لَکه ها عموما درد ندارند
اما کبود می کنند

جــــــــک ! بغض گوش های مرغ را گرفته



تخم ها پوچ اند



بیهوده پاپیِ چنگ نباش


ـــــــــــ


شب به دست


در همه خیابان های شهر


گدایِ بیداری ام


قربانیِ فقـــرِ رویاهای خوابیده بر کلیـــشه


من ریشه ام


عمقِ خوابِ نسیم را دویده


من که همین درخت را هم نفهمیدم


درخت را که نفهمید ادعایِ پیامبری ام که اگر درختی می بودم به میانِ دیگران شاید می فهمیدم


جنونم را بپذیرید 


شب ها پا در می آورم  - می شکافم و پخش  


تا آسمانِ نهم ، به چند دقیقه 


می روم             آنجا هم خبری نیست 


تا در می نگرم من باد شده ام، ساییده ام به خواب یک درختِ لوبیا


می بیند 


که می خواست سحرآمیز باشد 


جــــــــک ! بغض گوش های مرغ را گرفته 


تخم ها پوچ اند 


بیهوده پاپیِ چنگ نباش 


در شهر تخم مرغ های شانسی می فروشند، خواب فروشان 


باید بیدار شوم


زودتر 


می خواهم همان ریشه باشم 


گرفتار


آرمانی را


که اسیر 


کرده اند 


فـــوت اَش را هم 


می خواهم پابندِ آمدَنت باشم جــــک


گاو باشم ، بدوشی اَم 


فروشی هم 


 خاک شوم، روییدن کنم


برویم با هم به آسمان و بیهودگیِ رفتن را 


شب به دستی که تمامِ عمر رویا چیده است، تبر نکند به ساقه ی بی اساسمان 


اگر گدایی بر راه بود که بیداری می خواست 


پیامبری از اهالی بیهودِستان اگر بود 


گرچه راست باشد


ایمان نیاوریم 


دینِ ما همین است - دزدیدنِ مرغ 


تخمِ طلا را می فروشیم


گاو می خریم باز گاو می شوم 


خود فروشی می کنم باز دانه می خریم 


می بریم سرزمین تمام دیوها را به تاراج 


همه اش هم به بیهودگی…


ناگهان


موهایمان سفید شده است 


کنار آن شعر هنوز گدایی خفته


اویی را که هنوز بیداری می خواهد


می خندیم


من را


که تمام پرهای وجودم از نادانی خواب روآن         ریخت و 


یک بالش هم نفروختم

زندگی، پیش نوازشِ
حادثه ی گادنِ مرگ است
پاکت بهمن مچاله شده روی زمین
خونِ رهگذری است
که با زندگی تصادف کرده
انعکاسِ رکودِ گام هایم را می ترسم
پشتِ من کسی است
که به دنبالِ تو می دَوَد و
من؛ آینده ی مفروضِ به هیچ رسیده اش

 


تو را نباید برایِ سرگرمیِ خودم می آفریدم
تو نباید برایِ من کلماتَت را می رقصاندی،
لباسِ خیالم را به واژه در می آوردی

یک ظهر که از خستگیِ همواره رفتن،
به سراغت آمدم
تو مدادِ مرا از سر و ته جویده بودی
و برگ هایِ دفترم از پوزه ات آویزان بود
سگی یا موش نمی دانم
من اَهلی ات نکردم
با این حال هنوز دُم تکان می دهی

برو، عصبانیتِ مرا خیس نکن
برو چند ساعتِ دیگر
باز بیا
آفریده شو

در هیچِستان کسی نمی گوید
«باد می آید»
در آنجا همیشه باد
در حالِ رفتن است
عرشِ سیال خشکیِ صحرا است
حتی اگر که تبخیر شود و مُرده،‏
تحقیر شویم و آزرده،‏
بهتر است تا دریا را خیس کنیم

ــــ


برگذر از صدایِ گنجشگِ صبح که می کند خبر لاله ی گوشت را بگیر
بِبَند دَرَش
که دیگر روز نمی شود هرگز
این گنجشگَک ها دیوانه اند، کورند
نور نمی فهمند چیست اصلا

