Aftermath

بلایی که بر سر ما آمد تشریح‌ناپذیر است و کالبد شکافی‌ـ‌اش جان کندنِ بیهوده. آن‌چه باید باور می‌شد یا فهمیده یا حس، شد. آن‌چه باید می‌شد، شد. این خود دلیلی است بر ناتوان شدن ناگهانی‌یِ کلمات در تعریف ماجرا. بلایی که بر سر ما آمد فقط ترس و فقط خستگی‌های بی‌وقته و فقط یک فاجعه از جنس غلیظ خواب بود. ما خواب‌روهایی پُر از هجومِ مهاجمانِ بی‌خواب شدیم و دست به تحریف واژه‌ی وجودی‌ـ‌مان بردیم. خطایی در کار نبود. همه چیز طبق برنامه‌ای نانوشته، پیش به سوی تجزیه شدن، تدریجاً دچار مرگ شد. همه چیز تجربه‌ای از مرگ تدریجی کسب کرد و ما در این میان تاوانِ یافته‌های پُر‌حجم ذهن شدیم. اصلاً معلوم نیست در تمام سال‌های عمر، یافته‌ها کجا می‌رفتند و چرا گوشی، صدایی از ذهن نشنید. هربار که فریادی ضعیف شنیده می‌شد، در ضعفِ بیش‌از‌حدِ خود خفه‌گی را غرق می‌کرد. دیوارِ حقیقت که تا کرانه‌ی‌ نامحدودِ بودن‌ـ‌مان قد‌کشیده بود با آهی سوزناک به لرزه افتاد و آجرهای ماهیتی‌ـ‌اش از هم وا‌رفتند و حقیقت بدل شد به جرزی که ماده دیگر توان حمل‌ـ‌اش را ندارد. این شد که ما دست به تکثیر ضدِ‌ماده در تمام نقاط واقعیت زدیم و چهره‌ی کثافت‌گرفته‌ی وقایع حقیقی را به دور از حقیقت مفلوک‌ـ‌شان با آن‌چه تنها ذهن توضیح‌ـ‌ا‌ش را می‌فهمد، مالِش دادیم. نیروی دافعه‌ای سنگین میان حقیقتِ خُرد‌شده و واقعیاتِ مسخ شده به وسیله‌ی ذهن، لحظه‌لحظه بودن درد‌ناک ما را خسته‌تر می‌کرد. تا این‌که موفقیت به درها کوبید و پوچی با اُبهتی که خارج از محدوده‌ی درک بشری است وارد میدان آش‌و‌لاش نبرد شد. حالا نوبت نابودی است که هرچه زور حواله‌ی اثبات باور‌ها کردیم در آنِ‌واحد که دم و بازدم تنها کار ممکن است، دچار گـُه‌زد‌ه‌گی کند؛ توانایی‌های خود را به رخ بکشد و به خیال‌ـ‌اش بازی‌یِ گـُه‌گرفته‌ی ما را تمامی دهد. اما «تمامی» در بلایی که بر سر ما آمد و در این فاجعه یک امر ناممکن و حتی خنده‌آور است. ما خود آن‌قدر توانایی‌یِ ذخیره داشته‌ایم تا به اتمام فرصتِ شدن دهیم. ذهن در این‌جا به لَه‌لَه می‌افتد و از گستره‌ی واژگانِ زندگی تنها خسته‌گی‌ را کلمه به حساب می‌آورد. دیگر آگاهی‌ها و ناآگاهی‌ها حالی‌ـ‌شان شده فاجعه عمقی دارد که انتهایش جایی است که همواره در گذر پستِ زمان در آن ایستاده‌ایم، سانحه‌ای رخ نمی‌دهد و ما همیشه در نقطه‌ای بی‌مختصات، هر چه‌قدر هم که زمان زور بزند میخ‌کوبِ بودن شد‌ه‌ایم. سنگین شده‌ایم. بلایی که بر سر ما آمد ممکن‌ترین اتفاقی است که موجودات احمق آن را یک امر طرد‌شده می‌دانند. ما دست به قاطی‌شدن زدیم و شانه‌ها‌‌یمان را بالا گرفتیم تا فاجعه