من توهمَم اَشک می ریزد
به پای چشمانی که خیس نیست
از آن جهت که می خواهم با جانم گریه کنم
و در تنم آب نیست

 


من عمیقاً دارم به عمقی می اندیشم که در تاریکیَ م گم شده است.  عمقِ تاریک تر از تاریکِ من در ورایِ یک خیالِ انسانی دست را با پا می زند و پا را به دنبالِ دست می کشاند. تمامِ اینها چون که شاید غرق شدنی بر وی وارد نشود. که القایم کند تا زنده ام فشار ناشی از ارتفاعِ اندیشه ام بر سرِ سنگینِ تمرکز هایِ پراکنده، شناور، زیست می کند.  و در اینجا من را قدرتِ بدنیِ خودپرورانده ای باید… تا که حال را چادرِ اُتراق زنم زیر این ییلاقِ خیسِ باران کُش. من نه آبم نه خیالِ سبزِ یک جنگل. از خروشم نه گَوَن می لرزد، نه به موجِ ناآرامم موج سوارِ اندیشه ای واژگون می شود.  این عمقِ گرفته در من، همچنان می پاید در تیرگیِ روزهایِ خود، همچنان تا جنبنده ای وارد نشود در کوریِ حدقه ی هیچ انگارم.  جایِ من خوب است. سقفم اما سنگین. این خانه را با تمامِ دردهایش به درگاهِ بودنم قفل زدم. قفل در من زنگ خورده است و ما در هم داستانِ جست و جویِ ابدی ای را می شنویم… که شب از روزِمان و روز از شبِمان فاصله می اندازد. تا روشن به یاد آوریم طعمِ همخوابگی در داستانِ هم را. که اینجا در این عمق هنوز لب ها را به هوسِ خود می کِشاند…  ما را هنوز باید…  هنوز نفس می کُشانیم

عدمِ قطعیتِ خاطر در من
موقعیتِ مکان را به زمان، همه را شکل می دهد
به من بگو حالِ من خوب است
بگو جایِ من آنجا نیست
پیشِ تو اَمنم، بگو
هیچ َم بگو
اشکِ من دیگر ذره نیست، دیده ات را من بُکن
خیسی نیست. بغضی نیست
گلویت را امانت ده به من
با قطعیتِ عدم خورده ام روی پوستت می نویسم
تنهایم

 


از هیچ نگو، با من هیچ بگو. من در آینده ی مفروضم با خود همراه شده ام. با من هیچ بگو. از این پیش فرضِ غلط رهایم ده. با قصدِ هیچ، در هیچِ من هیچ بگو. راهم ده. نشانم ده. همراهم شو.  از هیچم به پیچم ناله نکن، من اینم . اینی که گیجم در بستر شب هایِ تنهاتر زِ تو.  من در باریکه ای افتاده ام که راه می رود تا عمقِ یک پیش بینی.  پیشِ من که در پسِ هیچی که میبینی بی نگاه افتاده است.  فراموش کن مرا. هیچ یادگارِ من است.  من در آینده ی مفروضم با خود همراه شده ام.  از هیچ نگو. با من هیچ بگو. تنهایی ات را سُر بده در من. آینده را ببین که روی تخت، کنارِ ما جایش را خیس کرده و بوی تعفن بر ما بلند. قِلِق دارد. یک هیچ بگو، دود می شود. او فرصتِ پیدا شدن ندارد.  سئوال نپرس. از من هیچ بپرس.  با من همراهی کن، ظرفِ هیچ را سر کشیم. این باده ایست در اَبرِ آینده مان، اَبَر جان می کند بالهایِ خسته را. بالهای ما را که پرهایِ بودن را چون پوست انداخته اند بر کفِ اتاقی که  بی خاطره است از ما جز یک هیچِ بزرگ و این آینده ایست که نیست شده است در هستِ ما. با من از هیچ نگو، هیچ بگو.  در دستِ تو هیچ می شوم. از شدن خواهم گذشت. فعل خواستن را در تو به کشتارگاه می برم. آمده ی قتل باش.  بر پوستِ تو هیچی خراش می دهم و در ژرفایِ آن عمقِ آینده ات را حبس می کنم تا در کنار ما شبها ناله کند. لایه ها را پس بزن. پبشِ من همراه شو برایِ آینده ی مفروض. در انتها هیچ می شویم. در پیچشِ اندامِ خود. انتها بی ما خواهد ماند.  فریاد که پخش می شویم.  تو فقط بغضم را غورت بده. هیچ بگو. راهِ کج را می رویم. پاهایمان  هیچ می رود. نگاه نکن. فریاد می شنوی.  گوش نده. نمی بینی نفشه ای که راهِ ما را در خود ثبت کرده باشد . هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ. هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ. هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیهیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.هیچ. هیچ. هیچ . هیچ. هیج. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ.هیچ.   ناگهان آتیه مان در کیسه ی هیچ سر ریز می کند و ما را از پسِ در پشتی فرار می دهد

با یک چشم گریه می کنم، ‏
با چشمی به حرف هایِ تو گوش
که یاد می آورند مرا در من
و فراموش می کنند تو را در
حافظه ی اندامِ خاطرسازِ خود



