چیزی که نیست بر نمیگردد.
پس چرا من هنوز تند راه میروم؟
برایِ چه پارس میکنی؟ لایِ جَوِشِ پوستبهپوستِ استخوانِ من طعمی از شیرِسگ خاموش است. هیچ انگار شدهای؛ میانزخمهی این - مثلسگجویدنها - در زجهی انگشتانم «نگرهها» خونبسترِ بیداریاند [؟]
گربه جان،
منی که از عُنفِ جندهگانی شیر نخوردهام، این آسفالتانِ رمیده را پیِ شیرِسگـَم.
اینجور خرامان رهگذرم نکن
تاریکی را که نمیبندم به رویِ پلکهام، میشود از شب خالیِ خیابان را شنید. گاهی هم وِزاوِزِ «نورها» که «رعشه» را ترجمانِ برانگیختهاند. جز این چند حادثهی مقدر - که به شخصه کُشنده هم- چیزی میانِ تاریکنیمهگیهایِ من تالیفِ درمانِبیدردی نمیکند. روز هم که باشد، خب پیداست؛ من نمیکنم. تا به حال نیُفتادهای که استخوان خون بجورد؟ و بیمحاسبه که احتمال میروم خون جایِ پوست پوشیده باشم؛ بر اقصینقاطِ تنم ساییدهگی جیغ بکشد از؟ مفاصلم را یک نیمهشب به نوازش رام کرده و پس دریده و جویدم، بعد تازه فهمم به جا آمد که زین پس چهخونـه خموواخمِ بهدندانکشیدهگی کنم پسماندهای شبیه اندام را. کمی ادامه دادم. وقتی میشود از خونِ جهنده پوست ساخت، آن هم به نفوذپذیریِ زیرِ صفر، بیگانهگی حکمِ اَبد پیدا میکند. چیزی که آدمها به آن گفتهاند «نه اینگونه نیست...» / تعبیر شده به «انزوایِ خلاق» که سگانِ بیقلاده تَر میدانند.
پوزهات را کدام سگ درهای فسردهای، یا
این محله بوها را صرفِ بهجایِ حشیش کرده؟ (است)
رفتهام بیشتر نگاه کنم به روزهایی که رفتهاند. من مشتری نیستم
من مشتری نیستم
سگهایِ محله دنبالِ گربه میگشتند. چرا؟ تویِ کوچه سگ نبود؟
نظرت چه بود برایِ شیرِسگ تحملِ جفتگیریِ گربه و میو میو میو؟
حتی که سگ داشته باشی، نیــستم
مشتری بخواهیم، میروم گورِ پدرِ سگ
نبود؟ باز میرفتهام
یک نیمهروز هم قیدِ تمامِ متافورهایِ «با این حال»ِ پس و پیش را زدم - و پس باز ادامه دادم. حالا سرت را همینجور آدموار که نیست کژ و لای جویدهی انگشتانِ من وارسی شو - هنوز و به صرفِ هنوزانِ آتی هم- تقریب زدهام نخواهی یافت که درهگانِ دندانهایِ من بلندایِ چه را کبوده و من مشغولِ جَوِشِ زنجیرهایِ نگرههایِ هرگز نایافتهام - هستم.
گفته بودم «گذشته توجیه آینده نیست» و تاکید که تاریخ نفهمد زبانی را که نهفهمید توجیه را و آینده را یا. و حتی رابطهی پُرشائبهی اینخط با بالا را. جالب نیست که هنوز با آدم حرف میزنیم؟ بله سگبار گفتم که. ما تمامِ اینهایِ طبیعی را دانستهایم. (به دنبالِ چیزی نیستیم. چرا. چون خالقیت. وَ. چون بیچارهگی -دو اَمرِ ناپذیراند- که اولی پیکره و دومی سیطرهی «بهیکجاییرسیدهگی»ست.)
چَخ. خوناش را بخواهی کیرِ «خودبینی» اگر مرغوب باشد و اصیل، دارایِ حد و حدودیست که مقعدِ «دیگری» را نه اینکه تاب نباشد، جایِ مالیدهگی هم نیست.
ناباقیاش از آنِ راستناشدهگیِ رگهایی که روزی مسیرِ آلتِ تناسل را یاد بودند.