مغزم درد کرده است

این آب چیست که می ریزد از چشم. این خمیازه ای که می کشم. نگاه کن در بسترم چسبیده ام. یک خوابِ خوش می جنبد به خود که بیمار شده است. در بسترم غرقِ به خواهشم. می خواهمش خواب را. می بینم اَش در این آبی که می ریزد از چشم. ترس را چه کنم. چسبیده است به من که چسبیده ام به بسترِ آلوده به خویشم. بیمار شده ام ؟ یا که خواب شده است تا بیداری بیدار. یک گزینه را انتخاب کن. ترس مرا با ولع خورده است. از جانم می پرسی؟ در تکاپویِ من ناآرام است. این خواب که زده است به سرم. این است رنجی که می برم. یک بیداریِ مخوف در پسِ کله ام. داد می کشد. وقتِ شدنِ صبح، بودنِ یک انسان در کالبد وجودیِ من، وقتِ تمامِ عفونت هایِ درون آمده است. این است بسترم که در آن می خزم. می خزم تا باورِ یک صبح سر برسد به سرم و من مغزم درد کرده است