با یک چشم می چکم در تو، با چشمی فریاد می کنم
حافظه ام درد می کشد در خود
با یک چشم نظاره می کنم
که همه چشم شده ام و داد می کنم
دردت را
با چشمی که دنباله ی اشک هایِ توست ،‏
چشم انتظار


sober fear: consciousness/time
معادله ی جدیدی را در شب، حالی به حالی که به زیر پتو ترس را از خود دفع می کردم یافتم. بر طبق این معادله هر واحدِ آگاهی برابر است با مقدار انرژی ای که در واحد زمان - با هوشیاری - برای جا به جا ییِ یک ترس - از پتانسیل روان به پتانسیل مکان صرف می شود. یکای این انرژی را به افتخارِ ویراستارِ آن /من/ نام گذاری می کنیم.  که از جنسِ خودآگاهی است و با واحدِ ماده قابل سنجش نیست. از این رو باید دست به ساختِ روان سنجی ساده زد و من طرح این سازه را از مدت ها پیش ریخته ام. همچنان خوابم می آید. اما مهم نیست. درونِ من هیجانی می جوشد که به راستی می توان آن را به مایع درونِ نارگیل تشبیه کرد که در نقطه ی جوش خود به تکاپو افتاده است و اما پوسته ی سختِ نارگیل هنوز مستحکم است. من پایتختِ تزلزلِ بشری هستم. در من پیدا شو و مجهولِ مسئله را از فرمولِ من به دست بیاور.               دو بارِ ناهمنام را که در نزدیکی خود خرامان خرامان راه می روند و پتانسیل الکتریکی شان را به بازی می گیرند با قدرت بگیر و در لحظه ای به هم بچسبان و تمامِ پتانسیل زائدِ فکریِ بینشان را نابود کن. تا دیگر تو را به بازی و شک نگیرند. حالا نوبتِ توست. ترسِ هوشیار، بازی کن
استخوانهایم در پوکیِ خود به لرزه اَم می اندازند
و من در ورایِ یک قدرتِ انسانی
آنها را در پوکیِ شان می ترسانم
این چنین است که بازیِ ما
به نابودیِ روان فشانی هایِ زائد سلولی می انجامد
این چنین که من بیشتر می لرزم
و ترس را از پتانسیل روان به پتانسیل مکان
جا به جا می کنم
این انرژی جوشانِ نهفته در من است
که پوکیِ تکه های لرزان را
به انقباضِ احساس دچار می سازد

خمیازه هایِ بیمار دارند در بیداری اَم دخالت می کنند. خواب واردِ محوطه ی ممنوعه می شود. اینجا، در این زمان جایِ این کارها نیست. تخت نیست و یار نیست. تا چشم خواب آلودگی اش را دنبال می کشد، تنهایی. میتوانی به دیوار تکیه دهی. به هیچ فکر کنی. من معمولا این کار را می کنم. تا زمانی که مراقب خود هستم نگرانی ای در میان نیست. حتی اگر در خواب غرق شوم.  اگر تمامِ کارها در زمان و مکانِ اشتباه به بدِ حادثه دچار شوند. اشکالی نیست. مگر بودنِ من کجایش درست بوده. کجای این زمان و مکان متعلق به من بوده که حالا هوشیار به توی انحنایش بیوفتم. ببین، طبیعت فرافکن است. دخترِ من آرام در احساست اشک بریز و بی صدا فریاد کن. دستِ کم مویرگ هایِ پوسته ی داغِ گلویت موجی را دریافت خواهند کرد و به آن ایمان خواهند داشت. اگر که هیچکس را نداری که با تو باشد، اشکالی نیست.  آنها هم در زمان و مکانی نادرست درگیرِ حالِ خوداَند. مطمئن باش وضعِ تو تا زمانی که با منی روبه راه است. من و تو و دردهایمان در هم قاطی می شویم و این باده را از صبح تا صبح می نوشیم. مستیِ هوشِ ما را هیچ جنبنده ای لایق نیست.  در درونِ من بمان. با من اثبات شو. و آرام گریه کن. من در نیمه شب تو را ناگهان از خود قطع نمی کنم.  حرف می زنیم. واژه می سازیم.  و در همین جا که جایش نیست به خواب اجازه ی تجاوز به عمقِ بیداریِ مان را می دهیم. این چیزی است که به آن نیاز داریم. در من بمان. تحمل کن. این ترس به زودی از گلویِ حادثه بالا می آید. خود را به بی راه نزن. آن را خودنخواهانه در دهانِ فراموشی نشخوار نکن.  به زودی تهوعی بزرگ سر می رسد

او نمی شوم، او را خود می کنم
او ترس دارد و من ترس را تُف می کنم
درونِ حالِ من، اندیشه اَم نمی کند
باور ندارد در روانِ پاره اَم
دوستم اگر می داشت، ترکم نمی خواستم کند
باید رود
باید رود
او را به پیش چشم خود تاریکی می بینم فقط
او نمی شوم
او من را رها باید کند

 


