A symphony muted and greying; in stone

تاریکی‌ترِ مَرد کنارِ هیزم‌شکن‌ـانِ شَرَرخیسیده،  مرگ‌شکنی می‌کرد
که
من نامن‌یده‌گیِ تبر را
به بی‌تبریِ من‌ـَش ، عاد کردم
حاصل‌اش
شق شقه‌ی سنگ‌خیالیِ دِل‌ـَش
در واپس‌خزه‌ی جَسدم که فِسُرده‌هنوزیِ
هوش‌شکنی‌ش را، باور چرا
 معترف نبود
سنگ‌به‌سنگ زده و سنگ‌به‌سگ مانده
مَرد سگی‌ـَش قاعدَتَن تن‌آنه‌تر خواهد بود و
تن‌آنه‌گی چنان که نوازکِش‌تر،
کبودپذیره و فروـَنده‎بَر.
حالا چه‌خون‌یم تبر را و من
که هر یک، یک‌به‌یک، معکوسِ اکیدِ  رنج  ؟
سنگ شدیم‌ نه -  ماندیم
غم‌آغمِ درک‌هامان ورم‌زاده‌ی درد نشد
پس
من:
سنگ‌ماله‌گیِ تبرَش،
پیش‌تیزه‌ی گریزِ مترقیِ مرگ
که لَختی‌م  دوست‌داره نه – زاره‌ی مرگ‌شکن بود