نمیدانستند که دارم بیماری واگیر را
نمیدانستند که من هم درد میکنم
عشق را فرو در سوراخهای مغز
بوسه از یاد میبرم
پنجه تیز به استخوانهای تو میسایم و میمالم این زخم ملتهب را
من خوب میشوم
تکرار میکنم
تو خوب باید میشوم
من از دلهره خستهام
نمیدانند ساعتهایم جابهجا میشوند تا بفهمم روز را دوست دارم
برای خواب و خیرهگی به آنچه از خورشید نسیبمان میشود
روی خاک دراز شدن و برای اولینبار بهترین نفسها را کشیدن. آنها نمیدانند تنهایی با من مثل سگ یار بوده است و آموزگاری که عاشقم بوده حتی در روزهایی که مغزم خفه نمیشد و توی قلبم دلهره تزریق میکرد. آن روزها من هم مثل آنها میترسیدم و خودم را لایق تجاوز میدانستم. چون متفاوت بودم و گفته بودند تفاوت هزینه دارد. گفته بودند فداکاری و خرکاری راه موفقیت است. نمیدانستند روزی پرواز میکنم و زمین را از زاویهی دیگری میبینم. امروز فقط میخواهم خفه شوید، شما میتوانید واقعی نباشید تنها اگر که من بخواهم و من باور دارم که بیهودهاید. درست مثل مغزم که خفه نمیشد، به زودی خفه میشوید و از یاد میروید. آنطور که یادآوریتان روحم را به شکرانهی خفه شدنتان سرخوش و قدردانِ هستی میکند.
او دیگر نه نویسنده است و نه فیلسوف. او انرژی است. تمام
و عشق در هر لحظه در تمام آنچه هست جاریست.
آنها نمیدانستند عشق دارم که به قوانین شهر احترام نمیگذارم. نمیدانستند که شوق ارتباط دارم با هر آنچه زنده است. من معترض نبودهام هیچگاه. من آمدهام تا درمان کنم این درد مغز را که انسان را به وعدهی تن جاودان به بند منطق کشیده است. حال آنکه جان جاودان است و جای نگرانی نیست. دیگر نه پس را و نه پیش را و نه حتی حال را نمیسنجم و سوگند به قلم که هرگز حرفی از عمل نمیزنم. آنچه باید بکنم را در لحظه دریافت میکنم و به هستی اعتماد میکنم.
عشق عبادتگاهی است
آن را سرسری نگیر، عاشق که شدی
زمان نوشتن داستانات است