Falling Part

منِ بی‌مرگی را «یک خون»  فروگرفته‌ست؛ در هستی به نیست خیال نشو. حتی که. بی‌راه‌سازی را بس. بیا کمی کمرکـَنده از رخت، رخت از تخت، پنجره‌ها هنوز بخشی از کوانتید‌ه‌ی نور را عبور ‌می‌دهند. چشم‌های تو ؟

بگو، من عاشقم؛ به خونِ منعقد
در واپسای چند دقیقه بازِ‌زخم.
 زَمی به سی که شد، قرن است دیگر خون خون نیست
 - مفهوم اکید لَخته‌گی -
و من بودم که نقشِ دست‌هام روی دیوار نوشته شد numb ؟

یک روز داشت شبی را کمین‌ِ رودخانه گام می‌داد. طوری که پاها هم پا و هم سنگ - وحدتی از یک درد. حالا بمانـَ. بعد دیگر گلویِ رود ،رگ‌آرگ، شُر نکرد. خالیِ‌بطری‌انداخته‌هایِ من به بسترِ مرگ‌جوری‌ش رسیده بود. از آب صدای تلق‌تلوق دربسته‌گی‌هایِ شیشه‌ای می‌آمد.  کسی هم نمی‌دانست بی‌رنگیِ درون، هواست یا خلا یا خون حتی، یا است؟

خب ماه هم دی‌گرآنه‌هایِ دی را
به شب‌تن‌ـه‌ی رود نمالید دیگر
و مگر پژواکِ خفیده‌ی نور از آب و شیشه نسبت به هم؟

می‌دانی که سنگ‌ها و شیشه‌ها موجوداتِ در اصل ناوجودی هستند. اصلاً هر چیزِ واحدی ناواحد و تراگذر است.  پسِ‌دیوار‌مانده‌گی را فقط دیوار‌ماـِ‌هایی از جنسِ اِن‌گانه‌گی می‌هَرجَند. پس فایده‌ای هم نبود که پاها[سنگ‌هاش] را به سینه[شیشه‌هام] کوفته کنند یا. فرقی هم نداشت با وجودِ بطری‌های به‌هیچ‌انداخته‌ی من، گمان‌ـَش سرریز کند یا نهایـــتن من از جداره‌ی رود بیرون بزنم. تنها یک چیز تنها‌ـِگیِ خود را به هر پدید و ناپدیدی، لیاقتِ بالِش داشت؛ جایی که او بر انحنایِ شارْآب می‌ایستاد و به ریزِش بطری‌ها گوش ‌می‌داد و فکر که حالا و من شکستگی. falling-apart  را تُف به صورت‌ـَش که در نیمه‌ی راه. falling part را تگ می‌کنم به بی‌لیبِلیِ خالی‌ها. part  به part . خون‌حافظی کن. مثلن انگشتم پاره شود و خالی بزند بیرون و لَخته‌گی‌ش. و این فقط یک خون است خوابیده‌ی همه چیز؛ جداحافظی.