I want none of this

 


جایی میانِ خودم و خودم نوسان می کنم. بدون هیچ آسیبی. تنها در تاثیرِ جاذبه‌ی سِمِجِ زندگی که نه می‌چسباند و نه نابود می‌کند. میانِ خودی و خودی تاب می‌دهد. دستِ آخر هم در نقطه‌ای می‌ایستم که نه خودم است و نه خودم. عمود بر سطحِ فرضیِ گــُـه.‏


نه. مغزنویس‌هایِ مسموم آنقدرها هم واژگونم نمی‌کنند. تا به خود می‌رسم در کسری از ثانیه صفر می‌شوم. حساس ترین پرده‌های شاتر را هم که داشته باشم نمی‌توانم ایکس‌هایِ میانِ صفر و بیـنهایتــم را پیدا کن.‏ یکبار می‌خواستم روزها چیزی نخورم. سبک شوم که وقتی به اوج می‌رسم منطقه را چند ثانیه بیشتر تماشا کنم. آن روزها من فقط نمی‌خوردم و نمی‌خوابیدم و پُر از نوشتارهایِ فرامعنا بودم. پَر شدم، با کمی پس‌مانده‌ی استخوانی. آنقدر که وقتی ته مانده‌ی آهِ دهانِ خشک شده‌ای فوتم کرد، ماه ها در فاصله‌ی صفر و صفر ماندم. پیشِ خودی لَزِج و کِرم‌وار که بر آلتِ تناسلی‌ام می‌خزید و من کِرِخت می‌شدم.‏ بگذریم که حالا تصاویرِ ماتـی از شب‌هایِ هرگز نخوابیده بر یونولیتِ خاطرم سنگینی می‌کنند و دیگر از تمامِ خودهایم بـِه هم می‌خورم.‏ دنبالِ اَبَرخودی، ضدمعنا، خفت و خیز می‌کنم.‏ باز به وزنِ عادی برگشته‌ام. این روزها من فقط فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و دچارِ شیدایی هایِ ناگهان می‌شوم و چه؟ نوشتارها؟ … هیـــچ؛ تنها زبان نفهم‌تر و «همه چیز ناپذیرتر» شده‌اند. انگار در هر وعده هفت بار به ریدن بروی و مُدام میانِ وسوسه‌ی  ریدن و خوابیدن، ریدن و دیدن، ریدن و بودن، ریدن و حتی ریدن – گیر کنی. پایانِ روز هم با اینکه مقعـرت می‌سوزد و روده‌هایِ مغزی تیر می‌کشد، به حسابِ سه وعده و هفت تهوع – بیست و یک می‌شوم و کمی حسِ نیشخندِ شیطنت آمیز می‌گیرم.‏ پس از شوُک هایِ الکتریکی حافظه‌ام مو برداشته. هنوز همان آونگِ مشغولِ جان کـَندنِ بندِ اولم که همبند با خودم، میانِ خودم و خودم، در پیِ ناخودی، خارج از تعادلم.  دیگر روزها می‌نویسم. روزها به تاریکی ‌می‌روم. به شیوه‌ی طبیعت زندگی می‌کنم. شــب‌ها فقط جَق می‌زنم. چند تراوشِ خونی هم از مویرگِ واژگانی‌ام روان می‌شود. اما فقط در حدِ خون ریزیِ داخلی. نه اثری به جا می‌ماند و نه آن بیرون کسی می‌فهمد چقدر پتانسیلِ دردناک بودنم بالا رفته. بعد هم خیلی ساده است. اورژانس می‌آید و مـَرد به سبکِ مشکوکی می‌میرد. همان جا که آونگ در نقطه‌ای می‌ایستد… نه خودم و نه خودم.‏ می‌بینند که این آدم نه پاکت‌هایِ بسته‌ی سیگار را دریده نه بطری‌هایِ مست شده‌ی کنارِ تخت را مکیده و حتمن گونی گونی کاغذهایِ آغشته به سمِ خوش مزه برای نسل‌هایِ منحرفِ بعدی گوشه‌ی اتاق جا گذاشته… وَ خوب چه آدم خوبی بود!   گذشته هم به رویِ کسی نمی‌آید. حتی اینکه من دخترکِ… بودم که حالا می‌نویسم مـَرد  مـُرده است. که مـَرد شدم روزی که سیم پیچید اِن وجهیِ سرم را وُ  بودنم قاطیِ موج‌هایِ نامرئی  تشنج کرد.‏ بعد از تمامِ اینها، کارمندانِ زندگی برایِ دیدنِ بعضی چیزها هنوز از امکاناتِ کمی برخوردار اند. پس از متوقف شدن در بالایِ سطحِ فرضیِ گــُـه، جایی که تبدیل به یک جسمِ بو داده می‌شوم- تنها یک چیز می‌ماند- شاخک‌هایِ حسی که هنوز تکان می‌خورند، سوسکی که پس از پوسیدن هم رو به هوا دست تکان می‌دهد و طلبِ کاغذ می‌کند… ‏