بگذار بنویسم
این نانویسیها
در جَوِشِ انگشتهام یاخته شدند
از یک جایی به بعد دیگر فقط لحن عوض میشود، حرفها هماناند و یحتمل هست جایی که از این هم به بعد... .
____________________________________________________
89/12 - 90/1
امشب میتوانم در تاریکیِ سرخِ اتاق تا هر زمان که بطلبد بیدار بمانم و تا هر ساعت بخوابم. میدانم فردا روشن که شود فکر میکنم چقدر پوچ بوده است؛ میدانی که دیگر تنهایم.
حتما فکر میکنی دستی که همیشه روی کاغذ روان بوده باید در این روزها هزاران صفحه سیاه کند. این روزها که بهاری بیمعنی و سالی دیگرانه آمده و من بیشتر از همیشه از خود خالی شدهام. راستش همین حالا هم که از سر بیکاری دست به گریبانِ قلم بردهام ناراضی هستم. در این روزها نباید ثبت شوم. با لحنِ گم شدهای که پیدا کردم هیچ دست خطی به نگاهم خوش نمیآید. تمامِ شوقِ زندگی شده است رسیدنِ ساعتِ هشت که بروم و بخوابم. دنیا در نظرم بدل به یک بیمارستانِ روزبه در ابعادِ بزرگ شده... و این همه فعل؟
زندگیِ من دیگر هیچ نقطه عطفی ندارد. هیچ جایِ تعجب هم نیست. سالی تمام زندگیات را. کردی
این با یک پیر مرد هفتاد ساله که در دستانِ خود از حاصلِ عمر هیچ ندارد چه فرق میکند؟ مدام این سو و آن سو را نگاه میکنم و یادِ خود را به چیزهایی میاندازم که زمانی تجربه کردهام- هرگز فکر نمیکردم بتوانم اینقدر یاد و خاطره داشته باشم!
خستهام دفتر. بیشتر از همیشه حالِ زندگی کردن را ندارم. هیچ چیز با هیچ چیز جور در نمیآید. اصلا چرا مینویسم، چرا نمینویسم. پذیرفتهام که زندگیام به این حال افتاده. کاری از من بر نمیآید... و این همه زندگی؟
این روزها آنقدر کثیفاند که دوست ندارم ذهنم را با کلماتی که زادهی این بیقراریست درگیر کنم. وقتی کسی را میکُشی تو را میگیرند و میکُشند- حالا که من تمامِ خود را و طبیعتم را به نابودی کِشاندم کسی نیست مرا. اما این اشتباه است. کسی هست. زندگیام با تمامِ قوا جلوی من ایستاده و سهمِ روزهایِ خوشی را که میتوانست داشته باشد و من آنها را ربودم میخواهد. سهمِ لحظانی که از بود به نابود کِشاندمش و او مدارا کرد. حالا دارد روشن میشود که در این مدت چه کردهام- دارد رو نشان میدهد و تویِ صورتم مشت میکوبد. من آنقدر درگیرِ حفاظت از ذهنیاتم بودم که به بردهی ذهن تبدیل شدم. آنقدر سرگرمِ کنترل و تفسیرِ روانم که ناگهان از یاد بردم معنایِ احساس چیست. حالا من چیستم؟ موجودی در تفسیرِ ذهنیاتِ بیوجود و خالی از هر گونه...
نه موضوع این نیست که خستهام و میخواهم بمیرم. دیگر حال و حوصله اندیشیدن به مرگ را هم ندارم. مرگ هیچ غلطی نمیکند. اصلا به درد نمیخورد. دلم یک تغییرِ ناگهانی میخواهد، یک دگرگونیِ اساسی- چه حرفها و من! خیلی بد است که خود را لایقِ چیز نمیدانم. آنقدر خود را پست میدانم که کمترین چیزها را هم از خود منع میکنم.
میگوید: باش! چرا نیستی.
لایِ پتو میپیچم و خیس.
خوب اینها را گفتی، حالا باید چه؟ آیا باید تاوانِ هر چیز را تا انتها پس داد؟ اینجور کثیف؟ میدانی چیست بیوجود شدهای. و حالا هم تولدِ گـُه تازهای را اعلام میکنم که: مردن انگیزهی قویتری از زندگی کردن میخواهد. من حتی مرگ را هم از دست دادم، یادته ؟
کاش میتونستم برم در خونه کسی رو بزنم. درو باز کنه و بهش بگم نمیدونم چه بلایی داره سرم میآد و در حالی که میدونم اون منو دعوت کنه برم تو.
