رو به آینه که می کنم،‏
یک زخم مرا می نگرد

آیا من خود را به نفهمی زده ام یا این بیخیالی فراورده ی خود ناباوری است؟ جان ها در محوطه ی حضورِ من دچارِ مرگ شده اند و سامانه ی جان پنداری ام درگیر اختلالاتِ موجی است. امواج با تمامِ قوای خود به پیکره ی مغزی ام نفوذ می کنند. و ناگهان من همه چیز را به عمقِ تاریکی پرتاب می کنم به خیالِ اینکه دست هایم خالی از اموراتِ مهمل شوند و دستی بتواند دستم گیرد و من خامِ یک ارتباطِ نامعلوم شوم.                       آیا من خود را به در و دیوار وجودم کم مالیدم؟ که حالا سراغ از کنجِ هایِ زندگیِ خود ندارم؟ آیا من زیاد خوابیده ام و کم خواب دیده ام که نشان از راه هایِ عبوریِ خارج از داخل و داخل از خارجِ حالم ندارم؟ سخت افتاده ام به گوشه ی تنهاییِ تخت. تو که در من به من می کوبی، تو بگو… باز این من و این روز و صدایِ قدم های فردا… تو که حرف می زنی با من، تو بگو کدام را باور کنم؟

دیشب روی تخت بودم
از حالم پرسیدم
گفت که فردا بهتر می شود
حالا هجده ساعت است که فردا را گم کردم
مدت هاست که گفت و گویی میانِ ما صورت نگرفته
مدام تکرار می کند
که فردا که فردا که فردا
دیگر خوب و بد در سرم معنا ندارند
شب ها می فهمم که چقدر تنهایم
و روز را مدام تصور می کنم
که فردا که فردا و الان که فردایش
هنوز اینجا خواهم بود
که فردا… شاید بیاید

می دانی زندگی اَم کجا گیر کرده است؟ یک جایی میانِ فقدان هایِ شخصیتی و اجبارِ بودن هایِ معیوب. آنجا از در و دیوار افکارِ سمی می ریزد و گلو زیر فشارِ این بارش خفه می شود. اما نهایتِ ماجرا در آنجا مرگ نیست. با تمامِ نفس تنگی ها این مرگ نیست که نزدیک می شود. این حقیقتی است که مانندِ یک باورِ بزرگ در تنگنایِ خاطرِ زخم خورده ام جای نمی گیرد. می دانی چقدر می شود از مکان هایی که بویِ تنِ من را می دهند فرار کرد؟ و چقدر می شود، چند روز می شود که روزها در اتاقم نباشم و شب ها جایی خارج از این عادت کَده ی سرد، هم خوابی با ترس کنم؟ اتاقم از آن یخچال  هایی است که جنازه هایِ به گور نرفته را درونش جا سازی می کنند و اینجا همچون کابوسی شبانه منجمد شده است. من از سردخانه ای که  عبورِ  خون را در رگ هایم دچارِ ایستِ ناگهانی می کند، پناه به مکان هایِ نا آشنایِ دیگر می برم چرا که مرگ در این اتاق، مرگ نیست. چرخه ی معیوبی است که میانِ زندگی بیرون و مردگیِ درون روابطِ ناقصی را برقرار می سازد. سرما بسیار زیاد است. دیگر حوصله ی هیچ تلاشی را ندارم. به راحتی از اتاق، اتاقِ من، قرار می کنم تا برایِ گرم شدن پتوها را به دورم نپیچانم. جسدِ من در این اتاق نخواهد مرد، اینجا را سایه هایِ تنهایی تسخیر کرده اند. جسدِ من بی سایه و برهنه بیرون از فضایِ مسمومِ اتاق زندگی خواهد کرد. می دانی چقدر طول می کشد؟ آیا باز می گردم؟ سرد است و در این یخ بندانِ خاطره، کفنی نازک به دورم پیچیده. فرار می کنم. می دانم که مرگ، پایانِ خوشِ یک زندگی است اما نه اینجا، نه این مرگ که از دیواره هایش صدایِ تنفس  اتم ها را می توان شنید. نه این مرگ که در خاطرِ مخدوشِ ذهنِ من به ثبت رسیده. نه این مرگ و نه این من و نه آن زندگی ، هیچ کدام نیستیم و هیچ کجا نیستیم و جای ما را بیماری تنگ کرده است. جایِ ما زخمِ چرکینِ یک باور دارد استراحت می کند. دیگر جایِ ما اینجا نیست. کِرم ها در اتاق روییده اند. و اما… تو میدانی جویدنِ اندامِ شعوریِ من چه طعمی دارد؟

