنکه خیال خوبی‌ها درمان بدی‌ها نیست ، ‏
بلکه صد چندان بر زشتی آنها می‌افزاید!‏
فرهاد مهرداد  / شکسپـیـر
زمان» وقتی فهم شد که»
تدریـــــ…ـــجِ «سکـتـه‌»هایِ ما،‏
شــعــر را نقـض کرد
سکته: توقف ناگهانی موقت یا دائمی فعالیت قلب یا مغز/برهم خوردن وزن شعر/سکوت

آخر،‏
من تا این حد دل دارم که
این یاران که به نزدم می‌آیند،‏
از بیمِ آن که ملول نشوند،‏
شعری می‌گویم تا به آن مشغول شوند.‏
و اگر نه،‏
من از کجا، شعر از کجا؟



من از شعر بیزارم
و پیشِ من از این بَـتَر چیزی نیـــست.‏


فیــه‌مافیـه/مولانا

I want none of this

 


جایی میانِ خودم و خودم نوسان می کنم. بدون هیچ آسیبی. تنها در تاثیرِ جاذبه‌ی سِمِجِ زندگی که نه می‌چسباند و نه نابود می‌کند. میانِ خودی و خودی تاب می‌دهد. دستِ آخر هم در نقطه‌ای می‌ایستم که نه خودم است و نه خودم. عمود بر سطحِ فرضیِ گــُـه.‏


نه. مغزنویس‌هایِ مسموم آنقدرها هم واژگونم نمی‌کنند. تا به خود می‌رسم در کسری از ثانیه صفر می‌شوم. حساس ترین پرده‌های شاتر را هم که داشته باشم نمی‌توانم ایکس‌هایِ میانِ صفر و بیـنهایتــم را پیدا کن.‏ یکبار می‌خواستم روزها چیزی نخورم. سبک شوم که وقتی به اوج می‌رسم منطقه را چند ثانیه بیشتر تماشا کنم. آن روزها من فقط نمی‌خوردم و نمی‌خوابیدم و پُر از نوشتارهایِ فرامعنا بودم. پَر شدم، با کمی پس‌مانده‌ی استخوانی. آنقدر که وقتی ته مانده‌ی آهِ دهانِ خشک شده‌ای فوتم کرد، ماه ها در فاصله‌ی صفر و صفر ماندم. پیشِ خودی لَزِج و کِرم‌وار که بر آلتِ تناسلی‌ام می‌خزید و من کِرِخت می‌شدم.‏ بگذریم که حالا تصاویرِ ماتـی از شب‌هایِ هرگز نخوابیده بر یونولیتِ خاطرم سنگینی می‌کنند و دیگر از تمامِ خودهایم بـِه هم می‌خورم.‏ دنبالِ اَبَرخودی، ضدمعنا، خفت و خیز می‌کنم.‏ باز به وزنِ عادی برگشته‌ام. این روزها من فقط فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و دچارِ شیدایی هایِ ناگهان می‌شوم و چه؟ نوشتارها؟ … هیـــچ؛ تنها زبان نفهم‌تر و «همه چیز ناپذیرتر» شده‌اند. انگار در هر وعده هفت بار به ریدن بروی و مُدام میانِ وسوسه‌ی  ریدن و خوابیدن، ریدن و دیدن، ریدن و بودن، ریدن و حتی ریدن – گیر کنی. پایانِ روز هم با اینکه مقعـرت می‌سوزد و روده‌هایِ مغزی تیر می‌کشد، به حسابِ سه وعده و هفت تهوع – بیست و یک می‌شوم و کمی حسِ نیشخندِ شیطنت آمیز می‌گیرم.‏ پس از شوُک هایِ الکتریکی حافظه‌ام مو برداشته. هنوز همان آونگِ مشغولِ جان کـَندنِ بندِ اولم که همبند با خودم، میانِ خودم و خودم، در پیِ ناخودی، خارج از تعادلم.  دیگر روزها می‌نویسم. روزها به تاریکی ‌می‌روم. به شیوه‌ی طبیعت زندگی می‌کنم. شــب‌ها فقط جَق می‌زنم. چند تراوشِ خونی هم از مویرگِ واژگانی‌ام روان می‌شود. اما فقط در حدِ خون ریزیِ داخلی. نه اثری به جا می‌ماند و نه آن بیرون کسی می‌فهمد چقدر پتانسیلِ دردناک بودنم بالا رفته. بعد هم خیلی ساده است. اورژانس می‌آید و مـَرد به سبکِ مشکوکی می‌میرد. همان جا که آونگ در نقطه‌ای می‌ایستد… نه خودم و نه خودم.‏ می‌بینند که این آدم نه پاکت‌هایِ بسته‌ی سیگار را دریده نه بطری‌هایِ مست شده‌ی کنارِ تخت را مکیده و حتمن گونی گونی کاغذهایِ آغشته به سمِ خوش مزه برای نسل‌هایِ منحرفِ بعدی گوشه‌ی اتاق جا گذاشته… وَ خوب چه آدم خوبی بود!   گذشته هم به رویِ کسی نمی‌آید. حتی اینکه من دخترکِ… بودم که حالا می‌نویسم مـَرد  مـُرده است. که مـَرد شدم روزی که سیم پیچید اِن وجهیِ سرم را وُ  بودنم قاطیِ موج‌هایِ نامرئی  تشنج کرد.‏ بعد از تمامِ اینها، کارمندانِ زندگی برایِ دیدنِ بعضی چیزها هنوز از امکاناتِ کمی برخوردار اند. پس از متوقف شدن در بالایِ سطحِ فرضیِ گــُـه، جایی که تبدیل به یک جسمِ بو داده می‌شوم- تنها یک چیز می‌ماند- شاخک‌هایِ حسی که هنوز تکان می‌خورند، سوسکی که پس از پوسیدن هم رو به هوا دست تکان می‌دهد و طلبِ کاغذ می‌کند… ‏

