با گفتن پیشینهای که تداعی خاطرههایش، حتی، خطر آفرین است. من این راه را رفتهام و رسیدهام اینجا، از دروازههای خونی و استخوانهای چال شده. آمدهام برای شما داستانم را به استفاده بگیرم و برای جانهای دیگر «یکی» شوم. سگ- یکی و هجده تولهی سیاهِ پوزه قهوهای که دانه دانه جسد شدند جایی که صدای رودخانه میداد و همیشه در گوشهای مثلثی درنیامدهشان اکو میشود. بگذریم از جان هایی که باختیم. تولدهایی هم هر روز در حال صورت گرفتن است. رودخانه باردار است و دانشمند درونم گمان میبرد که چیزی به توان دو رسیده است. آنها در راهاند، نسل تازهای از عشق. عشق که نمیشناختماش تا وقتی که عاشق بودم. هه، داستان ترس و عشق و آگاهیام و البته زمان، زخمی که خود، درمانِ خود است.میخواهم از خدا که مرا انرژی دهد. حالا که باور دارم به « لایف ایز اِ کازمیک دیریم»؛ من رویا میکنم و جسم میبخشم و احساس میشوم تا بشود آنچه نیک است. جای تشکر دارد که جایی هستم که صدای واق سگ می آید. در انتظار تولههای رودخانهای که منبع خنکای من است در روزهای سوختنِ زمین. سرد است و سرد و نفس تا نفس تا نفس میزند تا برسد به آنها که در جنگل روی خاک دراز کشیدهاند و زمین میکِشند، برسد به زندگی کردنِ با عشق و سرخوشی، به اشکهایم که هنگام خنده باردار میشوند و رموز هستی را طراحی میکنند. من و جنگل خاکستری و رودخانه و بچههایش و جانهای آگاه و بازگشت به زمین.
Thank you Universe.
من.