دیگر آرام نیستم و
بدنم در نقاطِ مختلف می لرزد
دیگر آرام نیستم و
حرفی از من نمی چکد
دفتر روزهاست که کند پیش می رود
هستم و “من” جایی نیست
دیگر آرامی اَم نمی دهند قرص ها
فشارِ خون در رگ هایم
فشارِ زندگی است که می لرزاند اندامم را
دیگر آرام نیستم و
کله اَم در گوشه ای از جمجمه اَم
دچارِ خون مردگی شده است
می گذارم نوشته بی پایان بماند
پایانِ من دیگر به نقطه ای نمی رسد
این موج ِ متناوبی است که
بی پریدِن

 


وپس از دو هفته این کابوس نیز گذشت. پیروز باد من. پیروز باد روانی که به گه نشست


نگو چرا گول می خورم- بگو که از تنهایی است- این است حالی که بیمار بر آن خوابیده ام. -چطور شدم چنان؟ تو می پرسی؟ قربانیِ یک ترس چه می فهمد، تو می فهمی که می پرسی؟ من خسته از حالِ خودم، قربانیِ جانم شدم. - آخر تو که می دانی چه می شود چرا ادامه می دهی؟ ترس دارم لعنتی. ترس. -مرا با تعجب نگاه نکن من در علامتِ سنوال گیر کرده ام. - چرا اینقدر سفت خود را چسبیده ای؟ میدانی بعضی وقت ها واقعا فکر می کنم بیمارم، باور کن. ورق سیاه می کنم… خود را تباه می کنم. کسی هست که بشنود؟ - بعضی وقت ها باورم سخت می رود که زنده ام. نیست در اتاقم من. - برو حمام شاید آنجا باشد، پیدایش می کنی. ذهنم از غصه نیست که داد می کشد. این صدای بیدار باشِ یک ذهنِ آلوده به خواب است. - چیزِ بد وجو ندارد، وقتی به بدی ها فکر می کنی بسیار پوک می شوی. - بس است دیگر حرف هایت را دور بریز خاطرِ من گنجایش ندارد. - تو چرا آرامش نداری؟ چقدر مانده؟ عمیق فکر کن. شش ساعت چه طور می گذرد؟ آیا اصلا چیزی می فهمی؟ تو چرا آرامش نداری؟ مگر این چیست؟ کمی سبک باش. سبک تر. تو چرا صدای قلبت اینقدر بلند شده است؟ -نه، شقیقه ی خیالم گرفته است. درد می کند. نبض تپ تپ می کند. سر از تنش جدا کنید. -چرا پایت را تکان می دهی؟ چرا تو آرام نداری؟ - درد گرفت، اینقدر تکان نده. - جوهره ی روانم در جویِ هپروط روان شده است. مدام از این منجلاب به منجلابِ بعدی سر می خورم. چه کار کنم من آرامش ندارم. مدام خرابی ام تشدید می گیرد و املایِ اعمالم را نفره ی زیر صفر می دهد.  چه کار کنم. من درس هایم را بد می خوانم. در سویِ دیگری که کنجی است مخوف ولی آشنا، دل و روده ی شکم خالی ام به خود می پیچد.  و به پیچش ناهمگون آن من دچار به گره خوردگی می شوم. چکار باید کنم. من تغذیه ی سالم ندارم. هرچه ریخت و پاش می کنم. جست و جو می کنم. من دیگر حتی بغض ندارم. حافظه ی گلویم دلتنگِ یک رعشه است. چه کار کنم. من حال ندارم. - تو میدانی چقدر درد دارد؟ اگر که می فهمی بگو. میشا، دخترکِ غمگینِ من نمیخواهم تو را اینجور ببینم . دلم سوز بر می دارد. - نه تو هرگز نمی فهمی. چقدر درد دارد. وگرنه اینقدر سخت نمیزدی. اینقدر سخت…

