A soul laid low

مشرعه‌ی باورت که در انحنای روز خشکه‌خون‌هایِ ازمن‌پاشیده را درست بر سردیِ پیشانی‌ منعکس کرد، پژواکِ مَردِ خوابیده بر گیتار -هر چه هم پــاشد- تنها با چشم «وزن جهان» را می‌کنی. می‌کنی درد. می‌کنی باور. می‌کنی سکوت که «نجاتم ده» از هر بی‌جَه‌آنی که وزن هم -ظاهراً- دارد. و من بی‌توجه‌ام به توجیهاتِ واقع‌اَت که قانع‌اَند به خواب‌هایی که می‌شد نــدید - 
" نه حتی رفتن اولین پرده‌ی پس از میله‌ها نیست
ماندن که تمامِ بهانه را تــُـفیـد "