- March 2020 (1)
- February 2020 (3)
- November 2019 (1)
- June 2019 (1)
- October 2017 (1)
- September 2015 (2)
- August 2015 (2)
- November 2014 (2)
- October 2014 (1)
- August 2014 (1)
- May 2014 (2)
- June 2013 (4)
- May 2013 (2)
- April 2013 (2)
- February 2013 (3)
- January 2013 (1)
- November 2012 (1)
- August 2012 (1)
- June 2012 (35)
- May 2012 (23)
- April 2012 (11)
- March 2012 (12)
- February 2012 (15)
- January 2012 (21)
- December 2011 (19)
- November 2011 (18)
- October 2011 (9)
- September 2011 (7)
- August 2011 (9)
- July 2011 (36)
- June 2011 (18)
- May 2011 (22)
- April 2011 (20)
- February 2011 (26)
- January 2011 (28)
- December 2010 (10)
- November 2010 (10)
- October 2010 (12)
- September 2010 (12)
- August 2010 (9)
چی میخوای بگی؟ -
هیچی -
چی میخوای بشنوی؟
- همهچیز
خب، فرقی باهم ندارن
(this conversation must have been over) 100802 02:00am
هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطرهای تاب نیاورد !
از آنکه خیال خوبیها درمان بدیها نیست ،
بلکه صد چندان بر زشتی آنها میافزاید!
فرهاد مهرداد / شکسپـیـر
I want none of this
جایی میانِ خودم و خودم نوسان می کنم. بدون هیچ آسیبی. تنها در تاثیرِ جاذبهی سِمِجِ زندگی که نه میچسباند و نه نابود میکند. میانِ خودی و خودی تاب میدهد. دستِ آخر هم در نقطهای میایستم که نه خودم است و نه خودم. عمود بر سطحِ فرضیِ گــُـه.
نه. مغزنویسهایِ مسموم آنقدرها هم واژگونم نمیکنند. تا به خود میرسم در کسری از ثانیه صفر میشوم. حساس ترین پردههای شاتر را هم که داشته باشم نمیتوانم ایکسهایِ میانِ صفر و بیـنهایتــم را پیدا کن. یکبار میخواستم روزها چیزی نخورم. سبک شوم که وقتی به اوج میرسم منطقه را چند ثانیه بیشتر تماشا کنم. آن روزها من فقط نمیخوردم و نمیخوابیدم و پُر از نوشتارهایِ فرامعنا بودم. پَر شدم، با کمی پسماندهی استخوانی. آنقدر که وقتی ته ماندهی آهِ دهانِ خشک شدهای فوتم کرد، ماه ها در فاصلهی صفر و صفر ماندم. پیشِ خودی لَزِج و کِرموار که بر آلتِ تناسلیام میخزید و من کِرِخت میشدم. بگذریم که حالا تصاویرِ ماتـی از شبهایِ هرگز نخوابیده بر یونولیتِ خاطرم سنگینی میکنند و دیگر از تمامِ خودهایم بـِه هم میخورم. دنبالِ اَبَرخودی، ضدمعنا، خفت و خیز میکنم. باز به وزنِ عادی برگشتهام. این روزها من فقط فکر میکنم و فکر میکنم و دچارِ شیدایی هایِ ناگهان میشوم و چه؟ نوشتارها؟ … هیـــچ؛ تنها زبان نفهمتر و «همه چیز ناپذیرتر» شدهاند. انگار در هر وعده هفت بار به ریدن بروی و مُدام میانِ وسوسهی ریدن و خوابیدن، ریدن و دیدن، ریدن و بودن، ریدن و حتی ریدن – گیر کنی. پایانِ روز هم با اینکه مقعـرت میسوزد و رودههایِ مغزی تیر میکشد، به حسابِ سه وعده و هفت تهوع – بیست و یک میشوم و کمی حسِ نیشخندِ شیطنت آمیز میگیرم. پس از شوُک هایِ الکتریکی حافظهام مو برداشته. هنوز همان آونگِ مشغولِ جان کـَندنِ بندِ اولم که همبند با خودم، میانِ خودم و خودم، در پیِ ناخودی، خارج از تعادلم. دیگر روزها مینویسم. روزها به تاریکی میروم. به شیوهی طبیعت زندگی میکنم. شــبها فقط جَق میزنم. چند تراوشِ خونی هم از مویرگِ واژگانیام روان میشود. اما فقط در حدِ خون ریزیِ داخلی. نه اثری به جا میماند و نه آن بیرون کسی میفهمد چقدر پتانسیلِ دردناک بودنم بالا رفته. بعد هم خیلی ساده است. اورژانس میآید و مـَرد به سبکِ مشکوکی میمیرد. همان جا که آونگ در نقطهای میایستد… نه خودم و نه خودم. میبینند که این آدم نه پاکتهایِ بستهی سیگار را دریده نه بطریهایِ مست شدهی کنارِ تخت را مکیده و حتمن گونی گونی کاغذهایِ آغشته به سمِ خوش مزه برای نسلهایِ منحرفِ بعدی گوشهی اتاق جا گذاشته… وَ خوب چه آدم خوبی بود! گذشته هم به رویِ کسی نمیآید. حتی اینکه من دخترکِ… بودم که حالا مینویسم مـَرد مـُرده است. که مـَرد شدم روزی که سیم پیچید اِن وجهیِ سرم را وُ بودنم قاطیِ موجهایِ نامرئی تشنج کرد. بعد از تمامِ اینها، کارمندانِ زندگی برایِ دیدنِ بعضی چیزها هنوز از امکاناتِ کمی برخوردار اند. پس از متوقف شدن در بالایِ سطحِ فرضیِ گــُـه، جایی که تبدیل به یک جسمِ بو داده میشوم- تنها یک چیز میماند- شاخکهایِ حسی که هنوز تکان میخورند، سوسکی که پس از پوسیدن هم رو به هوا دست تکان میدهد و طلبِ کاغذ میکند…
تو ، همان من ، که آگاه باش توام
من خسته ام
نمیبینی دیوارم ریخته آوارَت
ساکـنان سکوت خورده اند
دیشب، بیهوش که بودی ناجی ها برایمان آمدند
من بیشتر ریختم
تو خس خس کردی و پسلرزهات رنجهای پسخوابیده را تکان نداد
اما
نجات دهندهگان گـُـرخیدند
نویسه های لایِ لزجِ مغزت را ، همان من ،
یافت نشدیم
خیانت کردیم ما ؟ همان بیهمهگان
چه طور نمیفهمند زیرِ آوار سنگ تریم، مگر همین را نمی خواستند؟
نه
شاید هم برای امرارمعاش نجات میهند
شنیدهام سازمانِ کنترلِ آه های تکان دهنده، پول خوبی می دهد
می شود صبح ها لـُـختی را درآوریم
با یکی از آن گـُـه پوش ها
در خواست دهیم
و با چند لیتر بادِ هوا وانمود کنیم:
ما چیزی فراختر از اُرگاسمِ جنسیِ نویسنده سراغ داریم
که دیوار می ریزاند
حالا استخدام شدیم
جهان خورشید بالا میآورد و تمامِ روز
میرویم لایِ آوارها
آوارهایِ ریخته بر ساکنانِ وحشیِ خودمان
و کمک میکنیم سوراخ ها را سد کنند ، آبِشان را جمع
کافی است شُرت پایشان کنیم؛ اهلی می شوند
رویِ تننویسه ها هم آستین می کشیم
بعد ما دیگر آن زیر نیستیم که بریزیم
می شویم کارمندِ نمونه ی ماه -
معتبر که شدیم
حالا کاغذهایِ بیشتری می خریم
دیوارهایِ سنگین تر
لباس هایی با دکمه هایِ آسان برای دریده شدن
بیا زندگی کنیم
شب شدیم باز
همان تو
همان من
خراب بر …
اینجور نگاه نکن
بیا شک کنیم !
Whatcha gonna feel
When suddenly I slip away?