اینجا مردم دوستانی دارند که به امیدِ گریه کردن روی اعصابشان، کنارشان می آیند و خودشان را خالی می کنند. حقیقتِ پنهان این است که من دیگر هیچ امیدی جز خود ندارم. این می تواند خوب باشد. می تواند نابودگر باشد. دستِ کم من هم امید دارم از اینجا خلاص شوم تا در اتاقی که دیواره هایش را بی مرزیِ اندیشه ام مسدود کرده، باز به خود برسم. از طرفی غم تمامِ وجودت را احاطه می کند که چرا گوشی نیست که فریادِ تو را بفهمد. این ها همه جزءِ امراضِ دلی هستند. امروز احساسِ من در نقطه ای نامشخص به درد افتاد.  هنوز هم جایِ کبودی اش درد می کند. میتوانم خود را با تمامِ اینها همچنان حفظ کنم. اما از من نخوا که شاد باشم. گرچه شاید راحت تر از تو این را بتوانم. حتما می توانم. شاید حوصله اش را ندارم. اما قول می دهم، نه به کسی، تنها به خود که اول و آخر برایم می ماند، قول می دهم که بمانم و ثباتِ وجودی ام را در حلالِ تردید حل نکنم.  شاید این تنهایی بتواند مخرب باشد. من در نظر دارم که حتی اثراتِ تخریب را در ماده ی سختِ وجودی ام خُرد کنم. اینان چه باشند که روزگار مرا اینطور غم انگیر کنند. به هیچکس اجازه ی نفوذ نمی دهم. این چیزها کاملا محرمانه اند. کاملا در درون می جوشند.  آزمایشات نشان داده اند هرکه داخل می شود به نوعی دچار به مسمومیتی درمان ناپذیر و درنهایت به شکلی پیش بینی نشده دفع می شود. نیروی دافعه ای که میانِ من و ذراتِ معلق در بیرون جریان دارد آنقدر قوی است که تا به امروز هم به وسعتِ آن پی نبرده ام.  هنوز راه زیاد مانده. هنوز پیوندهای درونی به طور کامل شکل نگرفته اند. هنوز نقشه ی مشخصی از نواحیِ گوناگونِ منطقه ام ندارم. با این حال راضی ام که بعضی چیزها را می فهمم. که حواسم به حواسم هست. دردهایِ درونی از آن جنس نیستند که بتوان به راحتی کالبد شکافی شان کرد. حالا عالمی می آیند و توقع دارند  آرام بخشِ روانِ آدم شوند و ناگهان خسته که می شوند، قطع می کنند. برای همین ارتباط با عوامل انسانیِ بیرون کمی خطرناک است. دلخوشیِ حضور فردی که زبانِ تو را می فهمد، اگر ناگهان به ذهنیت کُشِ مرغوبی تبدیل شود و اگر تو حواست پرت شود،  تمامِ اینها در لحظه ای غیر قابل پیش بینی می توانند ویرانگر باشند.  فکر می کنم تا اینجا کمی مستند سازی شده باشد. حالا آرام ترم. امروز هم مثل صفحاتِ قبل. مهم نیست که لحن نوشته ات خراب شده. خودت خراب نشو. قرار نیست اتفاقِ ویژه ای رخ دهد، جز اینکه من در خیالم به خود چسبیده تر خواهم شد.


من زندگیِ نکبتم را همانطور که می سازم[ـَـش]، دلتنگ می شوم





 با من هستم، به سادگی دور از تمامِ چیزها


حتی بی تو - دور از تو - دور از تمامِ حرف ها


و اگر بدانی این برایم چه خوب است، از پیشِ من فرار خواهی کرد


بر لبه ی هیچ راه نمی روم
من بر نیستیِ هستی اَم خودپریش گشته ام
بر لبه ی راه، هیچ می روم