اَفیون خورده نیستی،‏
اینها کناره ی تخت ات جیره ی دورانِ قحطی است
که نسلِ روشن گراییِ کورکورانه را جَذبه ی ماده ی تاریک بلعید دیروز و
امروز فضولاتش ماییم
ماییم بر فاضلابِ مرکزی شهر روان
به کویر می ریزیم و سقوط به عرش می کنیم
عرشِ سیال خشکیِ صحرا است حتی اگر که تبخیر شود و مُرده،‏
تحقیر شویم و آزرده، بهتر است تا دریا را خیس کنیم

برگذشتیم از دوازده، به وقتِ ظهر
غذایِ مانده ی نیمروز
نیمرویِ بیهوده خفتن به انضمامِ خرمایِ بی هسته ی وجود.‏
برگذشتیم از نبات و سیگار و چای
برنشستیم به کافه ی گشنگی هایِ نسلی بی فروغ
 نسلِ من که آرمانش مرده بود به روزِ تولد
مِی اینجا شعله می دَمد، فندک مستی می دهد
سیگار بوسه می دهد
یار دود می شود
می رود هوا
می پراکند فضا
نور پخش می شود
سلام! صبحگاهِ کور

برگذر از صدایِ بیمارِ تار
که ماندنت بر این سروَرانِ حال، مردگانِ پار… خطاست
برگذر از روانِ پریشِ روان نویس که می چکد
به تُنگِ سوراخِ نونهالانِ ناجوان
که سوی خواندن ندارند
جز چند بندِ بی اساس
اثاث! جمع کن
از مستاجریِ خود درآ
سمسار صدا کن
بی اساسیِ اثاثت مفت نمی اَرزدش، بده بره
من و تو جز یک مداد و کاغذ چه می خواهیم مگر؟
حکمِ تخلیه بیاور، مامور
بریز خودت را برون
برگذر از من خودت ببین کجاست شب اَت که روز اَت نمی رسد
هرچه می خواند گنجشگِ کوکیِ وجودت
که روزی تشویشِ بیهوده ی
اولین شعاعِ روشنی را می فهمید،‏
کجاست؟

بین بیهوده و بیهوده تر،‏
من تو را انتخاب می کنم
من تو را به تاریخِ نخستین سقوطِ بهمنِ تنهایی،‏
پیش خرید کرده ام.‏
تو بعد از هزارمین تیرِ سرگردانی،‏
اسکناس هایِ بودنم را بلوکه می کنی و
اسکلتت را تحویلم می دهی ؟
تلفن ساعت 1:30 شب زنگ زد
مردی بود از اهالیِ دِنوِر:‏
چارلز بوکوفسکی

  •  تعقیب / چارلز بوکوفسکی

به پشتِ تو، تنها باد بود که در را بَست
به روی من،‏
یک عمر خندیدنت

حقیقت را می گویی،‏
مبادا دهانت را بو کنند




بویِ حقیقت را چه می کنی؟


زخمِ بستَرَت پدید آمده بر من
بس تنت را خوابیده ام
بتادین چاره نمی کند
که او هم خونابه ایست از بودنت




به حجامتم بیا !‏
زودتر،‏
از تو من غلیظ شده ام


حیف
بودنَت را باید در اَلکل می ذاشتم،‏
تمام شد تمامِ بودنت
بس بوییدَمَت
نیازهای مجازی ام
دارند مرزهایِ حقیقت را می درند
آنگاه که نیازهای حقیقی ام را
مردمانِ پشتِ مانیتور
ارضا می کنند
مثلا شما این را چگونه می فهمید،‏
که یک روز حالی شبیه به عددِ پی داشتم
شما و حالِتان که باقی مانده اش بخش بر مجموعه ی
احوالِ طبیعی هماره صفر است
خارجِ قسمت: خوب یا بد
تو نه جیره ای که هر وعده بخواهمت
نه غذایِ آماده ای که سوراخِ گشنگی را پترس باشی
محصولِ مزرعه ی باورم هم نیستی که فصلِ دِرو
داسم بر کمرِ ورزیده ات نرم شود و مجروح
لقمه نیستی که در خورم باشی و یا گیر کنی بر ولعِ تنهایی اَم
نه دانه ای، نه آب
نه ذره ای به نئشگیِ خاطرم، سراب
این همه نیستی و نیست ها تو اَند - چه طور از نیست ها مثالت زنم
همین را بگویم که
آذوغه ای
به بی ابتدایِ فصلِ پنجمَم
هستند آنهایی که هفته ای یکبار، به اجبار
به یادِ آنچه بوده اند مکث می کنند
رادیو سلامت، ویژه برنامه اعتیاد
پنج شنبه ها
سوارِ هر تاکسی که می شوم