نیاز به یک حال خوب دارم تا به وسیله ی آن به اموراتِ روزانه ام بپردازم و اشک نریزم. ساده ترین شکلی را که بلدم باید رسم کنم و از آن بیاموزم که چگونه می توان حالی خوب داشت. باز مبهوت شده ام. چشمانم لای هر کجا گیر می کنند و پیام های عصبی به کندی در مغزم جا به جا می شوند. همه چیز در سکون است و من نیاز به حرکت دارم. حرکتی که بتوانم به وسیله آن گذشتِ زمان را درک کنم.  واژگونی واژه ی تازه ایست که با من برخورد کرده است. فکر می کنم واژگون شده ام یا در معرض واژگونی پرسه می زنم. نمی دانم افکارم درست کار می کنند یا اینکه آنها هم دچار دگردیسی شده اند. یک جهشِ ناگهانی که به تکاملی ناقص مبتلا میشود و گونه ای از موجوداتِ نایافته را یافت می کند و به انتشار می رساند. همه جا پخش می شوند و هوا گرفتارِ آلاینده هایِ گونه ای می شود. معضلِ ترافیک روانی را هم که نمی شود حل کرد. تمامِ کارها عقب افتاده اند. گستره ی داده های مغزی ام واژگون شده است. آیا حالا من خالی اَم؟ نمیدانم ظرفِ افکارم کجا تخلیه شده است. جمع و جور کردنش را حوصله ای در من نیست. و من همچنان در راستایِ بودن هایم حرکت می کنم. با تمامِ اینها حرکت می کنم چه واژگون و چه سرفراز و سالم و زخم دیده و گه مالی شده. مگر کارِ دیگری هم می شود کرد؟ واژگون شوی و بیوفتی کنارِ بزرگراهی که توقف در حاشیه ی آن ممنوع است؟ مگر می شود تکان نخورد. مگر می توانم ول باشم. کج و معوج شده ای که شده ای، افتادن اینجا راهش نیست. می دانم. باشد. مکالمه ی خوبی بود. تا بعد و بعدی دیگر که از حالِ تو خبری باشد

گفتم که پیکرم….
گفتی سکوت کن دِگر، بر قبرِ خود نِگر
دادی نمی زند

مغزم درد کرده است

این آب چیست که می ریزد از چشم. این خمیازه ای که می کشم. نگاه کن در بسترم چسبیده ام. یک خوابِ خوش می جنبد به خود که بیمار شده است. در بسترم غرقِ به خواهشم. می خواهمش خواب را. می بینم اَش در این آبی که می ریزد از چشم. ترس را چه کنم. چسبیده است به من که چسبیده ام به بسترِ آلوده به خویشم. بیمار شده ام ؟ یا که خواب شده است تا بیداری بیدار. یک گزینه را انتخاب کن. ترس مرا با ولع خورده است. از جانم می پرسی؟ در تکاپویِ من ناآرام است. این خواب که زده است به سرم. این است رنجی که می برم. یک بیداریِ مخوف در پسِ کله ام. داد می کشد. وقتِ شدنِ صبح، بودنِ یک انسان در کالبد وجودیِ من، وقتِ تمامِ عفونت هایِ درون آمده است. این است بسترم که در آن می خزم. می خزم تا باورِ یک صبح سر برسد به سرم و من مغزم درد کرده است

 