ماجرا از نیش ماری شروع شد که با فرو بردنِ زهرش در پوسته ی رویینِ ذهنم درد را بر من وارد کرد. ابتدا ناخوآگاهِ فعال به کار افتاد و بی آنکه دانسته شود پادزهر برای درمان است یا خواباندنِ سوزش و پیشرویِ مرگی تدریجی، مشغول به حل کردنِ زهر در خونِ آسیب دیده شد. حالا که با زهر هم خون شده ام از دفعِ آن هراس دارم. خودهراسی در من متراکم شده و این برای فراموشیِ آگاهی است که روان را از خود دور کرده است.  باید به خود آگاه شوم و پیش از آن به مراحل بعدی فکر نکنم. منشاءِ این زهر جایی در اکنون و گذشته متولد شده - منشاءِ کنونی قابل شناسایی نیست و روانِ ناخودآگاه آن را در پیکره ی خاطراتِ خود حل کرده. به طوری که تنها خود کنترلِ آن را دارد.  و اما دیگری در گذشته دیگر گونه ی مشخصی نیست.  می تواند از برای جهش سلولیِ یک ژنِ مریض باشد. یک دگردیسیِ ناگهانی. می تواند در مرگ های متوالی و سالانه ی وجودی خلاصه شود. حالا زمانِ توقف است.  من از این ترسِ مسموم خسته ام. از آن زمان که درد کردم هیچ به خاطر ندارم. که اگر داشته باشم هم خونی با این زهر آرامشی در پی نخواهد داشت.  همین که در بطنِ ماجرا ایستاده ام و به هیچ می اندیشم، امیدی است بر آن که هنوز می توانم خودی باشم.  خودی که از درون خارج می شود و دست به دستِ لرزانِ من می دهد. خودی که دیگر از من نمی ترسد. می دانم زندگی ام آنقدر که باید زنده می بوده، فرصتِ حیات نداشته و کسی که این فرصت را از او گرفت من بودم. من به همراهِ ترس هایم. حالا دست به ترس کشی می زنم و آگاهی را در خود روان و روان را از خود آگاه می کنم. یک دگردیسیِ دیگر، یک جهشِ فوقِ ذهنی و بعد از آن به انجامِ مراحل بعدی خود را بدون ترس می فرستم. مدت هاست از خود به دورم. تنها از آن جهت که جراتِ نگاه انداختن به افکارم را ندارم. سردم است و جرات ندارم به سرما فکر کنم به این که استخوانهایم می لرزند و نیاز به آغوشی گرم دارند که باید آن را با زحمتِ زیاد از ناخودآگاهِ فرافکن بیرون کشم. زهری که در خونم جریان یافته دردی آشنا می آفریند که با آن انس گرفته ام.  باید دانست که زهر هرچه باشد زهر است و اثراتِ زائدِ خود را دارد.  اکنون گیجم که آیا تزریقِ یک پادزهر مرا از خود بیرون خواهد کشید؟ آیا این دردِ آشنا از من دفع خواهد شد؟ آگاهی را باید بو کشید و آن را در خفایِ مفاصلِ روانی جست و جو کرد. زمانی که به آن برسم وارد مرحله ی تازه ای از تنفسِ خاطر می شوم. تنها به آگاهیِ روان می اندیشم و نه به وقایعِ پس از آن.  باید همانطور که با درد آشنا شدم، خود را با /من/ آشنا کنم. نباید تبدیل به خودهراسِ فراموش کاری شوم که روزی خود را در اتاقی تنگ می یابد که افتاده و به جای اندیشیدن به هیچ، هیچ  نمی اندیشد.  او دستگاهِ تفکر را ویران کرده و آنچه از خود می دانسته را به حراج گذاشته. من او نمی شوم. /من/ خواهم شد. در اتاقی دیگر که تاریکیِ آن به معنایِ درکِ عمیقِ روشنی است. که ناخودآگاه کنترل امور را آنطور که نیشِ آگاهیِ فاسد به گوشته ی روان فرو نرود به دست خواهد گرفت.  نباید انتظار داشت که اوضاع ناگهان دگرگون شود و ترس از مجرایِ فوقِ سَری دفع شود. این ترس و این تردید مبنایِ وجودی است که به ابرخودی آگاه تغییر شکل خواهد داد. مغز را با قطره چکانِ  خودبینی از ترس خشک می کنم و رطوبتِ آن را در محیط می پراکنم تا همواره یه باد داشته باشم خودی دارم که برای حفظِ ارزش های روانی اش خنجر به قتلِ خودفراموشیِ خورنده ای زد که سطحِ خارجیِ ذهن را به حصارِ روانگاهِ زندان گونه ای تبدیل کرده

من اگر دوستی می داشتم
من اگر دوستی می داشتم
آیا هرگز به او تلفن می زدم برای پرسیدنِ حال؟
برای اثباتِ یک سئوال
که بگو آیا من زنده ام، که مطمئن کن مرا:‏
لعنتی من دوستی دارم



من اگر دوستی می داشتم
چقدر وقت می کشید تا حروفم را بفهمد
که می گویم لعنتی الان گوشم بده
اینقدر که فقدانش قوه ی تخیلم را تنگ کرده است
آیا هرگز به او فکر می کردم؟
من اگر دوستی می داشتم



آیا شبانه تلفن می زدم که بفهمانمَش
خواب دیده ام مرا فهمانده است
مفهمومی را که:‏
دوستی دارم
و قطعش کنم ناگهان، لعنتی من را بفهم



من اگر دوستی می داشتم
شاید بلد می شدم که چطور در عدمِ وجودش
از تخیلِ داشتنش که نیست شده است در من
چیزی بنویسم


 


برای شکستنِ پیوندهایِ زائد ذهنی در هر فاز روانی ای نیاز به تفکیک نمودنِ اتم های نا آرامِ آگاهی داریم. نه به طور ناگهانی، چرا که جدا سازیِ هر اتمِ درگیر پیوند از اتمِ مرکزی، انرژی پیوند متفاوتی می طلبد. و شکستنِ اولین پیوند موقعیتِ گونه ی باقی مانده را تغییر می دهد.
به این ترتیب مغز به آرامی تصعید می شود و ظرفِ در بسته ی تراوشاتِ داخلی از بخاری پرفشار اشباع می شود. اینجاست که ریه های تنفسی اندیشه در پی شکستنِ پیوندهایِ چند قطبیِ تمایلاتِ بشری، به خس خس می افتند

این کبودی را نمی شود با پمادهایی که
رویِ شان نوشته شده : ‏
فقط برای استعمالِ خارجی
تیمار کرد