جـِـرمِ یاد-داشت‌ها، وزن به وزن، ناچیزتر
واژ‌ه هایم را به تدریج فراموش ‏
و تو
تا اینکه روزی سرعتِ متوسطِ مصرف شدنم را حساب
و مثلن… خطاب که «آفرین»‏
و من
به ناهم‏زبانی - فقط- نگاه
فعلِ تمامِ این بندها را نکرده

turn me                                   off.

می‌خواهم در این مسابقه شرکت کنم




از من دیگر فقط چشــم کار می کند،‏
می شود با همین ها داد بِکِشَم ؟
وقتی بســته شدم، نَفَس ؟




برایِ بُردن پس از کسی که
خایه‌ی داد زدن دارد،‏
به اندازه کافی بی‌خواب هستم


I’m a rabbit in your headlights



Scared of the spotlight



You don’t come to visit



I’m stuck in this bed


تـُـف بر اِسکاچ های
اِن ساله ام .‏ⁿ






من به خونت تشنه ام
برایِ
نــــوشـــیـدن


 


تو ، همان من ، که آگاه باش توام
من خسته ام
نمی‌بینی دیوارم ریخته آوارَت
ساکـنان سکوت خورده اند
دیشب، بی‌هوش که بودی ناجی ها برایمان آمدند
من بیشتر ریختم
تو خس خس کردی و پس‌لرزه‌ات رنج‌های پس‌خوابیده را تکان نداد
اما
نجات دهنده‌گان گـُـرخیدند
نویسه های لایِ لزجِ مغزت را ، همان من ،‏
یافت نشدیم
خیانت کردیم ما ؟ همان بی‌همه‌گان
چه طور نمی‌فهمند زیرِ آوار سنگ تریم، مگر همین را نمی خواستند؟
نه
شاید هم برای امرارمعاش نجات می‏هند
شنیده‌ام سازمانِ کنترلِ آه های تکان دهنده، پول خوبی می دهد
می شود صبح ها لـُـختی را درآوریم
با یکی از آن گـُـه پوش ها
در خواست دهیم
و با چند  لیتر بادِ هوا وانمود کنیم:‏
 ما چیزی فراخ‌تر از اُرگاسمِ جنسیِ نویسنده سراغ داریم
که دیوار می ریزاند
حالا استخدام شدیم
جهان خورشید بالا می‌آورد و تمامِ روز
می‌رویم لایِ آوارها
آوارهایِ ریخته بر ساکنانِ وحشیِ خودمان
و کمک می‌کنیم سوراخ ها را سد کنند ، آبِ‌شان را جمع
کافی است شُرت پای‌شان کنیم؛ اهلی می شوند
رویِ تن‌نویسه ها هم آستین می کشیم
بعد ما دیگر آن زیر نیستیم که بریزیم
می شویم کارمندِ نمونه ی ماه -‏
معتبر که شدیم
حالا کاغذهایِ بیشتری می خریم
دیوارهایِ سنگین تر
لباس هایی با دکمه هایِ آسان برای دریده شدن 


 



بیا زندگی کنیم
شب شدیم باز
همان تو
همان من
خراب بر …‏
اینجور نگاه نکن
بیا شک کنیم !‏

از ــمغزپیـچـگی‌ِــ ما
یک جمله هم برای نــخواننده ها کافی است.‏



بیا تویِ پرانتز لخت شویم


بی‌ـآ
Whatcha gonna do
Whatcha gonna feel
When suddenly I slip away?

