The Lasting Rivers

ماریوس
گرودزینسکی را تشنه گذاشت 
شاید می‌دانست
انعکاسی که سیم از رَگانِ پدر سَر‌داد
درازایی دارد 
به وحشت یک ذهن 
و طول عمری 
که پس از زوزه‌ی آخرین سگ هم 

پینک‌فلوید، ریور‌ساید در آلبوم جدید‌ـ‌اش سرگرم عصر برده‌گی‌یِ نوین است و سرد از آن ملودی‌هایی که هنگام برهنه‌روی بر بوی علف سبزتر‌ِ کنار‌رودخانه، محیط جنگل را به مساحت‌ـ‌اش می‌بلعاند و حفره‌ای می‌دراند گِرد‌‌آب‌نما که من به ترجمان خونی‌یِ جنایاتی که مرتکب‌ـ‌ات شدند و تو به آنها؛ اسمش را گذاشته‌ام «سیه‌گِرد‌دیووانه». مگر ثید چه مرگ‌ـ‌اش نشده بود؟ که می‌بایست درخشش را پیش از عربده‌ی انگشتان مردی که عمری را تا نیمه در تاریکی به زمان فروخته و گیتار خریده بود، متوقف می‌کرد. کجای این حس وحشی‌یِ عربده‌ساز اشتباه است که پاسخ رویارویی با تصویر یک تصویر، خلق نُه‌پاره اسلحه و بی‌نشانی‌ست؟ از بُـغضی که یک‌باره فروکِشید خود را و شد اضطرار بچه‌ها و دیوید.
به هر ‌حال 
جای دود‌ کردن یک سیگار است
که بچه‌های کنار رودخانه
توان انهدام را به ما در درخشش الماس دیوانه 
به‌طور غیر‌مستقیم برگرداندند 
و از این قبیل سیگارها
من اینطور نمی‌بینم که تاثیر نیم‌قرن و هزاره‌ها ریز‌قرنِ بی‌تاریخِ تو رو به زیر‌شیروانی کرده باشد.  حقیقت رنج‌آوری‌ست که سگ‌شناسانی مثل ما همیشه زنده‌اند تا دوره به دوره مرگ را در بیمارستان پایین رودخانه شیوع دهند و لاعلاج بگذارند. فرق‌ـ‌اش در این است که خالق باید مریض باشد و مریض در کنترل ادرار به کثافت رئال ناتوان. نویسنده باید بی‌اعتقاد باشد آن‌وقت کارـ‌اش تقعر بُرنده‌تری به خود می‌گیرد و همین‌طور تیز‌تیز تنها به جر‌واجری‌یِ وحش‌ پنهان قرن‌های پس و پیش خود می‌اندیشد تا این‌که یک شب قلم‌ـ‌اش از فرط بی‌توجهی به سنگ‌های باریده بر شیشه‌‌شکسته‌های‌ پنجره به رعشه می‌افتد، چهار‌چوبی می‌نویسد از هرج‌و‌مرج و بی‌همه‌چیزی و وقتی می‌گذار‌د‌ـ‌‌اش جای پنجره‌ی قبلی که ورود و خروج سَم آدمیت را کنترل کند یک عده آن پایین فراموش می‌کنند آب دهان‌‌ـ‌شان را  غورت دهند و همان‌طور ایستاده‌ایستاده فراموش می‌شوند. این غائله برای موزیسین‌ها و فیلم‌سازان طبیعتن باید به همین شکل باشد، مسئله این‌جاست که آن‌ها به سبب چشم‌مغزی‌یِ آدمیان بیشتر در معرض بمال‌بمال‌های جمعی قرار می‌گیرند و اگر خالق در انتقال امیال پست مخاطب به نزدیک‌ترین باجه‌ی تهوع درنگ داشته باشد، می‌رسد به جایی که نه تنها پنجره که دیوار‌های استخوان‌ساز دیووانه‌خانه‌ـ‌اش سوراخ سوراخ شود و از درون بپوکد و یک روز که از مراسم خود‌نمایی‌یِ کُس‌محور‌ـ‌اش باز‌می‌گردد، بریزد بر سرو‌صورت شب‌هایی که نرفته و دیگر بر‌نمی‌گردد. بلاخره درست هم نیست که هر سازنده‌ای به مانند فلویدی‌ها بداند چه‌گونه ماندن و جدا‌ماندن را مرز ‌ببند و چه‌ زیبا سلسله‌ی لب‌های تشنه‌خونی‌یِ وحوش را به خود مدیون سازد‌. 

دست از تشنج باورم بکش
من یک تکرارم

تلاش برای بقا تلاش برای نابودی‌یِ مهیج‌ترین لذت آدمی‌ست که تنها یک‌بار رخ می‌دهد: مرگ. از این رو من همیشه فهمیده‌ام که چرا برای من سَرِترحم تکان می‌دهند. من؛ ساختار‌پاره‌کن‌ِ بی‌تقلا که اتفاقاّ به نجات خود از زنده‌گی به مفرط نفس‌نفس کاغذ‌ها افتاده از زنده‌پاره‌گی، به وضوحِ زخمی‌شدن‌ِ زخمی از بی‌وقفه خراشی،  می‌گویم همان که سَرِتان را برای خودتان بتکانید به نشانه‌ی تایید کافی‌ست؛ من سال‌هاست که مرگ‌ می‌پرورانم.