امروز برخاست و گفت دیگر این کار را ادامه نمی دهم. دروغ می گفت. مثل هر صبح آبی به دست و صورت زد و خستگی خوابی طولانی را ریخت در سوراخِ فاضلاب. صبحانه ای از سر اجبار خورد تا بتواند با معده ای پُر به استقبالِ قرص ها برود. امروز با روزهای دیگر فرقی ندارد. دیشب مست بوده و مدهوشِ یک بیداریِ جعلی. دنیا آنطور که قرار است پیش برود، می رود.  فهمیده است که چگونگی احوالِ او در این زمینه سازنده ی امری نیست که بتوان از آن گریز کرد. مدتی است هیچ نشانه ای از حیات در کارهایِ او پیدا نیست . حالا روز اول هفته و شروع دوباره ی کارهاست. همان کارها که وجود را دچار به تنگیِ اشتیاق می کنند. تصمیمی ندارد. شخص تنها در مواردی دچار کم کاری می شود که سستی و رخوت تبدیل به هوسِ زندگی شوند. ماه هاست که هوسِ زندگیِ او خوابیدن و افتادن روی تشکِ سختی است که از مرزهای انسانیت او عبور کرده و سنگری شده است برای توجیه هر کار عقب افتاده ای. او به معنای تلخی خودزده شده است. خیلی سعی دارد امروز را آنطور که هست اداره کند. گاهی بارکشیِ تمامِ تحلیلاتِ ذهنی شانه هایِ تفکرش را بیمار می کند و ضعیف.  نه از واقعه ای سرد می شود و نه به پای تاوانِ کوتاهی هایی که کرده اشک می ریزد. امروز روز جدیدی است که در آن کسی با چشم های آلوده به لَختی خیالِ حرکت دارد. و اما حماقتِ بشری موضوعی است که در هیچ دوره ای تمامی ندارد. او از میزانِ حماقتِ شدیدی که اتاقش را با جنونی آمیخته به نبوغ، مسموم کرده به تنگ آمده. دیگر هیچ احساسی نیست. به هیچ شئِ حاضری هیچ حسی نیست. و هر اتفاقی در دوربینِ نگاهِ او چون فضای منجمد شده ای ظاهر می شود.



امروز روزِ هیچ است


امروز هیچ روز است


هیچ، امروز روز است


روزِ امروز هیچ است


روزِ هیچ امروز است


هیچ روز امروز است 


از من می خواهد عفونتِ موجود را ببلعم
و پادتنِ ضدِ آن را در سوراخ های اندیشه ترشح کنم
این /درد/ است که با وجود جای خالی اش
از من می خواهد بفهمم
چطور به منبعِ تمامِ ضدیاتِ زندگی
تبدیل شده ام
و حالا باید از این منبع برای نابودیِ نوعِ باورهایِ زائد
استفاده کنم

 




