The Black Betrayal


این‌جا بوی دست‌های کسی به زبری می‌زند
سر‌انگشتانی که فقط
و فقط
گود می‌روند
در کوبِشِ آرام و وحشیانه‌ی صفحه‌کلید
این من بودم یا
انعکاس روزهایی که
تنهایی‌یِ شکم‌به‌شکمِ حرف‌ریدن مرا کسی ندید
بخیز، بخیز بر آب‌شش این امید
که ما در قعر هزار‌پایی هم جز به ضرب تیغ نمی‌میریم
ام‌روز میان‌پرده‌ی عقیم ماندن‌ـ‌ام درید
این‌جا هر‌چه یاد بود مرور کرده‌ام
یک تیمارستان آن طرف‌تر چه می‌تواند باشد
که من؟
وسواس مرگ گرفته‌ای
آن لیوان چرا نیم‌لیتر زنده است
دست‌هایم گاهی گرم
و در انتظار آخرین نخ که اگر تمام شود
دوباره خواستن چیزی را تجربه می‌کنم

پسِ شب‌مَره‌گانِ نا‌خود‌آگاه
نفوذ نبض به نطفه‌ای که حامل یک خواب ذهنی
من حالم به‌هم می‌خورد از روزی که سرانجام
تکان‌های نیمه‌نیمه‌ی یک رحم وحشی
خروج خون از استخوان
و آه
من حالم به‌هم می‌خورد از لحظه‌ی لرزش این اقیانوس سرخ
که هنوز‌های زیادی منتظر‌ـ‌اش بودم
و ناگهان لَشی
شکافی
در سطح آب و
نفسه‌های عمیق
بی یاد از هنوز مانده‌ام
هنوز وقت نیست
تبعید به منطقه‌ی بی‌طرف میان دو حالت
زوزه‌ی سگی فشرده‌زی
خیانتی سیاه بر هنوز نا‌نوشته‌ها

هنوز بخواب
هنوز جوانی

two minds


یاد‌ـ‌ات نمی‌آید آخرین خطی که نجات‌ـ‌ات داد چه بود و در همین لای دست‌خط‌ـ‌ات عوض می‌شود. شک می‌بری به سرا‌پای بی‌خطِ صفحه این‌جا کجاست که من سال‌های درازی‌ست زنده بوده‌ام. تردید مقوله‌ی بُرنده‌ای‌ست و هر زخم یک سئوال، تیغی که از کُندی افتاده و وقتی  پیدا‌یش می‌کنی روی‌ـ‌اش خونِ خشکیده، یعنی کسی این‌جا از پاسخ‌گویی به سئوال یا سئوال‌هایی وا‌مانده. و باز‌مانده: تردیدی کُند. 

من نمی‌دانم چرا هر دفعه که شروع می‌کنم به ساختن یک پاره‌آجر دستم بی‌معطلی شکست می‌خورد. با وجود این‌که من تمام آجر‌هایم را تا نهایت دونده‌گی‌يِ سگ ساختم  اما همه‌شان تل‌انبار شد و زخم‌ناک آن‌که برای معنا داشتن تل‌انباری هم باید نیرویی داشت که مثلا دیواری باشد بی‌معنا.  

مدتی‌ست هدفون در سوراخ گوش‌هایم صدای دندان مورچه اِکو می‌کند.

فکر می‌کنم و ناگهان تکه‌ای از فکرم خورده می‌شود. یعنی چیزی در آن سوراخ پوسیده. یعنی موسیقی شب‌های بی‌شماری‌ست که با بی‌اعتنایی‌یِ من خودش را گناه‌کار دانسته و به تار‌های بی‌حرکتِ شنوایی‌ـ‌ام حلق‌آویز کرده. وقتی همه‌چیز آن‌قدر از تو دور می‌شود در حالی‌ که مثل سگ می‌دوی هرآن‌چه تا به آخرین جایِ ایستاده برای‌ـ‌ات مانده یک‌به‌یک درختی می‌گزیند و تاری از وجود‌ـ‌ات می‌جِرد و آویزان‌آویزان تمرین مرگ می‌کند. بعد در حالی که همه چیز داری یک‌هو یاد‌ـ‌ات می‌رود چه‌گونه بی‌همه‌چیز شدی.

اِ ، تو که داشتی می‌دویدی؟

من اول آلاتم خراب شد یا خودم نمی‌دانم، اما وقتی که خیلی خواستم برگردم همه‌چیز به طرز بی‌رحمانه‌ای کار می‌کرد. جمجمه‌ی یک اسکلت صدای تَرَک می‌داد. من این صدا را می‌شناسم وقتی جسمی که تماماً استخوان است و خون شروع به خندیدن می‌کند از سرش صدای ترک بلند می‌شود. من چه‌قدر بگویم نوشته موضوع نمی‌خواهد حالا باید باز خودم را از پیرامونِ منهای من تفریق کنم. وقت محاسبه است. اما مگر مادر‌جنده، نگفته بود: من وقت ندارم.

من کلی برای این سیگارها که تو نکشیدی پول دادم.

تو هم که هی پاکت‌به‌پاکت خالی می‌شوی و این دردِ سَری آرام نمی‌گیرد و مدام می‌پرسد «کجاست». همان‌طور که نمی‌دانی هر سئوالی منتهی‌ست به «چرا» و من همان‌طور ایستاده‌ام فقط نگاه‌ـ‌اش می‌کنم. دِ سگ‌نشناس اصل مطلب را بشاش، دل‌ـ‌ات برای شاش خونی تنگ نیست؟

چرا هر بار من باید خاکستر‌ـ‌ات را از زیر‌سیگاری خارج کنم. مگر هنگام مرگ وصیت نکرده بودی آن‌قدری بمیر که زیر‌سیگاری مدام به تهوع نی‌افتد. گوش سگ کر، من جز مرگ تو گاهی سیگار هم دود می‌کنم، آن حس ترحم حال به‌هم‌زن‌ـ‌ات نسبت به من کجا رفته. آمده‌ام همان‌جا و شخصاً به شخص‌ـ‌ات می‌گویم الان وقت این‌جور پشت هم خاکستر شدن نیست. من هنوز کارهایی دارم. تو داری راهی را می‌روی که من مجبورم به احترام‌ـ‌ات سیگارم را بتکانم روی دفتر. آخر یک نگاه به آثار من بنداز، این درست است؟

یکی از آن اِل‌سی‌دی‌های اِچ‌دی گذاشته‌ای سر‌ـ‌ات که چه، من سال‌هاست از دیدن آن‌که کسی آرزوی مرا زنده‌گی کند نمی‌ترسم. یک‌چیزی بگویم‌ـ‌ات هم‌چنان که از زنده‌گی‌یِ جمعی جدا می‌شوی بعضی مفاهیم انگار که اصلا نبوده‌ـ‌اند حذف می‌شوند.
مادرجنده یک لغت‌نامه آتش بزن دود کنیم
من آرزو را نمی.

جدا از این‌ها من هیچ‌گاه نگفتم برای خلق بنویس. خلق خودش آمد. من برای نجات خود‌ـ‌ات از دَوِشِ بی‌ملاحضه‌ی خودم قلم به دست‌ـ‌ات دادم. تو اما حواست باشد چیزی نیست که دادنی باشد، تو باید بگیری.