آنگاه که از کِشاکِش زیبایی
سرشانههایم زخم بود
و بازی پسرکان کشیدن پستان
آنگاه که از سریر سئوال
فرمان سکوت
خونریزیکُنان
چسب میشد
بر خراشهای چرکی پیشانیام
صدای شکستن استخوانهای یخی تو را میترساند
آنگاه که من سینه به سینه دفن میشدم در خود
هیچ عزاداریای زیباتر از این نبود
که سیگار در اشکهای من خودش را سوزاند
تو سخت میداری رنج را
تو زشت میکنی نفسههای فرتوت یک شبزده را
آنگاه که از وحشت عمری سیاه
خواب را برای همیشه به کناری میاندازد
و تیغ را به خدا میسپارد
آنگاه که بازیگران چیزهای بزرگ
درد عشق را به ترجیع هر موسیقی میبندند
و هر که بگوید آخ بزرگ میشود
و هر آه به فانتزی جنسی میانجامد
آنگاه که من زمین میخورم
و آخرین نخ تنهایی را میریسم
در ارتفاعی سیاه مریض میشوم
ارتفاع سیاه عمیق میشود
کجاست گاهی که بدانی از چاه عشق فریادی به گوش نمیرسد
آنگاه که نمیرسد به درک فاتحان درد
چرا من از فراز رگهای جنون بازماندهای نداشتهام
جز چند لخته خون و لجن
چه از تمام این گورکنانِ رنج خستهام
از آنگاه که به اسم اشک، خیابان به بوی شاش آلوده میشود
ندیدی و نشانات نمیدهم
تنهاییای را
که با خدا سیگار کشیدن چگونه است
آنگاه که سرشانه از فرط آجر بیخدا میشود
از دیوار ذهن آزادی ساختن
وقتی تمام ثانیهها به رنج
آراستهاند