جان من در تکاپوی تنـام لهله میزند. غلط میکند. اشتباه است. تَرَک بَرَم داشتهاست. این دیگر تن نیست که. این همهاش فاجعه است. و همهاش درد. همهاش خوش لحنِ بدعادت است. بروم روی تخت. یخ کردهام. مچاله شدنـام، زیر فشار بودنـام داغ نیست. دیگر ماجرا لو رفتهاست. اتاق فریزر حمل اجساد بههوش است و تن یک کوزه و ذهن سوراخهایند و مایع وجودی من، همین لجز پرناله است. اصلاً شکل اشیاء به فراشکلها بدل شده. اصلاً تمام منها جمع شدهاند و دستهجمعی فهمیدهاند تمام منهای مدتها را.
میشنوی دارم نتهای سکوت را، آرامش خفه را، درد را، شعور بهعمقرفته را، میشنوی دارم این کوفتها را جیغ میکشم بر سرِ ساکتِ «جانم» که از تکتک واژهها به دوردورها پناه را دنبال خود کِشانده تا لایههای سطحی و عمقیِیِ وجودیـام، همه باهم بچکند و به من برگردم.
میشنوی؟