جنازههای سیاهپوشِ من روی زمین ماندهاند و جایی برای چپاندنـشان ندارم. تکههای ریخته از من روی تن کاغذِ زباننفهم همینجور در هم و بر هم و لای هم پیچیدهاند، مبادا که از محیطِ وحش وحشتی نقطههای تردیدـشان را بلرزاند. پناهی جز جسبیدن به یکدیگر ندارند. خب من که دیگر آنجا در آن باطلهها و زمانها و مکانهای رنگ و روباخته نیستم. من که دیگر پهلویـشان نیستم و رویشان ترشحات خونیـروانیـام را بالانمی آورم. اکنون من اینجا، یعنی یک جای دیگر هستم. حالا جنازههای سیاهپوشِ من بازیافت شما از حدود حوصلهی من خارج افتاده است. نمیدانید که اینروزها چیزهای ناچیز چهقدر از همهچیز و هیچچیز خارج میافتند. اوضاع افتضاحبودن را غورت داده و در حال سرفه است. نوشتههای جدیدـام را هم دیگر واژهای نمی فهمد. اینجوریست. اول کاغذها نفهم می شوند، بعد هم نوبت واژههاست. حوصلهی درگیری با لحنی که مرده است را ندارم. گریه کنید و به زمین پا بکوبید. زمین تکان نمیخورد. دوستـتان دارم ولی حالم از همهـتان، از تک تک کلماتـتان بههم میخورد. شما که روزهایی ناگهان رویـتان میریختم و ولو میشدم، خوب باید بفهمید چه میگویم. هنوز به شعور کاغذیـتان ایمان دارم. هنوز هم. هنوز.
بیایید. بییاید بروید گوشهای در همین کمد. تنگِ هم جای گیرید و عمری خاک بخورید. آنقدر طعم عجیبی دارد خاکخوری. این برای شما بهتر از خود خاک شدن است. هیچ موجودیتی نزدیک شما نخواهد شد. جنازههای سیالِ من روی زمین نمیمانید. هوا هم نمیروید. همینجا در کمدِ دربسته، شاید که روزهای داراز و بیمحتوایی را که دیدهاید دیگر از دست بدهید و تا مرگ دوبارهـتان همآغوش تاریکی باشید. وای که حرف زیادی با شما زدن دارد لحن مرا کج و کوله میکند. این را قدر بدانید. تاریکی را. با تاریکی عشقبازی را تا سرحد جنون برسانید و حسابی کیفـاش را ببرید. این تاریکی بدجور هیچکننده و این هیچی شدیداً فریبنده است.
خداحافظ