- ای بی شرم دست هایت را همچنان چشمم می خارد دستِ آلوده به چشمِ خواب آلودت
—
اگر تلاش می شدم و می ریختم بر روزهای هفته، حالا پایم را آسوده می بود خزِشی سبک پس از دویدن، تا این رکودِ چسبیده به کف پس از دویدن در خواب که خواب می دیدم خوب است خواندنِ خط های هفت خط سیاه کرده در برگِ شعری که هست تمامِ شعر هایم هست نابوده در نیمه ی هجای نخستِ هر واژه··
می دانی «دل- مرده ی» من؟ علامتِ سکون بر سر الفِ «آیِ» تو رفته به هنجره ات که در نالهی من لیمده، سوادِ طبیعت را زخم زده. پوستِ خراش دیده اش «خاکِ مُرده»ای پاشیده را از کسره ی کاف پاک کرده خبر مرگ رویش انداخته، می نالد که «خاک، مُرده»
در پیِ تو هستند آی هایِ با کلاه که بی کلاه پیدایمان می کنند حالی که روی هم افتاده ایم از لبِ هم آی می نوشیم،
افتاده که تور می افکنند تن هایــِمان را می کِشند به بند می کُشیم سوی چشم ها
کور می شود
می شود
می شود بی خویش خمیرِ وارفته ی حسی را / عشقی را می ورزانیم
ـ ــیم
—