I will protect you
I will protect you
I will protect you
پســرم، حکایتِ ما رویِ زمین در هیــچ تاریخی ثبت نشد
روزی که کاغذ ها نفهم شدند، ما روی پوست نوشتیم
پوست ها که نفهم شدند ،
آن روز ما فهم شدیم
و این چرخه ادامه دارد ؛
- هر کجا که مغزِ بشر برای خلقِ واژه به گا رفته باشد -
روزی که ما نفهم می شویم،
کاغذها تاریک -
تن ها زخم.
اما به خاطر داشته باش
لایِ این چرخ دنده ها، ما را،
تنها یک آلتِ ثابتِ جهانی می نوشت:
خدا؛ که مُــرده بود
هی بِلان!
یادم نمی یاد اِسکاچآ رو کجا گذاشتم
این اِستیویِ حروم زاده دیشب می خواس جایِ دسمزد اِسکاچآمو خالی کنه
می گفت: اسکاچآی من طعم زهرمار می دن اما به کثافتِ اون نزدیک ترن
منم سری بُطرآرو قایم کردم و یه مشت کاغذ از توالت آوردم انداختم جلوش
مثه سگ!
گفتم: بگیر
تیغ و برداشتم و کشیدم رو دستش
اینا به اون کثافتی که میگی بیشتر میآن
خونم اومد، کثافت عجب پوستی ام داشت، کیف کردم
با اون آبی که از دستت میآد رو این کاغذآیِ سکسی بنویس
fuck you Belane!
زهرش داشت می ترکید، دختره تا حالا جز خون مقعرش قرمزی ندیده بود
انداختمش رو تخت و آره
هی بلان با توام، می شنوی؟
آره خلاصه… ، استیویُ خبر کن بیاد اسکاچآمو بو بکشه
هرچی باشه حروم زاده ها با هم بهتر کنار میآن
wearing the inside out
حرام زاده شبی می پیچاند صدا رام تنِ خوش تراشِ فِسُرده ی گوشم را
خالی از غریزه است
- امشب -
فنر مبل راحتی ام پرید بیرون
به میانه ی لختیِ رویم
تنپوشِ حرف هایِ فسلفی ام
به ساعت بیکاریِ هذیانِ من - بیماریِ هر روزه یِ پنهانِ در دیروزــِـه
قسم به فنر مبل راحتی ام دادم دیوارِ اتاقِ خط خطی ام
بریز! همین حالا بریز رنــج را آجُروار به مُهره یِ برآمده بر برهوتِ کمرم
دهنم دره می شود ثانیه ای هزار تــلفاتِ جاده ایست به بی خوابِ چشم آلودم
آواز ، نورِ خفیفِ هــنجره است
تصویر، صوتِ نحیفِ پــنجره
بوسه، ته مانده ی تلخِ خوشِ فیلترِ سیگار
خاکستر، تنِ معشوقه ی تا نیمه هوشیار
خار شکم زندگی ام را فرو رفته امشب سوراخ شده امشب جوراب چکه می کند از خرابه ی هر پای تاول زده ی عریان
و نمی تواند بگیرد تنبان می رود از دست… دل که خود سرگینِ رفته از مقعرِ گشادی است
آآآ… نفسم، کم
اَمنِ آغوشم را بگیر برو تا ته دست چپ بن بستی به نامِ «من» است
تا که بیدارم بمال خودت را به در و دیوار کوچه ام - رنگ به انتهایِ همیــــــــشه ام
بزن …
حالا خوابیده ام
بیدار شو از من زود فرار کن
به همین جا باز هم
در همین جا خواهم آرمیدن
بی سر و ته نامه به شب کــَــندیدگی از من
صبح است حالا
صدای گنجــشک کلافه ی گوشم را پیــچ… می پیچاند
از آن قفسی که میله اش منم
نمکی صدایش از بلندگو می رسد
آمده مبلِ راحتیِ فنر باخته را ببرد -
دیوار نریخته
من سالمم
سیم لوله یِ بیمارِ همیـــشه ام
کلید را به «خوابِ انتحــاریِ غریزه ام»
بزن…
من روشنم دیگر
کار دارد هذیانم
کوچه را بگیر برگرد برو تا ته
تا شب
باز