- March 2020 (1)
- February 2020 (3)
- November 2019 (1)
- June 2019 (1)
- October 2017 (1)
- September 2015 (2)
- August 2015 (2)
- November 2014 (2)
- October 2014 (1)
- August 2014 (1)
- May 2014 (2)
- June 2013 (4)
- May 2013 (2)
- April 2013 (2)
- February 2013 (3)
- January 2013 (1)
- November 2012 (1)
- August 2012 (1)
- June 2012 (35)
- May 2012 (23)
- April 2012 (11)
- March 2012 (12)
- February 2012 (15)
- January 2012 (21)
- December 2011 (19)
- November 2011 (18)
- October 2011 (9)
- September 2011 (7)
- August 2011 (9)
- July 2011 (36)
- June 2011 (18)
- May 2011 (22)
- April 2011 (20)
- February 2011 (26)
- January 2011 (28)
- December 2010 (10)
- November 2010 (10)
- October 2010 (12)
- September 2010 (12)
- August 2010 (9)
جــــــــک ! بغض گوش های مرغ را گرفته
تخم ها پوچ اند
بیهوده پاپیِ چنگ نباش
ـــــــــــ
شب به دست
در همه خیابان های شهر
گدایِ بیداری ام
قربانیِ فقـــرِ رویاهای خوابیده بر کلیـــشه
من ریشه ام
عمقِ خوابِ نسیم را دویده
من که همین درخت را هم نفهمیدم
درخت را که نفهمید ادعایِ پیامبری ام که اگر درختی می بودم به میانِ دیگران شاید می فهمیدم
جنونم را بپذیرید
شب ها پا در می آورم - می شکافم و پخش
تا آسمانِ نهم ، به چند دقیقه
می روم آنجا هم خبری نیست
تا در می نگرم من باد شده ام، ساییده ام به خواب یک درختِ لوبیا
می بیند
که می خواست سحرآمیز باشد
جــــــــک ! بغض گوش های مرغ را گرفته
تخم ها پوچ اند
بیهوده پاپیِ چنگ نباش
در شهر تخم مرغ های شانسی می فروشند، خواب فروشان
باید بیدار شوم
زودتر
می خواهم همان ریشه باشم
گرفتار
آرمانی را
که اسیر
کرده اند
فـــوت اَش را هم
می خواهم پابندِ آمدَنت باشم جــــک
گاو باشم ، بدوشی اَم
فروشی هم
خاک شوم، روییدن کنم
برویم با هم به آسمان و بیهودگیِ رفتن را
شب به دستی که تمامِ عمر رویا چیده است، تبر نکند به ساقه ی بی اساسمان
اگر گدایی بر راه بود که بیداری می خواست
پیامبری از اهالی بیهودِستان اگر بود
گرچه راست باشد
ایمان نیاوریم
دینِ ما همین است - دزدیدنِ مرغ
تخمِ طلا را می فروشیم
گاو می خریم باز گاو می شوم
خود فروشی می کنم باز دانه می خریم
می بریم سرزمین تمام دیوها را به تاراج
همه اش هم به بیهودگی…
ناگهان
موهایمان سفید شده است
کنار آن شعر هنوز گدایی خفته
اویی را که هنوز بیداری می خواهد
می خندیم
من را
که تمام پرهای وجودم از نادانی خواب روآن ریخت و
یک بالش هم نفروختم
تو را نباید برایِ سرگرمیِ خودم می آفریدم
تو نباید برایِ من کلماتَت را می رقصاندی،
لباسِ خیالم را به واژه در می آوردی
یک ظهر که از خستگیِ همواره رفتن،
به سراغت آمدم
تو مدادِ مرا از سر و ته جویده بودی
و برگ هایِ دفترم از پوزه ات آویزان بود
سگی یا موش نمی دانم
من اَهلی ات نکردم
با این حال هنوز دُم تکان می دهی
برو، عصبانیتِ مرا خیس نکن
برو چند ساعتِ دیگر
باز بیا
آفریده شو
حتی اگر که تبخیر شود و مُرده،
تحقیر شویم و آزرده،
بهتر است تا دریا را خیس کنیم
ــــ
برگذر از صدایِ گنجشگِ صبح که می کند خبر لاله ی گوشت را بگیر
بِبَند دَرَش
که دیگر روز نمی شود هرگز
این گنجشگَک ها دیوانه اند، کورند
نور نمی فهمند چیست اصلا
اَفیون خورده نیستی،
اینها کناره ی تخت ات جیره ی دورانِ قحطی است
که نسلِ روشن گراییِ کورکورانه را جَذبه ی ماده ی تاریک بلعید دیروز و
امروز فضولاتش ماییم
ماییم بر فاضلابِ مرکزی شهر روان
به کویر می ریزیم و سقوط به عرش می کنیم
عرشِ سیال خشکیِ صحرا است حتی اگر که تبخیر شود و مُرده،
تحقیر شویم و آزرده، بهتر است تا دریا را خیس کنیم
برگذشتیم از دوازده، به وقتِ ظهر
غذایِ مانده ی نیمروز
نیمرویِ بیهوده خفتن به انضمامِ خرمایِ بی هسته ی وجود.
