بخشهای مختلف ذهنـام و مغزـام، هر دو باهم، کنده شدهاند و در اتاقی که از سر و رویـاش فقط اتاقبودن تشعشع میشود، روی زمین سنگی و احتمالاً سرد، داخل جعبههای قهوهای رنگی افتادهاند. شاید هم خاکستری. جعبههایی مکعب شکل که دقت مختصاتهای وجودیـشان ردخور ندارد و در نوع خود بیمانند است. اما مختصاتی که مربوط به بعد چهارم میباشد، اکنون برای این تکههای غرقِ در خونآبه و کندهگی موجودیت ویژهای ندارد. در زیر و در ردیف بعد نوبت به جدولها میرسد. جدولهای بیخطی که دست به تحریف الگوریتمهای تعریف نشدهی فکر مقتول میزنند و واکنش پَرِش از کادری به کادر دیگر، بدون معطلی درون این جدولها، بدون مکث، انجام میگیرد که از کنترل دستهای انسانیِ بی سَر خارج است. اگر دلی داشتم، دلـام میخواست دل به کارتنها ببرم و بخشهای ذهنی را به جایـاش نصب کنم. ذهن که باشد، اصلاً بگذار اتاق که دارد در چهارچوب خود خفه میشود، خفه بشود.
۰۱۰
در سطر بعد «هیچ» است. هیچ با تمام قوه وجودیـاش در سطر بعد بدون هیچ مختصات کور کنندهای وجود دارد و انگار که مرحلهی بازبینییِ تکهها را به انجام میرساند. این فرآیند نابودی را به خطر میاندازد. بهزودی مقتول بلند میشود. احتمالاً باید آنقدر خسته باشد که وقتی با اوضاع اَسَفناک رودررو میشود، دیگر واکنش خاصی نشان ندهد. تمام اینها فرآیند نابودی را از درون به خطر نزدیک میکنند. همهی اجزای اتاق وارد همکاری شدهاند تا تنظیمات دریافت و ارسال اطلاعات را دچار واژگونی و سانحه کنند. بعد هم خب، دهانها خواهند گفت که حادثه خبر نمیکند و همه چیز به خوشی میرسد. اما تمام نمیشود. به تدریج تنفس، نبض، درجه حرارت و تمام علایم حیاتی از حیات به بیرون میپرند، در خلاءِ احاطهگر به تودههایی بی شکل بدل میشوند و از همه مهمتر هورمونها که تمام مدت جفتک پرانی میکردند، صدای دادـشان در این خلاء فقط به هیچ میرسد. اصلاً معلوم نیست احمقها چرا داد میزنند.
۰۲۷
باید اعتراف کرد کوچکترین تکانی چه خودآگاه که در این حال بعید است و چه ناخودآگاه که بعیدتر و ممکنتر، تمام یاوه سراییهای فهیمم را در الگوریتمهای تعریف نشده به دام خواهد انداخت و من یا او، فرقی نمیکند، هرسه تا ابد دچار کندهگیها خواهیم شد. این نکتهی مهم هرچه هست و نیست را از بین خواهد برد بیآنکه هستهی وجودییِ «هرچه» را نابود کند. یک تکان کوچک کافیست. تا نابودی تنها جلوه بصری پیدا کند و این یعنی گیری در اتاقِ ناشناختهی بیداریها در خواب، نفسها در مرگ، ریدنها در یبوست، و در نهایت اندیشیدنها در سرهای تکهشده و جعبه های نالایق.
۰۵۲
مقتول در خواب خواهد غلتید و کوبِشِ قلب به دیوارهی پوسیدهی سینه را حس خواهد کرد. آنگاه که ماهیچههای پلک، سرکِشانه و بیاجازه، نور را به حدقهی خوابآلود نگاه فرو میکنند و تمام دنیا در چشم دچار سوزش میشود، نابودی در گوشهی تنگی از ناخودآگاه ضجه میکُشد و به رشتههای تودرتوی بودن میکوبد و بیچاره آنقدر زور ندارد که دچار اتفاق شود. تنها، در تعجب، در واهمه، به خود میلرزد و صدای تقتق آروارههای مقدسـاش فضای متراکم سر را پر میکند. با خود تمام خودیـاش را از دست میدهد. اوه، نابودییِ بیصفت چه ریز شدهاست. با خودِ بیخودـاش که حرف میزند جملات کشدار و مفهومناپذیرند. سنسورِ اخطاریِ فکر به مقتولِ برخاستهازتخت تقهای کوچک هم نمیزند و اصلاً خفه شدهاست. نابودی در گوش خود نجوا میکند: عجبا که چه مغز سردی. اینجا فریزر حمل اجساد بههوش است. نابودی از سردییِ ناخودآگاهِ گیرافتاده در لایههای رویین، وحشت را برداشته و غورت داده. واقعاً سرد است. پیش از این همچو مغری را نابود نکرده بود، هنوز هم نکردهاست و پس از این هم نخواهد.