ببین، من پُر از واژهام. خواه میخور خواه میخوان. من پُر از بازههایِ کرانناپذیرم. بر محورم،سالهایِ پیش شبی گشنه شدم، عددها را واژن به واژن دریدم و صبحی مولفههایِ مختصاتـم جای به الفبایی دادند که دِکارت اگر ایستاده میشد و شیرهی هرچه نمودار است شاشیده میکرد در مقعدِ تاریخ، باز هم رسم نمیکرد چنین که من بینهایت را از سوی مثبت ختنه کردم و تعریف. اصلاً رهایش کن من را. داریم از سیارکی حرف میزنیم که در گنگترین گنگِ بودها، پیرخورشیدِخپِل را رُس میکشد. چِگالاش که مدادِ آلبرت را بر پایانیترین سطرِ نظریه دچار به تکیدگی، گرافیت را پوزه بست. خب، چنان هم که تشدیدها دیگر غلطِ املایی محسوب نمیشوند، ساده نیست مشدد گریزی از نیمهی تاریکِ نوسانِ سینهام. بعضی چیزها دانستنی نیست، هرچند گفتنی. تاریخ بایتهایِ حافظهاش را شبی چهار میلیارد وعده خالی میکند بر فَرجِ فوقانیِ جمجمهام. مثلا برفکگونه یاد داشته باشد شاید هنوز، انهدامِ تاکومانروز را که چه؟ تشدید شده بود. فکر کردی من فقط رقاصکِ ساعت را میبینم؟ خیر. بگذار سادهاش کنم. من رزونانسِ مرددم. که تا تصمیم نکردهام میرا و نامیری ام را، فعلا جهان از موجِ فاجعهام رسـتان است.
این قدر احمق نباش. فکر میکنی نمیفهمم هیچ کدام را نمیفهمی؟ گفتم که بعضی چیزها دانستنی نیست. اما من دانستم که آدمیان از نسلِ هر شامپازهای هم که باشند، باز در فهمیدن مقاومتِ ویژهای بروز میدهند. یعنی باور کنم نمیدانی همین همسایهی همیشه در کوچهی ما، اسمش گوگل است؟ بعد من باید استخوان پاره کنم، تا تو نیمی از نیمِ بیصفتت هم رگ به رگ نشود که؟ نه جانم، کارهایِ سگـتـریـ دارم که مبنایِ وجودیِ بشرانهات را صد بیابان هم که لـَـه بزند، لیس نمیشوم.
یک روز شبانهی هر سهی ما – که من و خودم و خودش – آسمان را از خود خالی میکند. بعد ما «مثلِ» نه، خودِ وحشیها؛ میجهیم – جـَه تـر – بر فرهنگِ واژگانِ شما و مصادر به کامِ صفت میدریم، چنان که سیگار را به اکسیدِ ذهن، که دیگر نه تاریک تر، که «تاریکی» تر، و میدانی سر-انجام اش ؟
نامِ ما در لغتنامهی بوداده از ادرارِ دیشبِمان، که فردا مالِ توست؛ فحش خواهد شد.