I will protect you
I will protect you
I will protect you

‏ کــِــرم‌ـــواژه ها سوراخ نطفـه‌ام را گـرفته‌،‏
ساک می زنند.‏
با این جَنینِ پـیـر چـــه کنم
پدرش ســی شب پیش
ســی سال سـیــــ گار شد و مُرد
مادر هم به جَبرِ عِلم
که کوچه ی آزگارِ بارداری
سکس ممنوع ست
گمانی به بهشت می رود


























































یا جنابِ گـُـه !‏
او را از خود حفظ بدار


یک جور اینسامنیا در نوشتن
بدون هیچ «واژه‌ زپامی» که
این فرا سیر شده حل کند.‏


































































































































































































































اِ…‏
اِسمش چه می شود؟


وقتی موزیک ها
توی سرم ویدئو می شوند
یعنی [کسی] دیگر اینجا
نیست

پســرم، حکایتِ ما رویِ زمین در هیــچ تاریخی ثبت نشد
روزی که کاغذ ها نفهم شدند، ما روی پوست نوشتیم
پوست ها که نفهم شدند ،‏
آن روز ما فهم شدیم
و این چرخه ادامه دارد ؛
- هر کجا که مغزِ بشر برای خلقِ واژه به گا رفته باشد -
روزی که ما نفهم می شویم،‏
کاغذها تاریک -‏
تن ها زخم.‏






















اما به خاطر داشته باش
لایِ این چرخ دنده ها، ما را،‏
تنها یک آلتِ ثابتِ جهانی می نوشت:‏
خدا؛ که مُــرده بود


یـــک نفر همــه نیست
همیــشه
نیـــست

من احساس می کنم تو تمام که خواب بودم
ســی قرن گمـانِ اینسامنیااَم را نوشتی
این آخرها به من آمدی
دیــــر شدیم ،‏
شبیهِ تو شبیهِ من نبود



دیگر فقط باید پاکُن دست بگیری


 [بی خوابی نه - تنهایی به سر من زده]
نه !‏
او شبیه هیچ کدام که شبیه اش بود،‏
نبود

دیگر فقط بو می کِشم ← گندِ خیالِ تهوعی را
خدا را ، تیغ را و کاغذ را















کاغذ را می جَوَم
تیغ را می نوشم و
خدا را بالا می آورم


اِمشب ، تمامِ آدم ها - با هم -‏
شلوارِشان را بالا می کِشند و
از اتاق من
بیـــ رون
زندگی همین است که مگسی روی باورت
می چسبد
ــ مگر باور تو چیست؟
هــه!‏
هیـــــــــــچ، فراموشش کن

The other half is somewhere else
A play in the dark,
Whines like dogs.



I am restless, I am lost
Time freezes up
Flawless eyes..


Steven Wilson/Abandoner
کم آمدی باز و
من فقط واژه دود کردم
من که سیگار را ترک ،‏
درد نکشیده ام اصلا
من که فقط «بی خوابی» را آغوش بودم
این یک سال «بهمنِ» لب نخورده را،‏
امشب میانِ «بـاید ادامه بـدهم» و «نـباید ادامه نـدهم» ــ
منفجر می شوم یعنی ؟

 


 هی بِلان!‏
یادم نمی یاد اِسکاچ‌آ رو کجا گذاشتم
این اِستیویِ حروم زاده دیشب می خواس جایِ دس‌مزد اِسکاچ‌آمو خالی کنه
می گفت: اسکاچ‌آی من طعم زهرمار می دن اما به کثافتِ اون نزدیک ترن
منم سری بُطرآرو قایم کردم و یه مشت کاغذ از توالت آوردم انداختم جلوش
مثه سگ!‏
گفتم: بگیر
تیغ و برداشتم و کشیدم رو دستش
 اینا به اون کثافتی که میگی بیشتر می‌آن
خونم اومد، کثافت عجب پوستی ام داشت، کیف کردم
با اون آبی که از دستت می‌آد رو این کاغذآیِ سکسی بنویس
 fuck you Belane!
زهرش داشت می ترکید، دختره تا حالا جز خون مقعرش قرمزی ندیده بود
انداختمش رو تخت و آره
 هی بلان با توام، می شنوی؟
آره خلاصه… ، استیویُ خبر کن بیاد اسکاچ‌آمو بو بکشه
هرچی باشه حروم زاده ها با هم بهتر کنار می‌آن