روی کول‌ـ‌مان، آهسته و بی‌صدا، جا خوش کند. با این حال ایستاده‌ایم و داریم اوضاع را با نگاهِ زخم‌آلود خود می شوییم و آب‌کِشی می‌کنیم تکه‌های به‌جا‌مانده از وجود تجزیه‌شده‌ـ‌‌مان را. هر کدام از تکه‌ها به‌تنهایی دست به ساختن باوری نو بردند و تمامِ این کارهای خسته و تکراری در نهایت به دلیل خاصی سرپایمان نگه داشت؛ دلیلی که دیگر توانِ جذب‌کردنِ نیروی حرکت ما را ندارد. دلیلی که سراپا «ما» بود و هست. دیگر اختیارِ ذهن افتاد و زخم برداشت. بوی عفونت اتاق را بلعید. دیگر همه چیز شد ما و ما تغییر ماهیت دادیم به هیچ. یک هیچِ خسته با تکه‌هایی سردرگمِ این همه یافته‌های پخش‌و‌پلا. دیگر مفاهیمِ به‌دست‌آورده‌شده درونی را آرام نمی‌کنند. زندگی‌ـ‌مان شد خسته‌گی‌و‌خسته‌گی و ما تلاشی برای فهماندن طعم سوزناک این غم به گونه‌های وامانده‌ی طبیعت نکردیم و نخواهیم‌کرد. فهمیدیم آن‌چه در پسِ دیوارِ سستِ حقیقت روی می دهد و آگاهی را مثل آفتی ناآگاه می‌سازد، تنها صورتی بی‌شکل از واقعیاتِ بی‌شکل‌تری است که هیچ قدرت ذهنی‌ای در عالم آفریننده‌ی آن نیست. و ما سر فرو‌آوردیم در برابر وسعتِ خسته‌گی‌ای که به آن با چنگ‌و‌دندان رسیدیم، سر فرو‌آوردیم و در خود گم شدیم تا دنیایی را دچار مالِش و اصطکاک کردیم و فکری را گرفتارِ درد. وسعتِ گمشده‌گی‌یِ تدریجی‌یِ ما در پیچ‌و‌خم‌های لجز مغز درک شد و جای خود را در اعماق ما که خودِ فاجعه هستیم محکم کرد تا همیشه بماند، بماند در تمام سال‌های باقی‌مانده و وحشت تصورـ‌شان. خسته‌گی را به دوش کشیم و در خواب هم خوابِ بیداری کورـ‌مان کند. بلایی که بر سر ما آمد اصلا بلا نبود. آخرـ‌ا‌ش می رسیم به هیچ‌بودنِ سانحه، که عظمت ما را دو‌چندان می‌کند. ما تلاشی برای فهماندن این کلمات به شعوری نخواهیم کرد. ما کِرم‌های کِرم‌خورده‌ای هستیم که در تاریکی‌یِ پیله خم‌شده و آفت‌زده‌ایم. دیگر نا‌امید نیستیم چرا که امیدی نیست. آن‌ها که پیله را از ظاهر کپک‌زده‌ـ‌‌اش قضاوت می‌کنند و به دور‌ـ‌مان می‌اندازند، در‌واقع پشت دیوار بی‌وجود حقیقت نکبت اندوخته می‌کنند. ما کِرم‌هایی هستیم که با تاریکی‌ـ‌مان به‌دور‌انداخته شدیم و مزه‌ی این دور‌افتاد‌ه‌گی را با کِرم‌هایی که خورنده‌ی وجود‌ـ‌مان هستند بخش می‌کنیم. آن روز که پرتوی نوری از دیوار ضخیم پیله عبور کند و در نگاه‌ـ‌مان فرو رود، آن روز انتهای تمامِ جنگیدن‌ها است. ما دست به ساختن مرگ می‌زنیم؛ تا آن روز هرگز ما را نبیند. این چیزی است که برای حفظ تاریکی‌یِ خود، بارِ تلاش‌ـ‌اش را بر خسته‌گی‌هایمان خواهیم‌کشید و بلای حقیقی را زیر سنگینی‌یِ وسعت گمشده‌گی‌ـ‌مان لِه خواهیم‌کرد.