گاهی هم میشد دستهاش مسیرِ نگاه را عَلَقگونِ کاغذِ مشق شوند و جاری. میشد یکهو ببینم ایکسهایِ هنوز نیافتهی نامعادله، گزیدهگیِ سرانگشتانِ افسردهام را رگبهرگ شدهاند و چشمانِ کنار دستی کبود؛ که خودکارِ هماره سیاهِ من چهطور خونی، و سرخوش که بلاخره تو «با رنگی نوشتی».
نمیدانی، من ضمایر را خسته کردم. که دستهام دستهات را بر بیست و چهار هر چه بخشتر، ناپذیرهتر میشوم. شئوناتِ سر به تهایدهگیم را یکسره لب؛ نشان به نشانِ سوزِ جهنده بر مغزِ استخوانمویهها، من تا فردا هر چه انگشت روییدهگیست به غرامتِ هر چه نامکیدهگیت خون میکشم. حتی که دندانهام رسوبِ زِبْرِ ترشلیموها را بیاصطکاک شده باشند؛ همچنان واکوفتههایِ دهانم را بر تنِ منــَـت زخم
ببین، صبح از من و یک تخت حرفِ نخفتهــَـت - یک چیز بماند -
پوست-پوست خونگــُـشت.