Out On A Limb

خط هایِ دفترِ من قرمز بود و او بر تنم از گرمیِ رَگانی که نــبودم؛ داغ می شد
حالی به حالی که هوایی خالی از سرنگ ها زیر پوستِ من کبود؛ نــمی شد
و اوهامِ غلیظ اِسکاچ ها هیـــچ کجا جز باریکه ی مثـانه جاری؛ نــمی شد
هنگام که بر دنباله ی خوابــش  می مالیــدم دقیقه هایِ گاهِ کابوس را،‏
اِندرورفین هایِ سرمست از یک غریبه در خشک سالیِ مویرگ های ذهنی ام…؛ تو بگو؟
نه آن ها اصلن نمی شدند در شدن هایِ مسند ناپذیر ما درگیر…‏



‏«  بر تنــم که دست می شدم تو را »‏ و کرمَک های پس از پوسته ای می خاراندند مرا
نبود نبضی از فشارهایِ حتی نزدیک به صفر. پس ما چگونه زمان می شـ[مردیم]‏ ؟
جانِ من! نه، هیــچ کجا را کسی خیالِ پایانی نـــبود
جهان تنها یک تپه بود و آن دونفر که داد نــمی زدند: من
مضمون باش به این جا بودنــت / خط هایِ دفتر من که قرمز / به رَگانــم


که یکبارِ دیگر  نگاه کن
شاید اصلن زیر این پوست «ثانیه»ای وَرَم نکرده باشد
ما هردو از من رکب دیده ایم / من از کرم هایِ اندیشه خوار
از این تن بترس حالا / بیدار / و بعد ها بگو
(حقیقت ندارد بر لمسِ رگانی که نبودم؛ داغ شدن) ‏
دیوانه شو
از این تن
حالا