دستم افتاد و شکست خورد. اینجا سایهها رنگ دیگری ندارند، خونیاند. هر اندازه که فشار دهی فشارـات میدهند هر چه سر بگردانی بیشتر وسوسهی فشار میگیرند درس هم که بخوانی میگویند او معنای فشار را میفهمد آخر مادرقحبهها بعضی چیزها را که نمیشود در کتابهایتان خواند چه رسد به رسیدن درک و مدرک که حالا من این را میفهمم پس اشکالی ندارد، بکن. تو فکر میکنی آن روسپیيِ هرشب آنچه از فهمیدنـاش لبانـات به گزش ورم کرده را استخوانبهاستخوان نکشیده؟ یا مثلاً منی که فراربهفرار لکهی آشوبی شدم بر گسترهی روالهای جمعی لابد حالیـام نبوده بعضی کردنها چه معنایی دارد. من این را خوب فهمیدم که آخر سر میمیرم بیآنکه به جهان گفته باشم درد یک مسئلهی ذهنیست و او همچنان در این خیال که خب که چه، این را که میدانم. و آیا نمیدانم بعدازظهری فرامیرسد که زنده باشم؟ و گـَلهی همیشه پُرصدای سرسامآور دوبرِ تمام پنجرهها به درک این حقیقت که «فهمیدم» اصلا مسئلهی مهمی نیست لحظهای سکوت کند. میبینی؟ من خرتناقی از سئوالم که کسی نمیداند چه زیرکانه برای نجات جوابهایی که هنوز بیسئوالاند این بازی را راهانداختهام.امپراطور این را خوب نفهمید، که تا آخرین ذرهـاش زندهگی کرد و مُرد. و تو گمان مبر؛ او بیگمان میدانست چهگونه لذت فراموششدن را به ساختن چیزی فروخت که تا تزویرِ آخرین ستاره میانبهمیان سردرگمِ هضم شدن خواهد بود و اینگونه است که چیزی فراتر از گوارایِ نسیان و سرکشی بعضی را مرتکب جنایاتی میکند که صد تاریخ باید به زانو بیافتد تا باز هم نتواند دریابد که اصلاً این چهگونه جنایتیست چراکه که هرگز نخواهد دید کشتار دستجمعییِ مانندِ ما را که ما را آموزاندهاند به خونریزی در سکوت.
متافور برآمده از
نوعی لمس ذهنیست
صدای سرفه میآید
یک چای بریز
که گدازهی سربی هم
گرد این گلو را
معطوف به خودش میکند
فکر میکنی نمیشود بینور دید؟ پس من چهگونه شب را میبینم و اینطور وحشیانه میخواهم همیشه باشد. ها، اینبار اشتباه نکردی من شب را نمیبینم. چون نمیبینم؛ شب است. زیباست، نه؟ پس از نیرویی جز چشمها برای ادراکـاش کمک میگیرم. من به فضای ناشناختهگی نگاه میکنم که مرغوبترینـاش زادهی تاریکیست. جهل به آنچه پیرامونـات را فراگرفته جز ترس مولد خلق است. تا جایی که انسان خدا میسازد و در آن نابینایی پناه به ساختههایش میبرد. با اینحال از خود خدا نمیسازد او نمیتواند خداییـاش را به آنچه نمیشناسد توجیه کند. بیخبر است پس از ساخت اولین خدا خلق نهفته در نطفهی تاریکی را ذبح میکند و چه میماند وقتی که او دیگر خود را در نیاز آفرینش نیابد و انگشت بگیرد و در جواب هر ترس بهجای خلق بگوید خدا. حتماً کسی وجود دارد که همهچیز را بداند اگر پردهها بیافتد و هجوم نور کورـات کند خندهـات نمیگیرد؟ جهانِ تاریک بستر خودآغوشیست؛ من این را وقتی فهمیدم که بازوانم از شدت مالاندن آلتک خدا فلج شد و آبی درنیامد. بعد ذهنم به کار افتاد و تا امشب و شبهای دیگر هم آرام نخواهد خفت.
من؟
چرا ناشناخته میمیرم
ریدن دشوار ضایعات
وقتم را میگرفت
ذهنی از کاغذ ساختم
نهتنها ویولون را که زانوان آهنینِ مردی را هم شکستند که موسیقی شد. از آن پس آناویدنا بیآنکه کسی صدایش کند گریه میکرد و هیچ نشانهی منطقیای موجود نبود که چرا این بچه چشمهایش غمآلود است؛ همه پرسیدند چرا و یکی بیمار شد. من همیشه تو را میشناختم. مزهی لبهات مثل کاغذی بود که جرواجرـاش کرده باشند و من آن روزهای نبودنم این را از بوی واژههایی که تهوعـات میرویاند بر جنگل چشیدم. یکی همیشه جیغ میکشید ولی کسی صدا زده نمیشد تو میدویدی یکی اسمـات را بلد نبود. ما از آن دسته بودیم که تا جانِ سگ به دنبال عامل بیماری بیمار میماندیم و وقتی بیمار بودنـمان بهچه معلوم میشد عاشقـاش میشدیم. شبی که آن عجوزهی پیر موهایش را شانه میزد تو ترسیده بودی اینجا همهچیز تاریک بود آنسوی دیوار مورچهها پچپچ کنان از درون میپاشیدند پیرزن به قتل رسیده بود دخترک خلقکنان گریه میکرد روی تمام درختها یک دستخط وحشی نقش کودکی میشد که در امتداد لاشهی خرگوشها پابرهنه پایین میرفت و انگار که مادرـاش را همهجا ببیند هی زمین میخورد نقشه خراب شد به تعویق افتادم آنا داشت روی نقشهی جنگل از فرط بیکاغذی شعر مینوشت
تو نوشته بودی برگرد.