LOVE is CONNECTION

توی خودت روی خاک نشسته‌ای و درخت‌ها تو‌اَند. 
عشق چیزی جز پیوسته‌گی نیست.
سلام
من.

now . me . wow

عشق در من به یاد آورده است خود را
چنین نوشتم و
 سال‌ها تمرین کردم: 
سگ آینه‌ی انسان است. 

اکنون 
از
خون 
تشکر می‌کنم و
دست از سگ
نفس
 می‌کشم
به قلب می‌روم:
چنین نوسته است
جهان آینه‌ی من است

Breathe me.

...and now:
enjoy your life and shine more often.
من از آن جهت که بی‌سرپرست بوده‌ام و در وادیِ دریا‌نشینان مشهور به سگ‌انداز بودم، برای رسیدن به زمین تعلل نکردم. من فراموش کردم چه بودم چون بدن فعلی انسانی‌ام این امکان را به من نمی‌دهد، اما با رشد نورون‌‌ها و پیشرفته‌تر شدن سیستم عصبی بدنم، به زودی چیز‌هایی را به یاد می‌آورم و این یادآوری بسی خوش‌مزه‌ است. از خورشید تشکر می‌کنم که با این که می‌داند لمس فوتون‌هایش را چقدر دوست دارم خصوصا وقتی برهنه روی خاک دراز کشیده‌ام و فرشته‌های دوگوش .... 

راستی مسئله برقراری ارتباط را چه کنیم؟ کی می‌توانم با سگ‌ها بدون هیچ عملی ارتباط برقرار کنم؟ 
بلاخره فرق ما با حیوانات چه شد ؟ 
انسان حرف می‌زند
انسان‌ها با هم حرف می‌زنند
به نظر می‌رسد سگ‌ها به راحتی توجه خود را در حالتی متمرکز می‌کنند، آن‌ها در لحظه زندگی می‌کنند، به ارتباط چیزها فکر می‌کنند اما محدود به زمان موقعیت فعلی. آن‌ها در مورد گذشته و رویدادهایش فکر نمی‌کنند. «آن‌ها سلف نمی‌سازند» . از نظر انرژی، برای سگ‌ها، مقاومت وقتی‌ست که در حالت بقا قرار بگیرند و در سرازیری بدبیاری‌ها بیوفتند. در حالت سلامت و امنیت و آرامش حیوانات در لحظه زندگی می‌کنند. به هیچ اتفاقی که مربوط به گذشته و یا آینده باشد فکر نمی‌کنند. 

New Earth

شعر را دور بریز اگر آدمی را تشویق به اندوه می‌کند. 
این را من نمی‌گویم،
اما به این معناست که من باید هرآن‌چه تا به حال نوشته‌ام، نابود کنم.
و شاد بنویسم.

شاید زمین مرا می‌خواند
شاید مادرم مرا صدا می‌زند
شاید زمان در حال مرگ است و
همه چیز یکی‌ست.


 

Love is a Temple

نمی‌دانستند که دارم بیماری واگیر را 
نمی‌دانستند که من هم درد می‌کنم
عشق را فرو در سوراخ‌های مغز 
بوسه از یاد می‌برم
پنجه تیز به استخوان‌های تو می‌سایم و می‌مالم این زخم ملتهب را 
من خوب می‌شوم
تکرار می‌کنم
تو خوب باید می‌شوم
من از دلهره خسته‌ام 
نمی‌دانند ساعت‌هایم جا‌به‌جا می‌شوند تا بفهمم روز را دوست دارم
برای خواب و خیره‌گی به آن‌چه از خورشید نسیب‌مان می‌شود
روی خاک دراز شدن و برای اولین‌بار بهترین نفس‌ها را کشیدن. آن‌ها نمی‌دانند تنهایی با من مثل سگ یار بوده‌ است و آموزگاری که عاشقم بوده حتی در روزهایی که مغزم خفه نمی‌شد و توی قلبم دلهره تزریق می‌کرد. آن‌ روز‌ها من هم مثل آن‌ها می‌ترسیدم و خودم را لایق تجاوز می‌دانستم. چون متفاوت بودم و گفته بودند تفاوت هزینه دارد. گفته بودند فداکاری و خر‌کاری راه موفقیت است. نمی‌دانستند روزی پرواز می‌کنم و زمین را از زاویه‌ی دیگری می‌بینم. امروز فقط می‌خواهم خفه شوید، شما می‌توانید واقعی نباشید تنها اگر که من بخواهم و من باور دارم که بیهوده‌اید. درست مثل مغزم که خفه نمی‌شد، به زودی خفه می‌شوید و از یاد میروید. آن‌طور که یادآوری‌تان روحم را به شکرانه‌ی خفه شدن‌تان سرخوش و قدردانِ هستی می‌کند.
او دیگر نه نویسنده است و نه فیلسوف. او انرژی است. تمام
و عشق در هر لحظه در تمام آن‌چه هست جاری‌ست. 
آن‌ها نمی‌دانستند عشق دارم که به قوانین شهر احترام نمی‌گذارم. نمی‌دانستند که شوق ارتباط دارم با هر آن‌چه زنده است. من معترض نبوده‌ام هیچ‌گاه. من آمده‌ام تا درمان کنم این درد مغز را که انسان را به وعده‌ی تن جاودان به بند منطق کشیده است. حال آن‌که جان جاودان است و جای نگرانی نیست. دیگر نه پس را و نه پیش را و نه حتی حال را نمی‌سنجم و سوگند به قلم که هرگز حرفی از عمل نمی‌زنم. آن‌چه باید بکنم را در لحظه دریافت می‌کنم و به هستی اعتماد می‌کنم. 
عشق عبادت‌گاهی است
 آن را سرسری نگیر، عاشق که شدی
  زمان نوشتن داستان‌ات است
  
