Rhetorical Question

من از آدمیان بدم می‌آید
این را که بگویم
به که

ساعت چرخان‌چرخان ابراز ایستاده‌گی می‌کند و من: مادرجنده، نچرخان. فردا صبح این‌جا گرگ‌ها غروب می‌کنند و سگ‌ها سرِ زا مرد می‌شوند چشمان‌ـ‌اش را پاک می‌کند و سلانه می‌رود کنار خیابان یک ابر کرایه می‌کنیم و نرفته‌رفته همه‌جا می‌خواهد برگردیم و ما نمی‌گردیم تا شاید راهِ پشتی سنگ نشود باز اگر هوس خنده کردیم به‌جای درِ همگانی از دیوار بی‌اُفتیم تو. من هیچ‌گاه نفهمیدم چرا افسار گوگرد سرِ کبریت‌ها را باز نمی‌کنند بپاشند هر‌کجای شهر و تا گامی خودش را بی‌دلیل می‌مالد به کف جایی آتش بگیرد. شاید باید همیشه زیر پای‌ـ‌شان تهدیدِ مین باشد که قبل از ایجاد هرگونه بی‌نظمی فکر کنند. همه‌چیز را که نمی‌شود در روزنامه‌ها نوشت؛ مثلاً من در یک شب‌نامه می‌خواندم که پس از زوزه‌ی آخرین سگ جهان بی‌آن‌که از شما بپرسد یا خبری دهد خود‌کشی می‌کند اما این با واپسای آخرین زوزه‌ی سگ فرق دارد، پس از آخرین زوزه‌ی سگ دیگر صبح نمی‌شود یعنی زوزه‌ی سگ‌های دیگر نمی‌گذارد روز خودش را تاب بی‌آورد دیگر نمی‌رسد پسی که از زوزه‌ی آخرین سگ مرگ را پیش‌کِش جهان کند و این می‌شود که چیزی نمی‌گذارد او هیچ‌گاه بمیرد. این‌که چرا سگانِ دیگر زوزه می‌کشند را نباید توضیح داد که اگر داد هم جز ذهن‌پراکنی اتفاقی نمی‌اُفتد. گـَله‌ی ما قرن‌ها مشغول چاپ و خوانش شب‌نامه‌هاست ما عادت نداریم چیزی را برای هم توضیح دهیم ما بیشتر هم را برای چیزها توضیح می‌دهیم و آن‌ها برای هم. همین است که شب‌ها درحالی که واضح است کسی بیداری می‌کشد صدایی به گوش نمی‌رسد؛ همه پشت در یکی‌در‌میان می‌شوند. ما به قدرت یکی بیشتر از قدرت همه اعتقاد داریم این است که گاهی اسم یکی‌مان را می‌گذاریم «همه». وقتی صدایش می‌کنیم می‌گوید من‌ام، من. و به چیدن استخوان بر عمق برکه ادامه می‌دهد تا اگر سایه‌ای افتاد روی نا‌آرام آب یادش نرود سایه‌گی مجوز عبور نیست گذرگاه‌هایی هستند که تا خون‌ریزی‌یِ بارز استخوان باز‌گشت‌ناپذیر نمی‌شوند. 

سر‌ـ‌ات را بی‌انداز 
نرو
و
برگرد زود

کُنج دیوانه‌خانه را خالی کنید، بیمار دیوانه‌ناپذیری دارد. راس ساعت بی‌طاقتی خودش را می‌خورد و روی دیوار پشتی نوشته می‌شود. نوشته‌ای که قرار بود تنها یک کوت باشد صفحه‌صفحه می‌شود و دیوانه‌ای که تنها یک شماره قرن‌ها بعد کوت هم نمی‌شود، از یاد می‌رود بی‌آن‌که اصلاً در یاد آمده باشد.