برگذشتیم از نبات و سیگار و چای
برنشستیم به کافه ی گشنگی هایِ نسلی بی فروغ
نسلِ من که آرمانش مرده بود به روزِ تولد
مِی اینجا شعله می دَمد، فندک مستی می دهد
سیگار بوسه می دهد
یار دود می شود
می رود هوا
می پراکند فضا
نور پخش می شود
سلام! صبحگاهِ کور
برگذر از صدایِ بیمارِ تار
که ماندنت بر این سروَرانِ حال، مردگانِ پار… خطاست
برگذر از روانِ پریشِ روان نویس که می چکد
به تُنگِ سوراخِ نونهالانِ ناجوان
که سوی خواندن ندارند
جز چند بندِ بی اساس
اثاث! جمع کن
از مستاجریِ خود درآ
سمسار صدا کن
بی اساسیِ اثاثت مفت نمی اَرزدش، بده بره
من و تو جز یک مداد و کاغذ چه می خواهیم مگر؟
حکمِ تخلیه بیاور، مامور
بریز خودت را برون
برگذر از من خودت ببین کجاست شب اَت که روز اَت نمی رسد
هرچه می خواند گنجشگِ کوکیِ وجودت
که روزی تشویشِ بیهوده ی
اولین شعاعِ روشنی را می فهمید،
کجاست؟
نه غذایِ آماده ای که سوراخِ گشنگی را پترس باشی
محصولِ مزرعه ی باورم هم نیستی که فصلِ دِرو
داسم بر کمرِ ورزیده ات نرم شود و مجروح
لقمه نیستی که در خورم باشی و یا گیر کنی بر ولعِ تنهایی اَم
نه دانه ای، نه آب
نه ذره ای به نئشگیِ خاطرم، سراب
این همه نیستی و نیست ها تو اَند - چه طور از نیست ها مثالت زنم
همین را بگویم که
آذوغه ای
به بی ابتدایِ فصلِ پنجمَم
دیگر مرگ نه بر اَربابان! بردگان را بیشتر هم باید چوبِ فلک
صد ها ضربه ام که خورند حاشا نمی کنند غفلت
آزاد نمی شود فکرم
تنها لَختی کافی ، ایستادم و فکر دیدم پیچیده به پایم خموده بود در حلقه ی فکرم آن دم که آزاد می اندیشیدم
ناخن می جوید ــَ م، یا من می جویدم ناخن. آن همه زخم ها که می سوزید مرا
نهان می کرد بردگی اش را آزادی به بردگیِ من به آزادی و بود این زنجیره ی آزادی بر بسته ی زنجیری …
دیدی چه حالِمان دادند، تَفت خوریدم، دادند رهاییِ بی واسطه، معاف از مالیاتِ سپرده
معاف از هر چه قفل و بند و ریشه -
ریشت را گِرو گذاشتی صبح ها برای آینه که شب در با پا باز می کنی
سر و کول خموده بر نانِ آزادی
نان دیدی حالا گندم شده پیچیده پایم خموده بر رسته ی خراباتیان، تُف می خورد از آینه
آزاد بود که جز دیوارِ روبه رو جایی نمی چسبید، آینه.
همه ی ریش هایت را ببین چاهِ فاضلاب برده است گِرو…
بردگانِ بی جیره ی آزادی بودیم - شیره مان می مکید و حال می آمد، ریشه می دواند
برده ی بردگیِ ما بود آزادی، ما است آزادی
آزادی
دی
لَختی کافی بود، دی اگر امروز نیست. حواست که هست، در پنج گانه ی سلامت، هستی که تو
لَختی بیاست و ساق پایت بین چیست که می خاراند
با هم به روزها می رویم
بی آنکه ویرگولی بر ایست گاهِ شب نگهِ مان دارد
به روزهایی با زمان های مکانیکی
نوسان هایِ متناوب
دیگر رنج نمی کشیم
اعداد برخلافِ کلمات، همانگونه که هستند خلق می شوند
و برخلافِ آدم ها همانگونه می نِمایانند که هستند
دیگر هرگاه خواستی که باشی، فقط ساعت را کوک کن
برایِ دو سومِ روز انرژی خواهیم داشت
سوختِ مان: هوا، آب، غذا و البته اندیشه است که در انقباضِ مغز خون را جریان می دهد
و شب ها به مرخصیِ هشت ساعته می رویم،
با حقوقی که از چرخ دنده ها به تاراج می بریم، چرخیدن می آموزیم
و مفهومی را پیچیده در چرخ می خریم
اندیشه ها جز موج های الکتریکی نیستند که طبیعت را می شکافند
و طبیعت جز مجموعه ای از اَهرم ها، نیرو ها و اعدادِ هندسی،
دستگاهِ استعاره ی شاعری نیست که باران را بی هویت می کند و آسمان را به غم می کِشد
اتم هایی را که جز تعلیق، احساسی ندارند
می توانیم مکانیک هایِ ماهری باشیم!
با هم به روزها می رویم
و تا شب به تجزیه ی نور می پردازیم
چرا که نور سببِ تاریکی است، نه روان پریشی های هورمونی
و سرما، خلاءِ گرمی است، نه فقدانِ بوسه اش
بیا طبیعت را لخت کنیم
دیوار می تواند سخت باشد، مثلِ خودش
و تنهایی تلخ
نه به مزه ی بادام های تصادفی
که چون
تنهایی ســـت
تلــــــــــــــــــــــــــــخ