از آن قرنها میخواهم که شبگردی عیب بود. خیابان بسته میشد. ساحران و دزدان بودند تنها سرنشینان تاریکی و قطار در گِروِ زوزهی باد آرام قدم میزد. هنوز هم نور زرد یک پنجره تعادل انتهای کوچهها برهم میزند انتهایی که رسیده است به این قرن ازدحام و دلهره هنوز از پوشیدن شلوار جین در شب خوف دارد. میگویند در طبقهی هفدهم یک قاتل خوشبرخورد زندگی میکند و جای افسوس است که شبها چراغ اتاقـاش خاموش نمیشود. گرچه امروزه روز آدمها روز و شب را بیشرمانه به هم خلط کردهاند و آواره از فرط چراغانی بارها و مغازهها سایهاش را گم کرده؛ اما هنوز هم به پنجرههای بیدار مضنوناند. میگویند اگر بیدار است باید اینجا کنار ما مشغول هدر دادن عمر باشد. این قانون طبیعی شهر است که نمیخواهد کسی جدا از گله فیلم ببیند حتی وقتی مبرهن است که همه ریختهاند در کوچه و مشغول رقصیدناند همسایه از صدای بلندگوی خانهی من شکایت میکند چراکه ساعت سه است و من وقت ندارم بخوابم. این روزها گرچه خیابان همیشه باز است و کاسبی شکم و پایینتنه بیوقفه برقرار اما قرنها تغییر نخواهند کرد تا آدم آدم است و آدمی سخت. اصرار به انکار آنچه باید باشند زنجیرشان کرده در آنچه هستند و آنچه هستند چه مایهی تهوع و اشک میشود و زشت میکند هر روزشان را. «گیر کردهاند» و من این گیر را سالهاست رها کردهام باعث افسوس است که پول فراوان نداشتهام و پنجرهی خانهی اجارهای را نمیشود آجر کشید البته همیشه راههایی هست اما کیست که بفهمد من دیگر وقت ندارم حتی بر سر یک سوراخ با دیگری بگذرام؛ من خیلی تنهایم. خدای من روزی مرا ترک کرد و در یک نامه چسبانده به یخچال تمام مسئولیتهایش را به شانهام انداخت و از آن شب هر شب از چیزهای سنگین میترسم. آنها نمیدانند اتاقی که صدای موسیقی و دیالوگهای خارجیاش به گوشهاشان شبیه تهدید است حتی از وزن یک خراش دیگر بر خود هراس دارد آنها یادنگرفتهاند چیزی که نمیفهمد را نفهمند.
قرارمان در ساعتهای سوخته
آنجا که میخواهم نباشم
و میخواهی یک خط دیگر بخوانم
شعری که یک خانه بود
خانهای که تخت نداشت
قرارمان رأس بیخوابی
آنجا که من رفتهام
متروکهای آتش گرفته
یک قطار چوبی بیوقفه در ریلهای لجنی ذهن من غرق میشود ریلهای جوانی که روزی جوان بودند از مزرعهی لیموهای وحشی عبور میکردند و دخترکان به شیههی باد لخت میشدند میدویدند سوی یکدیگر و آنوقت تمام صحنه سیاهوسفید میشد پیرمردی تنهایی را هزارباره میدید و انگار که برایاش آشنا نباشد پیش از مرگ یک سیگار و فقط یک سیگار دیگر میخواست و کات. او هیچگاه نمرد، به اجبار روی قبرش شعر نوشتند. من نمیدانم روزی میمیرم یا نه اما ای کاش شب باشد نزدیکهای سه ای کاش پولدار شوم خانهای داشته باشم که مرگ از اتاق به بیرون شارش نکند و یک روز در بیپنجرهگی محض تردیدشان بیگمان شود که او مرده است.