مـــــن خسته تا تــــو است
خستگی از مــــن تا تــــوست
تخــت گدایِ بدن هامان
چراغ را بِبَند
در را خاموش کن
من واژگون در تو است
بس دیگر
بیا بخوابیم
آن دو نفر که بالای آن تپه
ایستاده اند
و داد نمیزنند ،‏
من هستم

wearing the inside out

حرام زاده شبی می پیچاند صدا رام تنِ خوش تراشِ فِسُرده ی گوشم را
خالی از غریزه است
- امشب -
فنر مبل راحتی ام پرید بیرون
به میانه ی لختیِ رویم
تن‌پوشِ حرف هایِ فسلفی ام
به ساعت بیکاریِ هذیانِ من - بیماریِ هر روزه یِ پنهانِ در دیروزــِـه
قسم به فنر مبل راحتی ام دادم دیوارِ اتاقِ خط خطی ام
بریز! همین حالا بریز رنــج را آجُروار به مُهره یِ برآمده بر برهوتِ کمرم
دهنم دره می شود ثانیه ای هزار تــلفاتِ جاده ایست به بی خوابِ چشم آلودم

آواز ، نورِ خفیفِ هــنجره است
تصویر، صوتِ نحیفِ پــنجره
بوسه، ته مانده ی تلخِ خوشِ فیلترِ سیگار
خاکستر، تنِ معشوقه ی تا نیمه هوشیار

خار شکم زندگی ام را فرو رفته امشب سوراخ شده امشب جوراب چکه می کند از خرابه ی هر پای تاول زده ی عریان
و نمی تواند بگیرد تنبان می رود از دست… دل که خود سرگینِ رفته از مقعرِ گشادی است
آآآ… نفسم، کم
اَمنِ آغوشم را بگیر برو تا ته دست چپ بن بستی به نامِ «من» است
تا که بیدارم بمال خودت را به در و دیوار کوچه ام - رنگ به انتهایِ همیــــــــشه ام
بزن …‏

حالا خوابیده ام
بیدار شو از من زود فرار کن
به همین جا باز هم
در همین جا خواهم آرمیدن

بی سر و ته نامه به شب کــَــندیدگی از من

صبح است حالا
صدای گنجــشک کلافه ی گوشم را پیــچ… می پیچاند
از آن قفسی که میله اش منم
نمکی صدایش از بلندگو می رسد
آمده مبلِ راحتیِ فنر باخته را ببرد -
دیوار نریخته
من سالمم
سیم لوله یِ بیمارِ همیـــشه ام
کلید را به «خوابِ انتحــاریِ غریزه ام»
بزن…‏



من روشنم دیگر
کار دارد هذیانم
کوچه را بگیر برگرد برو تا ته
تا شب
باز

از گردن ات بالا می روم و
در برآمدگیِ هنجره ات می ایستم ↓‏








































































































آلتم را همان جا فرو می کنم


[Social Features
Had Been
Removed]










































I’m no longer living dead


بــیــا «هم‏ روانی» کنیم
تــنِ من تمامِ تمایلاتــَــش را
بر تخت هایِ تیمارستان جا گذاشته
مرگ اگر نوشتنی بود،‏
کسی گریه نمی کرد

باد توی گوشم بزند و من سکوت کنم
باد بمالاند و من سکوت کنم
باد برود و من سکوت کنم
باد در ها را ببندد و من سکوت کنم
باد قاصدک بیاورد و من سکوت کنم
باد سکوت کند و
من جهان را
به تیغِ نگاهی پوست بگیرم،‏
مکیدن کنم تا خون،‏
تمامِ لب هایی که قاصدک ها را فوت کردند
به گایــِش بمیرانم




بعد -‏




باد نگاه کند و من


ببین ، ‏
خیلی دیوانگی است
من و تو
مثلن
رو به دیوار نـــشینیم و
با ترک ها
صحبت نــکنیم