دیگر مرگ نه بر اَربابان! بردگان را بیشتر هم باید چوبِ فلک
صد ها ضربه ام که خورند حاشا نمی کنند غفلت
آزاد نمی شود فکرم
تنها لَختی کافی ، ایستادم و فکر دیدم پیچیده به پایم خموده بود در حلقه ی فکرم آن دم که آزاد می اندیشیدم
ناخن می جوید ــَ م، یا من می جویدم ناخن. آن همه زخم ها که می سوزید مرا
نهان می کرد بردگی اش را آزادی به بردگیِ من به آزادی و بود این زنجیره ی آزادی بر بسته ی زنجیری …
دیدی چه حالِمان دادند، تَفت خوریدم، دادند رهاییِ بی واسطه، معاف از مالیاتِ سپرده
معاف از هر چه قفل و بند و ریشه -
ریشت را گِرو گذاشتی صبح ها برای آینه که شب در با پا باز می کنی
سر و کول خموده بر نانِ آزادی
نان دیدی حالا گندم شده پیچیده پایم خموده بر رسته ی خراباتیان، تُف می خورد از آینه
آزاد بود که جز دیوارِ روبه رو جایی نمی چسبید، آینه.
همه ی ریش هایت را ببین چاهِ فاضلاب برده است گِرو…
بردگانِ بی جیره ی آزادی بودیم - شیره مان می مکید و حال می آمد،  ریشه می دواند
برده ی بردگیِ ما بود آزادی، ما است آزادی
آزادی
دی
لَختی کافی بود، دی اگر امروز نیست. حواست که هست، در پنج گانه ی سلامت، هستی که تو
لَختی بیاست و ساق پایت بین چیست که می خاراند

واژگانِ گستاخ !‏
تاریخ را پس و پیش می کنند
دیوانه را از دیو مشتق
متخصِصانِ بی مایه! ‏
دیو، دیوانه نزایید
دیوانه را اَزل بی نام زاده بود که
سندرومِ دَد اَندیشی اَش آمد

 


با هم به روزها می رویم
بی آنکه ویرگولی بر ایست گاهِ شب نگهِ مان دارد
به روزهایی با زمان های مکانیکی
نوسان هایِ متناوب

دیگر رنج نمی کشیم
اعداد برخلافِ کلمات، همانگونه که هستند خلق می شوند
و برخلافِ آدم ها همانگونه می نِمایانند که هستند

دیگر هرگاه خواستی که باشی، فقط ساعت را کوک کن
برایِ دو سومِ روز انرژی خواهیم داشت
سوختِ مان: هوا، آب، غذا و البته اندیشه است که در انقباضِ مغز خون را جریان می دهد
و شب ها به مرخصیِ هشت ساعته می رویم، ‏
با حقوقی که از چرخ دنده ها به تاراج می بریم، چرخیدن می آموزیم
و مفهومی را پیچیده در چرخ می خریم

اندیشه ها جز موج های الکتریکی نیستند که طبیعت را می شکافند
و طبیعت جز مجموعه ای از اَهرم ها، نیرو ها و اعدادِ هندسی،‏
دستگاهِ استعاره ی شاعری نیست که باران را بی هویت می کند و آسمان را به غم می کِشد
اتم هایی را که جز تعلیق، احساسی ندارند

می توانیم مکانیک هایِ ماهری باشیم!
با هم به روزها می رویم
و تا شب به تجزیه ی نور می پردازیم
چرا که نور سببِ تاریکی است، نه روان پریشی های هورمونی
و سرما، خلاءِ گرمی است، نه فقدانِ بوسه اش

بیا طبیعت را لخت کنیم
دیوار می تواند سخت باشد، مثلِ خودش
و تنهایی تلخ
نه به مزه ی بادام های تصادفی
که چون
تنهایی ســـت
 تلــــــــــــــــــــــــــــخ