‏‏پدر می گوید روزی که از خواب بلند می شوی و ناگهان بی مقدمه در می یابی که دردت رفته است، باید عروسی بگیری. معنای حرف پدر را هرگز نمی فهمم. من در لحظه ی فقدان درد، غم بالا آوردم. دردم را دوست داشتم به من می گفت که بیدار شو، وقتِ من است. بیدار می شدم و درد می کردم. رو به آینه که می بردم یک زخم مرا می نگریست و بهانه ای داشتم برای اثباتِ بودنی که هنوز رویِ سطحِ لغزنده ی یک فاجعه راه می رفت. حالا میراثِ آن دردِ بزرگ در من گردافشانی کرده. به عادتِ همیشگی، صبح به جای پیدا کردنِ عینکِ روشن بینی قاطیِ وسایل پخش و پلای کنار تخت/ دنبالِ اثراتِ خوابگاهیِ درد که در اولین نگاهِ بیداری خود را در ناحیه متروکِ ذهن نشان می دهد هستم. درد به من هویت می داد و اینکه هنوز جای کبودی اش روی غشای ضخیمِ خاطرِ ورم کرده ام مانده، باعثِ ایجادِ تصورِ حیاتِ آن است. کبودی درد نمی کند. تنها نشانی است از زمانی که من با سر رفتم در سختیِ فاجعه. فاجعه ای که عمق نداشت و در بُعدی طولی به درازا می رفت.  در امتدادِ آن متروکه ای بود شبیه به انبارِ وسایلِ من که دچار به گرفتگیِ جدیِ عضلات حرکتی هستند. مدت ها در آنجا به همراهِ درد ، روی پوستِ ساییده شده باورم که در من تردید کرده بود، ماندیم و اجازه دادیم زندگی آنطور که هست خود را به ما القا کند. بارِ الکتریکی ای که زندگی در اثر هم خوابگی با ما در باورمان ایجاد می کرد، باری بود مخالف با آنچه در بیرون از فاجعه ی موجود پخش شده بود. سطحِ خارجیِ حجمِ یک ذهنِ بیمار حالا با ذراتِ تیز و برنده ی سلامتی مصنوعی ای محاصره شده است. حالا می توانم کله ام را از جا بکنم و به عنوانِ ابزارِ تزئین روی میز گذارم تا هر موجودی از تماشای چنین ذهن سالمی به وجد آید.
من حس نمی کنم که درد رفته باشد. بعد از آن همه بازی که باهم داشتیم محال است طوری برود که دردِ دردنمای نا آشنای دیگری که هیچ تمایلی به آن نیست را جانشین خود کند. فکر می کنم یکی از شب ها آن را برای در امان بودن از تشعشعاتِ مسمومِ اتاقکِ ذهنِ خود، در جایی پنهان کردم . حالا گرفتار به فراموشیِ خورنده ای هستم که سعی دارد حقیقتی جعلی را در سرم فرو کند. من میراثِ آن دردِ بزرگ را صاحبم. من کبودیِ خوابگاهش را در نزدیکی غده ی عفونت کرده ی باورم لمس می کنم.  نه فقط پدر،  هرکس که  زمانی در من نگاه کرد و دور شد از شنیدنِ فقدانِ ناگهانی درد حکمِ شادی می دهد. و من همچنان غمِ دوری را بالا می آورم. شاید که بیش از اندازه دچار حماقت شده ام. شاید هم این حماقت نیست. تنها خواستار بخشی از وجودِ خود هستم که ناگهان در روزی که هیچ تمایلی به ادامه ی آن نبود، از من کنده شد. شاید که همیشگی بودنش و عذابی که می داد و طعمِ خوبی که داشت، شاید این تداوم من را دردزده کرد و این خودزدگی چهره ی درد را از جنس نورهای نامرئی ساخت. شاید که هنوز هست و اما نه در طیفِ بیناییِ من. هر چیزی که کهنه شود بی رنگ می شود. این درد زمانِ حضور بارزش شاید که به اتمام رسیده. برای آن غمگینم که می فهمم دیده نشدن در عینِ بودن، پنهان ماندن در جایی که خودِ شخص محلِ جا سازی ات را از یاد برده- چه حالی دارد.
من شروع به ساختنِ دردِ جدید نمی کنم. پوسته ی باورم را می کنم و به دور می اندازم. این مرحله ی باور سازی است. با تمامِ اثراتی که آن درد در لایه ی زیرینِ وجود در بستر اندیشه ی من به جای گذاشته است، من زندگی خواهم کرد. با کبودی ای که دیگر درد نمی کند و به دنبالِ محلِ پنهان سازی اش خواهم گشت تا در نهایت شبی دیگر در آغوشش آرام گیرم. من مغزم می خارد و دست هایِ او بسیار دور رفته اند. او برای نشان دادنِ مایعِ چرکین زندگی که چه طور می تواند عفونتِ احاطه گر ذهن را به همه اتاق بسط دهد روزی مرا ترک کرد و من این عفونت را زندگی خواهم کرد تا نشانش دهم آموزه هایِ او تکه ای از بی اعتقادیِ انبارِ اعتقاداتِ من است

نمیدانم،‏
من دیگر از این آدم
هیچ
نمیدانم

 


یک روز صبح، بی مقدمه. دردم از من جدا شد. اما خوب هنوز که درد هست. دردم از من فرار کرده. پیکر یخ زده ام هنوز در منجلابِ نا آشناای بالا و پایین می پرد که ماهیت وجودی اش وارد چشم های وحشت زده و بسته ام نشده است. دردم مثل تن پوشی کهنه از من کنده شده و دیگر حوصله ی گرم کردن یک ذهنِ بی تحرک را ندارد. گاهی این روزها هوس می کنم دردِ قدیمی را در آغوش بکشم و فریاد کنم که به من بچسب. من تو را گم کرده ام و اما بی تو هم احساس درد می کنم. دردِ من فرار کرده است. باور نمی کنم که اینقدر ترسناک شده باشم. مثل افتاده به آبی دست و پا می زنم، نمی دانم شنا کردن را بلدم یا نه. دیگر از این آدم هیچ نمیدانم. خاطرم دیگر کششِ ذهن کردن ندارد و ذهنم توانایِ فکر کردن نیست. با شعورم که بوی پوسیدگی اش بلند شده احساس می کنم و با روحِ سنگ شده ام می اندیشم. شعور معلول و روح از پیش ها کور بوده. چیزی نمی بینم. دردم را گم کرده ام. هنوز درد می کنم. شاید این من هستم، یک دردِ بزرگتر که زیر مجموعه هایش در آن هجومی پنهان آوردند

به یاد آوردم که آن بیرون هنوز زندگی جاری است
اینجا،‏
که به بیمارانِ بخش کسی صبح بخیر نمی گوید
تا دست کم ساعت را بخاطر آوریم، ‏
برف شکل دیگری است
که هیچ جنبنده ای نخواهد فهمید سفیدیِ آن
چه طور می تواند بُرنده باشد.‏
چطور می شود برای گلوله ای برف دلتنگ شد
چطور امکان دارد اینجا باشی و سرما را بفهمی



