Way Out Of Here


بِلان! این روزها کسی خانه نیست. رویِ تخت ملحفه ای تمرگیده – هر چه خواب می کنم از فُرم نمی افتد. صبح پیش از آنکه خورشید کاملا نیمه ی جغرافیایی ام را بپوشاند، صدای ساعت تکانم می دهد. و این فعل هایِ مضارع… / که هنوز با گذشتِ یک قرن و سی ده و چندها صفرِ بی رقم، هنجره ی هیچ هشداری مو بر نداشته. بِلان! فهمیده ام واقعا کسی در خانه نیست. آنقدر که  - باورت نمی شود – اکسیژن زیادی آمده. دیروز یک دوربین در زاویه اتاق گذاشتم و یک روز کامل را ضبط کردم. روی تخت انگار چیزی تکان می خورد، فرو می رفت، تُشک عمیق می شد و فنرها بی گاه خش خش می کردند. بعد دمپایی راه می رفت و گوشه ای از آینه دیواری از سایه پر می شد و فکر می کردی ابرها جلوی پنجره جمع شده اند و بعد یک هو نمایشگر رادیو روشن می شد. و این فعل هایِ ماضی… / که هنوز آن موزیک های حرام زاده صدای مردی را منعکس می کردند و البته او خالیِ اتاق را نمی دید، اما می دانی اَدایِ فهمیدن اش به دل می نشست. با تمامِ این ها – برایِ خودم یک فیلم بیست و چهار ساعته جور کرده ام و می خواهم امشب فیلمِ دست سازم را تماشا کنم. سال هاست از اِستیوی خبری نیست. اما اگر یادت باشد آخرین نوشته ام از او در همان  چند ماهِ پیش گم شد و من چند ماهِ بعد در اینجا به تازگی پس از او بی همه شدم. اگر یک چشم دیگر کار بگذاری اینجا، تا صبح و تا نیمه هایِ شب بعد از این، خواهی دید نورهایِ بی معنی زیادی صحنه را کبود می کنند و گاهی انگار شبح ای دارد رویِ تخت می خزد. اما بِلان، بِلانِ عزیزم، کسی اینجا نیست. تصور کن، کسی که نیست، کمی شبیه به فیلم هایِ مستهجن و ترسناکِ کاملا عامه پسند ، قوانینِ فیزیک را به ابتذال می کشد و البته مشغول تماشای فیلمی است از کسی در خانه ای که چیزها در آن بدون بررسی نیروها تکان می خوردند. تمام ماجرا همین است و همین خیلی. از آنجایی که من روزهایِ کِشیده ای از تابستانِ دیوانه ام را در دنیایی که  خیابان ها و کفش ها لوازم اش هستند نبوده ام، مدت درازی است که مست نشده ام. گفتم که، تمامِ ساقی ها رفته اند، نیستند. من هم سی سالِ پیش آخرین قطره ی بطری هایِ اِسکاچی را که یک سال پیش اینجا جا گذاشته بودی ، مکیدم. بعد هم برایِ محکم کاری تمامِ بطری ها را بدون در توی حمام گذاشتم و آب  را مدت ها به جوش رها کردم. که شاید ته مانده ی رطوبت اش هم بخار شود و با فضای جهنمی ام به تو رود. من بیست و یک روز در حمام خوابیدم و تمامِ پوستِ تنم از شکل افتاد. مثل تِکه ای موم اول شُل و پس ریختِ تازه ای دچار – تا جایی که حالا لب ندارم و وقتی روی تحت می افتم تنها به یاد روزهایی خارش می گیرم که می توانستم بنوشم، ببوسم و گاهی هم خیلی کم… حرف بزنم.


این آخرین کلماتی است که به شکل رایج همیشگی برایت می زایم. آخرین کاری که کردم دور ریختنِ تمامِ ضمایرِ فاسد بود. درِ سردخانه را باز کردم و می خواستم با چند لیتر بنزین و یک چوب کبریتِ حتی خیس، کار را راحت تر کنم. بعد از سرما و خونِ دلمه شده خوشم آمد و خودم مشغول جدا کردنِ ضمیرها از فعل و فاعل هایِ منقرضِ تمامِ قرن ها شدم. پس از چندی هم فهمیدم تمامِ شان فاسد اند، تمام این کلمات پیش از من تجزیه شده بودند. این شد که من همه را یک جا دور ریختم. پس از این نه تویی هستی که بنویسمت نه منی که باشم فقط می خواهم پیش از تمامِ کلماتت «او» بگذاری. با اینکه من تمامِ «او»ها را کردم لای گونی و گونی را زیر سر بالشت گذاشتم – اما بگذاراگر روزی دستی به حرف هایت رسید فکر کنند روزی کسی اینجا بوده است. همیشه فکر می کنم شاید کسی اینجا باشد، با این حال تا آن روز کسی نیست که مرا قانع کند. چطور می توانی باور کنی کسی امکانِ حضور ندارد. گفتم که فیلمِ بیست و چهار ساعته گذشته را ضبط کرده ام. این ثابت می کند اینجا فقط اجسام تکان می خوردند و زمان جریان دارد. شاید همه چیز زیر سر یک آفتاب پرست باشد به هر حال این نوار را هم بعد از تماشا می گذارم توی ضبط بماند. من اصراری ندارم به تمامِ تاریخ بفهمانم چطور کسی می توانست کسانی را نباشد .


 و چند دودِ غلیظ سیگار می رود هوا که معلوم نیست از کدامین گلوست، کسی که حال ندارد حتی توضیح دهد…


با خیالی که به دنباله ی اسکاچ هایت می رسم روزی باز از خانه ای که کسی اینجا نیست تا تابستان های پیش، فعلن