Doctor, doctor what is wrong with me?

حال غریبی ندارم
اصلاَ دیگر حالی ندارم
تمام.

چاره‌ای هم مگر جز راه‌رفتن هست؟ حالی ندارم. من چیزی ندارم. تنها خودم مانده‌ام و خیال هیچ‌چیز. نمی‌دانم چه خواهد شد. نمی‌خواهم که بدانم. سنگ. من سنگ شده‌ام. مریض‌‌ـ‌ام؟ خب، باشم. احمق‌ها این مرض نیست. این تکه‌ای از شخصیت است که در من رشد کرده. حتی اگر خالی باشد. نمی‌فهمید دیگر. حالِ غریبی ندارم. اصلا چرا باید حالِ مخصوصی داشته‌باشم وقتی همه‌چیز با من به طور شگفت‌انگیزی، فجیع همراه شده‌است. اصلا شما چه می‌فهمید که همه‌اش حالِ‌تان یا خوب است یا بد. «چی؟ با این حال‌‌ـ‌ام…؟» کدام حال. کدام حال است که از آن حرف می‌زنی و من آن را حتی بو نکرده‌ام. تو از حقیقتی حرف می‌زنی که پشتِ دیوارِ خیال‌خراشِ آفت‌های وجودی، چهره پنهان کرده. و حالِ من اگر پشیزی هم باشد، آن فقط تمسخرِ ماجراست. من را با اعتقادهای پخش‌و‌پلایم بپذیر. این‌جور اوضاع به توازن در‌نمی‌آید. اما خب، حالِ تو راحت‌تر خواهد شد.‏
هیچ نگو. دیگر هیچ نگو. کسی زبان‌‌ـ‌‌ات را نمی‌فهمد. دیگر هیچ نگو. چیزی هم نیست. چیزی هم نیست. باز، در انتظار چکاندنِ حضور، در اتاق متخصص اعصاب‌ و روان، دیگر هیچ نخواهم گفت. ندارم که بگویم. چند روزِ پیش بر سَرم داد زدم که ای دکتر، پس کی خوب می‌شوم. امروز دیگر سرِ هیچ‌کس داد نخواهم زد. دادی ندارم که بزنم. خوبی‌ای وجود ندارد که شدن‌ـ‌اش در من بی‌افتد.دیگر هیچ نیست. تباهی باید رنگ تیره‌ای داشته باشد و شبیه دوده‌های معلق باشد که مسیری در فضا ندارند. در این محفظه‌ی پیچ‌در‌پیچِ وجودم که گیر افتاده‌ام، تباهی از یک سوراخی دارد در من وارد می‌شود. اگر سوراخ را پیدا کنم، آیا درزگیری خواهم کرد؟
تنها سئوالم-حرفم همین است.