Sad Sad Movie

بیا اینجا بِدَرد و من فقط عر نزنم. صحنه‌ی مرگِ تو که من بالایِ سرَت، شاید کنارِ موهایِ هنوز سیاه‌، گونه‌ایست که می‌شود فقط در فیلم‌ها سان‌اش را دید. اما خب زندگیِ من هیچ کجایش فیلم نبود، دیوارهایِ آسایشگاه هنوز خونی‌اند. و دیوارهایِ خانه هر جور که نگاه کنی گودیِ فاجعه را ناخن کشیده‌اند. این‌ها عموما در همان حدِ عموم در سرم مسئله می‌سازند، گرچه من برایِ اثباتِ این جان‌کاه‌ها از میلیون‌ها قضیه‌ی بدیهی رنج کشیده و به پوست مالیده‌ام، اما دستِ آخر دیواره‌ی سینه‌ام زخم‌ها را بلعید و رَدِ نامفهومِ رنج‌ را تـُفید بیرون. حالا پس بیا جهان را از خیلی چیزها بس کنیم. فقط عَر به عَرِ زانوانت اشک شود و من پلک نزنم. چند روزِ بعد صحنه می‌آید، پا از پِدالِ تَشَدُدِ رگ نفهمیده برمی‌داری، نگاه، داری می‌میری؟ بله، دستم را بده. نگاه. بیا. اِ صورتت خیس شد، آب، فکر می‌کنم آب می‌خواهی؟ نه. لب. فقط. / ‏
نمی‌شود. بگذار من بعضی پوسته‌ها را شکافته نکنم. این چیزی نیست که آدم پس از ما آن را تاب بی‌آورد. قطعا دچارِ خوداندازیِ جمعی می‌شود، درست از همان تپه‌ای که قرارِ گرانشِ ما را نداشت، آنقدر ژرفید و پایین رفت تا بالا آمدیم. نه اینکه نپاریده باشیم، این بیشتر یعنی که طبیعت فهمیده است کارِ ما چون اجدادِمان جعلِ هویتِ واقع نبوده، که ما پرده‌اش را به آرامیِ لیسه‌ای دریدیم و نه، کارِ ما عیناً درون‌پاشیِ هویت‌اش بود طوری که از میان خالی شد و بعد تو بودی که گفتی حیثیت دیگر چه ؟
ببین من این حرف‌هایی را که می‌زنم بلد نیستم. ذهنِ من در حدِ همین چند فقره خودارضاییِ واژگانی استخوان می‌سوزاند. مثلاً چه‌می‌دانم تَهِ آن کوچه را چطور می‌شود به سر شد و تَه رسید؟ یا دختران به طورِ معمول در تیمارِستان از چه می‌رنجند؟ بماند که اهلِ کجا بوده‌ام. تنها سئوالِ نفس‌گیرِ من همین است که ساعت چند؟ سعی هم نمی‌کنم ره‌گذران را بفهمانم که همه‌تان دروغ می‌گویید. چند سده‌ای می‌شود که یک زبان بسته‌ام. یادت نیست وقتی آمدی من حرف را مثلِ گُهی که در مقعد گیر کرده باشد زور می‌زدم؟
جهتِ پیکان را فراموش کن. درون‌سویِ من با برون‌اش هیچ ناهم‌سازی‌ای ندارد. آخر بعضی ناچیزها را چطور می‌شود بی‌لکنت اَدا کرد؟ وقتی سراپرده‌ی نیستی برهوتِ هر مختصاتی را، عاشقانه برایت هست‌زُدایی می‌کند و طوری مسکن‌ات می‌دهد که جای برای ریدن و نوشیدن و نوشتن داشته باشی، دیگر چه می‌ماند؟ جز اینکه تو دور شوی؟ خُب اگر شدنی بود، بِشو. بهتر است هر چیزِ شدنی‌ای نهایتاً بشود، مگر نه اینکه کله‌مان پُر از چرک؟
می‌دانی منِ گونه‌ی نامعتقد، اعتقاد دارم که سَرِ پارگی که نمی‌دانم کدام سگ‌دره‌ایست، به تمسخر می‌انجامد. یعنی بیگانه‌ای ذهن‌زده که به هر چیز ِناچیزی و هر ناچیزِ چیزی در نهایتِ احترام مرده‌آبِ شهوتی فراسیرشده را می‌پاشاند- خلاصه در یک چیز است «تَرک». و این جا چه می‌ماند؟ اصلا گونه‌ی ما چرا ادامه می‌دهد؟ ساده است. حواست بود آن روز که دستم لای لبت گیر کرد و بزرگ‌راه می‌رفت، ما هم رفتیم؟ ناچیزهایِ‌ناچیز و چیزهایِ‌چیز تنها اموری هستند که موقتا، هنوز، می‌شود لِنگِ‌شان را گرفت، کشید، از میان درید و فرو شد در کرختیِ کرختِ‌شان. بله این کرختی دقیقا کرخت است. من کاری به شعر‌هایِ دورانِ آجری از آجرهایِ دیگرِ دیوار ندارم. گفتم که این چیزها دیگر در حیطه‌ی کارِ من نیست و کرختیِ خوش‌آیند را بلد نیستم. من پُره‌ای محاط در خالیِ جزمـَم. این کرختی کرخت است همین.‏
خب، این همه را چه طور می‌کنی؟ جانم، ذهنِ من بَدَل به یک بداهه‌یِ بدیه شده است و سخت ترین سئوالم را هم که شنیدی؟ بعد از این هر پرسشی ناوارد است؛ کردنی در کردِ ما نیست، ما می‌دانیم که پاراگراف در اصل نباید اینجا بِبُرَد. ‏
با لَسی ِهرچه تمام‌تر تن به نقیضِ خود می‌مالیم‏‌.‏