در راهرو که میروی به هیچ دری چیزی آویزان نیست. جز یک اتاق که: لطفا مزاحم نشوید. و این یعنی دختر که در اتاقِ چهار تخته تنهاست میخواهد بیشتر از این هم تنها باشد.
EXIT; there’s a way out…
اَمان از خیالهایِ واهیِ مسافری که ندانسته به سفر عادت کرده است. در اقامتگاه پشت و به دریا و پنجره نشسته و رو به دری که علامتِ خروج دارد منتظرِ حادثهایست. اَمان از روزهایی که بویِ رفتنشان در مشام هر جنبندهای گردانسری میکند. میبینی؟ بوها و مسافرها شبیه به هماند، هر سه به نوعی در جستوجویِ راهِ خروجیاند که آنها را از مکانی که یاریِ ماندن نمیدهدِشان به هیچستانی واهی راه دهد. شاید آنجا بوها نشانی از گذشته پیدا کنند و رسواییهایِ مسافر نرسیده به انتهایِ سفر فراموش شوند...
____________________________________________________
این عین عباراتِ نیستندهای بود که بعدها جهان را از خود دریغ کرده، نوشت:
[ اینجا تپهستانِ بیماریست از زایمانهایِ بیحاصلِ چند حرامزایِحیاتِپستانداریدریغکردهازخود که مدام میخونـَند «ما این را به آن بیگونه نمودیم»
منی در بیکاویِ هرچه تر، گوش به خراشِ همهمهای از جهان که خاموش ماند ]
خون مَجاز از هیچ موجودی نیست. پفیوزانِ بیصفت. من عصیان نمیکنم. خون خون است.
سینه سینه است - من عصیان نمیکنم
دل دل است - من عصیان نمیکنم
سینه سینه است - سگنشناس، من عصیان نمیکنم
با من از اُنس حرف نزن. آلبر صدا شو. بگو ببینم بیگانهی تو چهطور ماشه را کشید. باور میکنی یاد ندارم. یاد نه. درک ندارم. نمیدانم. برایم بیگانه است. نه. خَر نشو. من برایِ بیگانهات بیگانه شدهام. این یعنی کدامِمان؟ چه گفته بودی؟ من رنجِ منثورم؟ چهی منثورم؟ نه سگ جان. من خودِ اَثرم. منثور و منظوماش را. بیگانه چه شد؟
چشم چشم است - من عصیان نمیکنم
مسطور شدی؟
چهطور نمیشود چیزهایی که از دست دادیم از دست بدیم؟
نمیشود از دستدادهها را از دست بدیم
نمیشود باختهها را ببازیم؟
فاصله را فاصلهگی کرد؟
بعضی چیزها را میشود دقیقاً چیز کرد؟
بیگانه را بیگانه؟
حالا میپرسی چه شد که شببهشب نانوشتهتر ماندی؟ موجودِ برنامهریزیشده ایست آدمی. (بله، دقیقا آدمی). پیشتر هم گفته بودم جایی میرسد که نوشته تهمیکشد- این خاصِ آدمیزاد نیست، هیچ پدید و ناپدیدی تابِ تکرار را ندارد- هر چند ذاتاً تکریرجور باشد. باز هم میگویی باید کاری نکرد؟ و حالا پیشوپسـَم را -که موکداً گفته بودم سگها دریدهاند- ببوس و فرو شو که من پیشاپس معترفم؛ «لالی» نزدیک است. و هیچ تصوری داری که این برای «خالق» چه خونی دارد؟ واژن به مصرفِ گذشته بردن برایِ تولیدِ آیندهای ناممکن. برایِ کلهی کچل و مُچِ ورمیدهی دیویدِ حالا ناگهان بسیار گریستن، این برایِ یک ازمرگگذشته چه منزوری دارد؟ این احتمالا جهشِ سگ به خوک نیست؟ بر انسدادِ گـُـه غلتیدن و گـُهخوردن - این نیست ؟
«من خودِ تلفهام»
تو جُم نخور
دستهایت را بجو
و up and down
چرت و پرت نگو
قلم خفه شو
و اینجور نگاه نکن
باید میگفتم که
دنبالِ نتیجه نه
نتیجهها دنبالِ من افتادهاند