نظریههایم هولوکاستِ منقطعاند
این خوابِ بسترناپذیر دیدنی نیست
آناویدنا، نمور شدی
دیشب گریز به فاشیستها هم حمله کرد. خون شلوارت را دریده بود. آنقدر که تاریکی چشمانش را بست. پدر گفته بود که باید دست به جیب بریم، حشیشهای مزرعه را گوشهی لب، برویم روی پروژه فقط شاش کنیم و پول بگیریم. گفتم که من یک گـُهپرداز نظری هستم. با این حال آدم راندهام کرد. ها؟ بیا از آدم برویم. یادت باشد هرکس حرف خودش را میزند. رنجهای مُدَوَنام کافی که نه، لازم هم نبود. لیسانس انسانی میخواستند. حالا بماند که من نمیدانم یک لخته خونِ ذهنزده چطور عرق عرق ورقهای امتحان را تر کند.
زالوها، زالوها
نطفهام را گروگان گرفتهاند
زیرِ حشیشها خون کاشتهام
مزرعه سگسالِ پیش موریانه خواهد زد
آناویدنا، راحتت کنم؛ چیزی از من باقی نمیماند. به هر حقیقت خِرِفتی بخشپذیر شدهام. باورنمیکنی دیشب بعد از اینکه دیگر جیغ نکشیدم، کتابهای قفسهی بالا - یکهو - پودر شدند. اصلا تصوری داری که چطور میشود یکهو پوسید؟
بعد پدرانِمان سرگردان شدند و سنگین. دور هم نشستند مرا خیسـیـدند. از شدت نگاهم جَق هم زدند. پُل دهانش بازمانده بود مانده بود کامو چه کیر سگی داشته بایست میبود. فرانتس هم فقط گریه میکرد – کاش نوشتههایم را مینوشتم
- March 2020 (1)
- February 2020 (3)
- November 2019 (1)
- June 2019 (1)
- October 2017 (1)
- September 2015 (2)
- August 2015 (2)
- November 2014 (2)
- October 2014 (1)
- August 2014 (1)
- May 2014 (2)
- June 2013 (4)
- May 2013 (2)
- April 2013 (2)
- February 2013 (3)
- January 2013 (1)
- November 2012 (1)
- August 2012 (1)
- June 2012 (35)
- May 2012 (23)
- April 2012 (11)
- March 2012 (12)
- February 2012 (15)
- January 2012 (21)
- December 2011 (19)
- November 2011 (18)
- October 2011 (9)
- September 2011 (7)
- August 2011 (9)
- July 2011 (36)
- June 2011 (18)
- May 2011 (22)
- April 2011 (20)
- February 2011 (26)
- January 2011 (28)
- December 2010 (10)
- November 2010 (10)
- October 2010 (12)
- September 2010 (12)
- August 2010 (9)