پیش از اینها فقط
از بلندی های شب حدس زده بودم که باید زمستان باشد


زیاد پیچ نخور. همین دیر بیدار شدن آفتی است که حالِ بی حال را هزاران بار از خود گسیخته تر می کند. وقتی به میل خودت خواب را ترک کنی اوضاع بهتر پیش می رود. تا اینکه کسی بیاید و از هپروط بیرون بکشدت. حالا باید با این موضوع کنار بیایی که زندگی چند ساعتی است به حرکت افتاده و ظاهرا تو عقب ماندی. به این فکر می کنم که چه افکار کنترل نشده ای در سر دارم. افکاری مسموم که به مبنای بودنم زهر می پاشند و از ریشه به درم میکنند. خوب حالا که تشخیص می دهی محتوای کله ات واژگون شده است، حرکتی کن. نمی خواهم. من را آنها بیدار کردند. در خواب چه آرام بودم. حالا باید با چیزهای غریبی کنار بیایم که هجده ساعت از مرکز کنترلِ داده ها به دور بودند و حالا ناگهان به سیستم آشفته وارد شدند. اولین نشانه ای که می توان با آن خود را به رسمیت شناخت، خوردن چیزی به عنوان صبحانه است. فرقی نمی کند ساعت چند باشد و بعد احتمالا یک حمامِ بی روح که تمامِ ارث و میراثِ دنیایِ بی سکنه را از تن می شوید و بعد از آن با غم سنگینی که از ناباوری تغذیه می کند به راه می افتم. هر روز این اتفاقات چند وعده رخ می دهند. هر روز چند وعده پس از خوردنِ قرص های شیمیایی به خواب می روم و فرصت پیدا می کنم که با چشم های بسته دنیا را تماشا کنم. و هر روز چند وعده صبحانه اجباری و حمامی کرخت تر از من می پاشد روی تنم.  تا زمانی که وقایع اینجور پخش و پلا هستند خبر از دچار شدن به زنجیرِ اتفاقات نیست. همین که از جا بلند شوی و ساعت ها را در خواب بیابی، تصور دنیایی از جنس چرخ دنده های محرک برایت سخت می شود. این کاری است که باید انجامش دهم. مدتی است بدون هشدار و اطلاع قبلی با مشتی فکر دردناک افتاده ام در دهانِ گشنه و چسبناکِ زندگی. حالا به چه فکر می کنم. به حرکت. به جنبش. به چیزهای دیوانه کننده. به ناچار برایِ اثباتِ بودن باید افکار را به مرحله ی کنترل کیفی برسانم و بازرسی کنم. بعد آنها را که احتمالا همه شان دچارِ نقصِ فنی هستند بریزم درون کیسه و به پایگاهِ تولید بروم و در آنجا از مسئولین گله کنم که چه طور می گذارند چنین تولیداتی به سبد غذاییِ خانواده راه یابد… تا وعده ی خوابگاهیِ دیگر. اینجوری است که من در اتاقم به موجودی زره پوش تغییر شکل می دهم. اینجوری است که تو اسیر دندان های برنده ی باور، در دهانِ متعفنِ بودن میشوی. اینجوری است. با یک جفت چشم بیدار، به پیش

جنگ یک برنده دارد، یک بازنده
- با خودت نجنگ
- چرا؟
- کی قراره ببره؟
- من.
- کی قراره ببازه؟
- من.
خوب

 


من دارد چه فکر می کند. ذهن کجاست. من چه می گوید. در پنهان، به دور از چشم هایِ مسلحِ فکر، تولیدِ اندیشه می کند. فکر نمی کند، که فکر را عاصی می کند. به خوابی که رفته است. به آشفتگی ای که دیده است. حواسِ پنج گانه هنوز کار می کنند، شب را به زیر پتو خموده بوده و سرما اینجا می چرخید. از روی پلک هایِ بسته سر می خورد و لایِ سلول های حافظه می لولید. سرما بود و من حس می کرد. حدقه ی مدهوشِ نگاه هنوز تار می بیند. هنوز به سیاهی ترجمه می کند علائم بصری را. صبح بخیر ذهن. من بیدار شده است. درست شنیدم؟ بیدار بر وزنِ بیمار. اکنون به بیماری فکر می کند. چرخ دنده هایِ حافظه دارند با صدایِ خسته ای به حرکت می افتند. خاطرم درد می کند. وقتِ صبحانه است. فرصتی نیست برایِ خواندنِ ذهن. دستِ من را بگیر، با هم می رویم و من بی وقفه تو را می خوانم و حواسم به حواسِ بیرونی خواهد بود. همان پنج تا. به من می فهمانم که خواب آلودگی را باید لمس کند، حس لامسه اش مدت هاست بیکار است. نمی گذارم حافظه به کار افتد و در خفا برود به سوی گودال های از پیش حفر شده ی خاطرات که اغلب به شکلِ تصاویر محرک هستند و در آنها یک من همیشه سرگردان است. پتو را کنار بزن. نور ساعت هاست آمده است. راه های پر پیچ و خم، خاکستری و لجز مغز را در مشت می گیرم و می فشارم. حتما درد می گیرد. گاهی لازم است مورد آزار قرار گیری. من هم گاهی درد می گیرد. آنقدر ساکت و مرموز است که نمیشود صدای دردش را شنید، حتی خودش هم از یاد می برد. اما خوب گودال ها حفر می شوند و لحظه ها بدون اخطار، ذهن را دست و پا بسته به توی آنها می اندازند. باید بلند بلند فکر کنم. با دهانی باز. حس شنوایی هم تقویت می شود. آنقدر چشم های بسته را به کار گرفتم که دیگر احساساتم دچار کم کاری شدند. بماند که کسی نبود تا در حضور آنها کمی جلب توجه کند. شاید که به ذوق یک لحظه زندگی، به کار افتند. بلند بلند می گویم و نمی گذارم من در خفا از روی دیوار های بلند روان این سو و آن سو بپرد. باید در دستِ کنترل بگیرم آنچه را به آن می اندیشد. این حافظه جانبی که روی ماشینِ پیچیده ی سیارِ روی کله ام نصب شده است و من آن را بدون چاره باید حمل کنم، گاه و بی گاه به خطا می رود. پس حواسم کجاست. در ساعاتِ گوناگون می میرم. پس حواسم کجاست. کمی آرام تر باش. گاهی چشم ببند و بیدار شو. گاهی اشک بریز و شاد شو. گاهی یکجا بمان و مشغول دویدن شو. گاهی در تضاد باش و اختیار به دست بگیر و جبر را بفهم. من دارد مریض می شود. ذهنِ آشفته ام مسئولیت هایی دارد که آنها را بی وقفه انکار می کند. صدایی می آید. بلند شو . بلند شو. ادامه می دهم. افکار همیشه هم در گستره ی بیناییِ تن ظاهر نمی شوند، برای دیدن جان نکن. بلند شو. من گرسنه است

