come back; I'm gone

از نبوده‌گی‌هایِ بِلان بگویم یا چه که سکوت می‌کنی؟ در اُتاقی که شب همه چیز را به حلقومِ خیابان فرو کرد؛ از همان پنجره که آمد که رفتی حالا بیا من رفته‌ام.
این همه چیز نبود. مگر نمی‌شد شب اشتباه کند؟ بِلان رفت، اِستیو آمد، اِستیو می‌رود و من هنوز جوانم. هنوز از جایی که نمی‌دانم صدای جیغ می‌شنوم و خُب دیوید دیگر زنده نیست. خبر مرگِ بعیدالوقوع‎اش را به شخصه در کاغذ‌پاره‌هایم خواندم. به تاریخِ آمدنِ بهار بود. حالتی از طبیعت که من هیچ‌گاه نفهمیدم چرا ؟
هنوز هم کسی پاسخگو نیست. این صدایِ بی‌افسار چطور می‌تواند خود را از منافذ دیوار رَد کند و هولناک‌ترین تجاوزاتِ تاریخ در اتاقِ من -بی‌من- به ثبت نرسد. اگر بخواهی دقیق شوی (که به استنادِ شواهدِ ناموجود کاملا بی‌مورد است) من همین حالا باید پیرهنم را جِرواجر شوم و به سینه‌ی از همه جا بی‌خبرم پنجه‌ور. پنجه‌وری حالتِ خفیده‌ایست از سگ‌ـیتی که تا آدم آدم است و من در میان، منقرض نخواهد شد. ربطی هم در این لای کون‌تکانی نمی‌کند که چطور این گونه‌ی وحش‌زا پس هنوز به حیاتِ «رفته‌گی » محجور است.
حالا هی عَر بزنید و رو به من: که چقدر سخت می‌گیری. ظاهراً صداها با من هم‌ناعقیده‌اند که تعاریف در جزء از آدم به «رفته‌گی» قابل تحریف‌اند و در کل من همان‌یده‌ام. ابهام همین است.
رفته‌گی گونه‌ایست ناپایدار و پس‌ماند شکافت‌هایِ بی‌ملاحضه را عمداً شائبه‌ است. حالا اگر نعوظِ رگانِ دو‌سَر‌پاریده‌‌ی من فرو شد در تناوبِ خون‌جوش‌هایِ ناپیوسته‌ات، بگو بِلان گورش را بیآرد این‌جا تا هفتاد ساله‌گی‌ـَم خود را از یادِ اِسکاچ‌هایِ اِن‌ساله‌اش حلق‌آویز نکرده. هرچه باشد کسی نخواهد فهمید که رازِ جوان‌تن‌مانده‌گیِ من هنگامِ مرگ چه خواهد بود. به هر گا، آدم یاد نمی‌گیرد که «زاووووو» مرگش هم زایشی‌ست و هر زا فرضیه‌ای لاینحل/ که تا به بی‌داری نفس می‌زنیم گمان می‌برند اسیدِ خورنده‌اش همه چیز را حلال است. فرایض اصولاً با حل نمی‌آید، می‌روند. حرامم، این آدم خیلی فکر می‌کند.
دیگر نور رو به رعشه می‌کِشد و میدانی که التماس نمی‌کنم؛ بیا. من هر شب بی‌زار خواهم مانده‌ام و چون می‌دانم گوش‌هایم را با خود برده‌ای رویِ این تکه کاغذ که زمانی جنون‌ـَم را معترف بود، برایت نتایجِ برآمده از پیش‌رفته‌گی را، در فازِ سگ‌ـُمِ نا‌رفته‌گی، پَس‌گو می‌شوم که: آدم به سبکِ خودش خو می‌کند، آنقدر که من دیگر تلاشی به نوشتن‌ـَش نمی‌کنم. به تمامِ سال‌هایی که مرا می‌جورند بگو اگر از کلماتِ آدم بیرون می‌زدم شک به آدم می‌بُرد مرا. وَ شک که به جایی ببرد گایی را.

پرده‌ها را نکشید
هیچنده‌ای آن‌سویِ دره -خون‌به‌تن-
مترصدِ تا به کاغذ کشیده‌گیِ شما نیست
دیگر