این زخم چسبناک بستر را آن‌چنان بتراش و خون ریزی کن که

دیگر به خواب‌ـ‌ا‌م چشمی نمی‌رود. بی‌هوده تقلا‌کردن اول صبح جان از تن در‌اندن و این بازی‌های آشفته دیگر پاسخ‌ـ‌ام نمی‌دهند. از سر که بپرد دیگر پریده است. راستی چه کوفتی از سر پریده بود یا پریده شد؟ اوووو، این چیزی گنده‌تر از این حرف‌هاست که فقط بگویم «خواب». جداً کم‌لطفی‌‌ست. لطف؟ تو حرف از لطف می‌زنی. چه دل‌نشینِ زشت روست. بله خب باید به «من» لطف کنم، آن‌هم لطف‌های نه‌چندان آسان؛ اما ساده.
باز‌هم باد‌های بی‌هوا دارند از مجاری خواب‌آلود ذهن‌ـ‌ام به بیرون پرتاب می شوند. باید به‌زودی تکانی بخورم. لعنتی مگر سوی نگاه‌ـ‌‌ات را شب لولو برده؟ کوری؟ نمی‌بینی نورِ جمعه به‌زور خود را از لای تار و پود بی‌صاحب پرده‌ی پلک‌ـ‌ات چپانده به اعماق مخچه؟
این همه سئوال‌ها بی‌مورد است. این همه تقلا جداً که بعید از هویت قاطی شده‌ی صاحب تخت است. حالا هی رو برگردان و بغلت و کُره‌ی نگاه‌ـ‌ات را بفشار. دیگر فضای دل‌خوشی‌ها فضایی غلیط با نوری کش‌دار و باوری «ناشدنی» است. همین که شرایط و مختصات محیطی را به مرحله‌ی بازبینی و یافت رساندی دیگر باید از تخت پرشی به دنیای معترض بیرون بزنی؛ آهای «ابهامِ» عظمت غورت داده، شعور بالا آورده، فرامعنی، صرف شده… با تو هستم. ساعت نزدیک ظهر است و آفتاب به شکلی مایل پیش‌روی می‌کند سر و رویِ بشریت اکنون را. مایل اما شدید. شدید. دید.

وول نخور
لای حافظه خدشه برداشته،
دیگر این حافظه شدنی نیست
آن بیرون گُه‌ها در انتظار ذهن فراشکل تواند‌
من به این آسانی ها هم که نیستم که.