The Final Truth

نظریه‌هایم هولوکاستِ منقطع‌اند
این خوابِ بسترناپذیر دیدنی نیست
آناویدنا، نمور شدی

دیشب گریز به فاشیست‌ها هم حمله کرد. خون شلوارت را دریده بود. آنقدر که تاریکی چشمانش را بست. پدر گفته بود که باید دست به جیب بریم، حشیش‌های مزرعه را گوشه‌ی لب، برویم روی پروژه فقط شاش کنیم و پول بگیریم. گفتم که من یک گـُه‌پرداز نظری هستم. با این حال آدم رانده‌ام کرد. ها؟ بیا از آدم برویم. یادت باشد هرکس حرف خودش را می‌زند. رنج‌های مُدَوَن‌ام کافی که نه، لازم هم نبود. لیسانس انسانی می‌خواستند. حالا بماند که من نمی‌دانم یک لخته خونِ ذهن‌زده چطور عرق عرق ورق‌های امتحان را تر کند.

زالوها، زالوها
نطفه‌ام را گروگان گرفته‌اند
زیرِ حشیش‌ها خون کاشته‌ام
مزرعه سگ‌سالِ پیش موریانه خواهد زد

آناویدنا، راحتت کنم؛ چیزی از من باقی نمی‌ماند. به هر حقیقت خِرِفتی بخش‌پذیر شده‌ام. باورنمی‌کنی دیشب بعد از اینکه دیگر جیغ نکشیدم، کتاب‌های قفسه‌ی بالا - یک‌هو - پودر شدند. اصلا تصوری داری که چطور می‌شود یک‌هو پوسید؟
بعد پدرانِ‌مان سرگردان شدند و سنگین. دور هم نشستند مرا خیسـیـدند. از شدت نگاهم جَق هم زدند. پُل دهانش بازمانده بود مانده بود کامو چه کیر سگی داشته بایست می‌بود. فرانتس هم فقط گریه می‌کرد – کاش نوشته‌هایم را می‌نوشتم