ماژیک قرمز را برداشتم و نگاه دوختم به خون آلودیِ بدنش. داشت حرف می زند و تنها کسی که می شنید من بودم. داشت می گفت چقدر از قرمز بودن راضی است و پیش از بروز حادثه ی زندگی اش چقدر بی رنگ بوده. خنده ام گرفت. چه فکرهای مدهوشی دارد. چقدر راضی و دل شاد است و چقدر حالم به حالم ناگهان سوخت. گوشه ای از سفیدی میز را انتخاب کردم و رنگ زدم. ماژیک قرمز حال می کند وقتی تنش را می کشند روی این جا و روی آن جا. می گوید برای این کار به دنیا آمده و تنهایی نمی تواند به این مورد بپردازد و هر گاه کسی او را به عنوانِ آلتِ ترسیم به کار می گیرد ذوق می کند. بسیار نفهم شده ام اصلا حرف هایش را نمی فهمم . چرا من شاد نیستم از اینکه کسی به کارم گیرد. خوب ساده بود. من ماژیک قرمز نیستم. خندیدم. به یک جواب رسیدم و این خوب بود. حواسم را آنقدر پرتاب کرد این ور و آن ور که قسمت عمده ای از میز قرمز شد و داد می زد که دیگر زخم نزنم به هیکلِ پر استقامتش. عجب اوضاعی است. ناله ی فردی که مورد ضرب قرار گرفته است و خوشحالی دیگری که خون می پاشد بر تنِ سفیدِ کسی. و من این میان وسیله ای هستم که بی هیچ حس مخصوصی به کاری عبث و بیهوده مشغولم و اگر دادگاهی باشد، احتمالا مجرم حتمیِ ماجرا هستم. آیا این چیزی است که از برای آن به دنیا آمده ام؟ باید برای این شاد باشم و راضی ؟ اینها چرا فقط حرف می زنند و گوش نمی دهند دارم ذوب می شوم به وسیله گرمیِ دستانِ خودم. چرا گوش نمی دهند که نمی فهمم جایگاهم کجاست و نمی فهمم چرا این شاد است و آن ناله می کند؟ دیگر به حد انفجار پر شده ام. چهره ی ماژیک قرمز را با پوشاندم و درش را بستم و انداختم لای خودکارها و مدادها و ماژیک هایی که همه از آنچه هستند راضی اند و دلهره دارند که الان نوبت کدامشان هست که به دستم بیوفتد و کار مفیدی انجام دهد. لحظه ای نفسِ میز برید و از ناله گلویش درد کشید و حواسم پرت شد و دستم نشست روی رنگ شدگیِ تنش و گوشه ای از تنم خونی شد. به دستم نگاه می کنم و نمی فهمم باید ناله کنم یا این اتفاقی است که برای آن زاده شدم. میز خندید و انگار دلش راحت شد که مرا رنگی کرد. لابد فکر می کند الان حالش را درک می کنم و پیش پایش  به گه خوردن می افتم. بسیار نفهم شده ام که نمی دانم باید چه حسی داشته باشم. بسیار نادان شده ام که نمی فهمم باید چه بگویم. تمامِ دستم را می کشم به قرمزیِ جنون آلودِ میز. به مرحله ی تازه ای از عشقبازی با هیکلش رسیده ام. ناگهان تمامِ دستم قرمز است. دستِ من و تنِ میز رنگی مخلوط از چرکیِ زخمی متعفن و سفیدیِ خوابی خوش دارد. الان باید بروم حمام. همین حالا. این کاری است که برای آن اینجا هستم. همین حالا باید بروم حمام و تیغ بکشم به تنِ کوفته از خون بازی. تیغ را بر می دارم، لباس را می کنم، آب جاری شده است. زیر پایم آب رنگِ خون دارد. تیغ در دستم سر می خورد ، قرمزی از سطحِ مرطوبِ پوستم بیرون می زند و حالا من چه رنگِ آشنایی را از خود خارج می کنم. احساس رضایت دارم. با خونِ خود زمین را و آب را رنگ می زنم . بسیار خوب می فهمم که اشتیاقِ من در این است که مایعِ داغِ قرمز را از تنم خارج کنم. هنوز میز را درک نکرده ام. اما حرف هایِ ماژِیک قرمز را خوب فهمیدم. فکر می کنم من می توانم یک ماژیک قرمز باشم که ناگهان جوهرم تمام می شود. سست می شوم. سیاهی می روم. رو به اتمام و راضی هستم. ناگهان من سبک ازلیترهایِ خون می شوم و حمام داد می کشد از من