لازم بود اینقدر نیست رویم؟
هنوز دُمَلِ پیشانیام کرم یاختهی جهان نکرده است
با این حال،
برویم
زود باش از طبقهی پایین مرا بیدار کن. انتهایِ فقراتم را از کمر بگیری میبینی تهکِشالِ رانم زیرازیرِ لگن سایده و تُرد شده است. از صدا بیزارم. زودتر پنجره را با ریهات سمی کن، آدم که بودم میشد از دیوانگی اتاق ساخت. البته ضوابطی هم بود، باید بسته میشدیم. امروز دیگرگونهی منطقام استخوان باد کرده، شنیدی؟ دکتر میگفت گوشت یحتمل گشنهاش شده؛ پوست را دوال به دوال صغ زده. چرا دستت را ریزان ریزان پُر از آب نمیکنی برایم؟ شاید در طبقهی پایین حافظهام خشکزده باشد. راستی من سئوالی دارم، دندانهایِمان چه شد؟ از شبی که نخوابیدم، مسواک هم از این خانه رفت. از همان دَری که آمدی تو. مسئلهام دارد ذهن میخورد. الان میرسم به جویدهی انگشتانم، که من با کدام دَرانندهای لاشهام را ؟
پیـنک دیگر مادر را صدا نمیزد،
من تا انتحارِ شیارِ آدم را دیدم
بیدارم کن
این هوایِ یخ کرده را تَختزُدایی کن، طبیعت سگمغز شده، مُدام میلرزد و ناله میچُسد . میدانی که ما دیگر عصبِ کُنِشهایش را نداریم. هنوز از سالهایِ خونکار در اتاقِ پشتِ مزرعه چیزهایی مانده، یک بخاریِ بیصفت هست که خون سوز میکند، آخر آن روزها پُر از خون بودیم مثل حالا رگ و ریشه را مُرخمِ فراـمرزیِ درد نکرده بودیم. لَشات را بِتِکان برو پس از اجسادِ لیموترشها، هرچه هوا هست بِتِپان جوارِ زِهارِ بخاریِ روزهامان. بعد هم شهوانهی بیرمقات را ختنه کن بِچسبان به دَر، یعنی که ما اینجا مرتکبِ هیچ شدیم.
شبها منتظرند زودتر از طبقهی پایین رَگ شو. مرا بیدار کن