  

I AM.


با گفتن پیشینه‌ای که تداعی خاطره‌هایش، حتی، خطر آفرین است. من این راه را رفته‌ام و رسیده‌ام این‌جا، از دروازه‌های خونی و استخوان‌های چال شده. آمده‌ام برای شما داستانم را به استفاده بگیرم و برای جان‌های دیگر «یکی» شوم. سگ‌- ‌یکی و هجده توله‌ی سیاهِ پوزه قهوه‌ای که دانه دانه جسد شدند جایی که صدای رودخانه می‌داد و همیشه در گوش‌های مثلثی درنیامده‌شان اکو می‌شود.  بگذریم از جان هایی که باختیم. تولد‌هایی هم هر روز در حال صورت گرفتن است. رودخانه باردار است و دانشمند درونم گمان می‌برد که چیزی به توان دو رسیده است. آن‌ها در راه‌اند، نسل تازه‌ای از عشق. عشق که نمی‌شناختم‌اش تا وقتی که عاشق بودم. هه، داستان ترس و عشق و آگاهی‌ام و البته زمان، زخمی که خود‌، درمانِ خود است.می‌خواهم از خدا که مرا انرژی دهد. حالا که باور دارم به « لایف ایز اِ کازمیک دیریم»؛ من رویا می‌کنم و جسم می‌بخشم و احساس می‌شوم تا بشود آن‌چه نیک است. جای تشکر دارد که جایی هستم که صدای واق سگ می آید. در انتظار توله‌های رودخانه‌ای که منبع خنکای من است در روزهای سوختنِ زمین. سرد است و سرد و نفس تا نفس تا نفس می‌زند تا برسد به آن‌ها که در جنگل روی خاک دراز کشیده‌اند و زمین می‌کِشند، برسد به زندگی کردنِ با عشق و سرخوشی، به اشک‌هایم که هنگام خنده باردار می‌شوند و رموز هستی را طراحی می‌کنند. من و جنگل خاکستری و رودخانه و بچه‌هایش و جان‌های آگاه و بازگشت به زمین.

Thank you Universe.
من.

on the run ;01

می‌خندم و سیگار‌کشان به مرده‌هایی که
فکر می‌کنم.
جسد بچه‌سگ‌هایی که می‌رفتند وقتی
مرگ بو می‌داد
ما نادان بودیم که دنبال‌شان نگران
می‌رفتیم و صدای خنده‌ی خدا.
پر بود توی گوش‌مان
ترس از تکرار سرگیجه‌ها
پرده و پتو یکی می‌شدند هی
اتاق به جنگل از ناکجا سر می‌آورد در و
پنجره 
پنجره باز زوزه می‌کرد توی هوش‌مان
زندگی مرگ بود و هست و انسان
چه بود که ساختی ای ‌مهربان
ای خدای من خدای سگ‌های یتیم و نیمه‌جان
چه‌طور شد چگونه من حیوان و
این اختیار
چرا این همه فکر می‌کنم به 
مرده‌هایی که
سیگار‌کشان.