حقیقتِ مسمومِ بشری در این است
که حتی برای ادامه ندادن هم باید دست به کاری زد
برای دور ریختنِ زمان هم باید آن را سپری کرد
در اتاقی که زندگی امروز صبح آن را ترک کرد
می خوابم و به حقیقتِ بشری می نگرم
زندکیِ خوبِ من، شرمنده نباش
که با من چنین کردی
من خود به تو اجازه ی خیانت دادم

و من مشغول گریستن بودم. باد که آمد همه ی افکار مرا برد. نور که ار روزنه ی باریک ذهن پاشید به درون، تصورها تیره شدند و من مشغولِ فهمیدن بودم. فهمیدنِ حضوری از خود که درد می کشید. کسی نشنید چقدر غمگینم.   به چشمانم خواب که آمد بسیار دیر شده بود و من حرف های نگفته ام را مشغولِ شنیدن بودم.  خواب من را برد به همانجا که بودم، از پیش ها می دانستم آرامگاهم کجا خواهد بود. لباس به تن کرده و آماده. اما بی آرامش من را در بستر زخم هایِ عفونی نشاند. گفتم درد و گفت هیچ. و من مشغول مردن بودم. دیگر هرگز شب نشد. ناقص ماندم و بیدار

شب شده بود
باز چند جرعه آرامش
قرص ها را دادند، خوردیم
به یاد دارم که ذوقی داشتم
سهمِ من را کم کرده بودند

حالا خانه هستم. دیشب روی تختِ خود خوابیدم. همانطور که فکر می کردم، شادی بخش بود. می دانم که فردا  همه چیز به روالِ عادی باز می گردد و فاسد می شود. زندگی در اینجا به آرامی شکل می گیرد و رفته رفته در وجودِ من حیات می بازد. با گذشتِ زمان می فهمم که نه در آن زندانِ خوش آب و هوا و نه در این اتاقِ آزاد، در هیچ کجایِ زمین، مکانی ابدی برای من تعریف نشده است. به آرامی، طوری که کیفیتِ گهِ موجود خود را از چشم ها پنهان می کند، با هر جایی خو می گیرم و آرامش را از دست می دهم. به شدت شک می برم. به ماهیت. به کجایی اَم. به اصل و فرعِ ماجرای یک گهِ ناب. آرامشی که در ورایِ آن خیال های خوشی خوابیده است. من با یک تردید همه را می بازم. خانه به تدریج لباس کهنگی و یکنواختی به تن می کند و تیمارستان که روزهایی خانه ی  اولم بود از یاد می رود. همیشه اینجوری است. آنجا که هستی مدام به تازگی هایِ خانه فکر میکنی و طعمِ دل خراشِ دردهایِ خانگی به اندامت رسوخ می کند و اما اینجا در اتاق که هستی هنگامِ خواب فکر می کنی که شاید بزرگترین اشتباهت همین آزادی است. آزادی ای که در شب هایش هر چقدر بخواهی بیداری می کشی و روزها هر ساعت که بخواهی صبحانه می خوری و کسی به تو و شعورت کج نگاه نمی کند. وقتی شک می بری که اینجا، جایی که اکنون هستی، چه طور می تواند به بزرگترین اشتباهِ تو تبدیل شود دیگر زندگی مفهومِ خود را در نگاهِ تو با برهنگیِ کامل می بازد و دست به خودفروشی می زند. دیگر در کوچه های تاریک و غلیظِ ذهنِ تو، تنِ حقیرش خریداری ندارد و دیگر چشم به راهِ آزادی نیستی. هر کجا که باشی کوله باری داری پر از بی معنایی



من در جایی میانِ بزرگترین اشتباه خود هستم


هر کار که می کنم، هر کجا که می روم